خاطرات دوران کارمندی(3)- خلاصه تغییر سمت ها تا بازنشستگی


خاطرات دوران کارمندی(۳)
سلام
در سمت کارشناس مسئول بودجه ی سازمان حفظ نباتات، در دفتر بودجه ی وزارتخانه مشغول کار بودم که بنا به ضرورتی ، ماموریتی برای بررسی عملکرد و مشکلات برنج استانهای فارس و کهکیلویه و بویر احمد، از حوزه ی معاونت زراعت با هماهنگی مدیر کل دفتر بودجه، برایم درخواست شد.
ماموریت فوق به دستور وزیر، برای ارائه ی گزارشی به مجلس به صورت فوری، ترتیب داده شد و از هفت هشت کارشناس شاغل در وزارتخانه که برنج و مسائل آنرا می شناختند ، از جمله من خواسته شد كه به كل استانهاي برنج خيز كشور عزيمت كنند و گزارش جامعي تهيه و ارائه كنند. 
یکهفته در این دو استان دور زدم و گزارش مورد نیاز را تهیه و تقدیم  کردم.
حدود یکماه از این ماجرا گذشته و نگذشته، روزی مدیرکل دفتر بودجه که پس از مدیرکل قبلی، آمده بود ، صدام کرد و گفت: مدیر کل دفتر برنج از طریق معاون زراعت، درخواست دارد که شما به دفتر برنج بروید و من متاسفانه در معذوریت شدید معاون زراعت هستم و پاسخ را موکول کردم به مشورت با تو!
از شما چه پنهون بعد ار یک سالی که در این دفتر بودم ، مدیر کل قبلی که از ارادتمندانشم و به خاطر ایشان به این دفتر آمده بودم، به حوزه دیگری منتقل شدند. گر چه در طی شش ماهی که بعد از ایشون،  با مدیر کل جدید کار می کردم هیچگونه نارضایتی از هم نداشتیم ولي حالا که فرصت خدمت به برنجکاری کشور را پیدا کردم، خوشحال بودم که به آنجا بروم.
یکی دو ماه بعد در دفتر برنج وزارتخانه، مسئولیت طرح و برنامه ی برنج کشور به من واگذار شد.
حدوداً يك و نيمسال هم در اين دفتر بودم كه روزي، مديركل دفتر كه در ماموريت چهارمحال و بختياري بود زنگ زد به دفترش و گفت به قهقايي بگوييد از طرف من دو ساعت ديگر در جلسه اي در سازمان حفظ نباتات شركت كند.
عازم جلسه شدم و شركت كردم و پس از اتمام جلسه با رئيس سازمان حفظ نباتات كه ايشون هم از بزرگواراني بودند كه بهشان ارادت داشتم و در زمان رياست ايشان در سازمان كشاورزي مازندران، و عليرغم ميلشان از ايشان موافقت انتقال به تهران را گرفتم، خواستم خداحافظي كنم كه گفت: كجا؟
دير آمدي و زود ميخواهي بري؟!
بشين كارت دارم. اطاعت كردم و موندم.
پس از احوالپرسي خصوصي تر از خانواده، و صرف چاي، گفت فلاني:
ميخوام بيايي اينجا و به سازمان خودت كمك كني.
به دليلي كه بعداً خواهم گفت، فوري پذيرفتم . مشروط بر اينكه من پيگير انتقال نباشم.
خدا حافظي كردم و قبل از رسيدن به وزارتخانه، ياد داشت دست نويس آقاي رئيس حفظ نباتات به عنوان معاون زراعت ( مبني بر اينكه به فلانكس نياز مبرم دارم و موافقت كنيد بيايد اينجا) ، به وزارتخانه فاكس شد.
رسيدم دفتر كارم كه ديدم منشي دفتر برنج، موافقت معاون زراعت را كه به مديركل دفتر برنج دستور داده بود،  را به من نشان داد.
مدتي طول كشيد تا به سازمان حفظ نباتات منتقل شوم.
رفتم و شدم (مدير امور سمپاشها و روشهاي مبارزه ي سازمان).
شش سال در اين سمت بودم و به دلايلي كه بعداً برايتان خواهم نوشت، شدم مشاور رئيس سازمان و مسئول پاسخگويي به نامه هاي نمايندگان مجلس و سه سال پاياني خدمت را با اين عنوان و پست هاي ديگري كه در سازمان خالي بود گذراندم و در مرداد. سال١٣٩٣ با سي سال و شش ماه خدمت، به افتخار!!! باز نشستگي نايل آمدم.
پوزش ميخواهم كه اينهمه مطالب بي سر وته بنده را كه واقعي و دقيق نوشته شده را خونديد.
طي روزهاي آينده تعدادي از اتفاقاتي كه برايم در طي اين مدت افتاده و قابل ارائه و خوندن باشه را تقديم مي كنم.
گرچه توصيه ميكنم وقت گرانبهايتان را مصروف آن نكنيد.
دوستدارتان: عبدالله قهقايي

خاطرات دوران کارمندی(2)- خلاصه تغییر سمت ها تا بازنشستگی


خاطرات دوران کارمندی (۲)
سلام
بخشهائی از کارهای محوله ی دوران کارشناسی را بر شمردم. رؤسای بالا دست من، ارتقاء مقام پیدا کردند و جایگاه مسئولیت حفظ نباتات آمل به من رسید. در این پست علاوه بر کارهای گذشته ، مسئولیت مبارزه با آفات و بیماریهای برنج نیز به من محول شد که با کمک همکاران بسیار صدیق و کار بلد به پیش می بردیم. از کارهای بسیار مهم اون دوران در حفظ نباتات آمل، پیگیری تولید زنبور تریکوگراما( زنبوري مفيد براي مبارزه ي بيولوژيك با كرم ساقه خوار برنج)  در انسکتاریم  زیر ساختمان حفظ نباتات بود که به لطف همکاران زحمتکش و کار درست،  کمافی السابق مهمترین کارگاه تولید حشرات مفید استان و شاید کشور بود. كارگاه توليدي حشرات مفيدي كه هم بايد توليد مي كرد و هم بايد كارشناسان اعزامي ساير استانها را آموزش ميداد. 
 در سال ٧٤ با تغييراتي در چارت تشكيلاتي مديريت كشاورزي شهرستانها، پستي به عنوان رئيس اداره ی امور اجرايي بايد پياده مي شد كه پيگير كليه ي امور تحت مسئوليت معاونت فني و اجرايي سازمان كشاورزي استان، در شهرستان باشد.
كار اين حوزه بسيار گسترده بود.
كارهاي باغباني و زراعت و حفظ نباتات و مکانیزاسیون و امور زیربنائی. كه اگر لطف دوستان كاربلدم نبود، ميماندم كه چه كنم.
يكسالي در اين سمت بودم كه به مناسبتي درخواست انتقال به تهران كردم، اين درخواستم همزمان شده بود با شهرستان شدن محمودآباد و تفکیکش از آمل و الزام سازمان كشاورزي استان  مازندران به تأسيس مديريت كشاورزي در محمود آباد !  موافقت با انتقالم به تهران،  افتاد تو تله ي مشروط اينكه اول برو محمود آباد ، مديريت را راه بنداز و يكسال كار بكن، اگر مشكلي نبود با انتقالت موافقت ميشود! همين هم شد.رفتم مديريت كشاورزي را تاسيس و راه اندازي كردم و چهارده ماه در محمود آباد موندم و آنگاه با انتقالم به تهران موافقت شد.
شهريور١٣٧٦ رفتم تهران ، دفتر نظارت و ارزشيابي وزارتخانه، و كارمان اين بود كه مسافرتهاي دو هفته اي با اكيپ كارشناسان همه ي رشته ها به استانها داشتيم و طرح هايي را كه اجرا نمودند را بررسي مي كرديم و راجع به درصد پيشرفت و كيفيت اجرا ي طرح ها گزارش فني تهيه کرده ، تقديم دفتر خودمان مي كرديم كه اين گزارش به وزير داده مي شد. تجربه ي كاركردن در اداره امور اجرايي آمل و مديريت محمودآباد اينجا به كارم آمد.
حدوداً يكسال و نيم در اين دفتر كاركردم كه يكروز با مدير كل دفتر بودجه ي وزارتخانه كه از سروران محبوب من است (و احتمالاً اين گزارش را امروز مطالعه مي كند)، در جلسه اي خدمتشون بودم و از محل كارم مطلع شدند.  به من دستور دادند بيا در دفتر بودجه. من با افتخار پذيرفتم. زحمت اخذ موافقت و انتقالم  به آن دفتر  را همكارانشان و به دستور ايشان كشيدند و شدم : كارشناس مسئول بودجه ي سازمان حفظ نباتات، جائی که کارش را می شناختم و به قول معروف اینکاره بودم.
ادامه دارد
دوستدارتان: عبدالله قهقائی

خاطرات دوران کارمندی(1)- کارشناس پیش آگاهی مرکبات

خاطرات دوران كارمندي(١)

سلام

خواسته يا ناخواسته از ٢٠ اسفند١٣٦٤ شدم كارشناس پيش آگاهي مركبات شهر هاي بابل و آمل و نور. محل استقرارم در حفظ نباتات كشاورزي آمل بود.

ابزار كارم : یک میکروسکوپ ، يك ذره بين دو چشمي( بینوکولر)،  یک چراغ مطالعه، ست تیغ و سوزن و پنس و سایر ملزومات آزمایشگاهی، یک دفتر ۱۰۰ برگ بزرگ برای ثبت وضعیت آفات مرکبات.

روش و برنامه ریزی کارم به این گونه بود که در هر شهری سه باغ و از هر باغی سه درخت و از هر درخت، ۱۰ برگ در هفته نمونه برداری می کردم و در اتاق کار و با ابزار یاد شده تعداد و انواع و وضعیت رشدی آفات موجود بر روی برگها را بررسی و در دفتر ثبت می کردم. این آمارها در کمیته های پیش آگاهی استان با حضور همکاران و محققان، ارائه و تحلیل می شد و زمان مناسب مبارزه با آفات تعیین و به طرق مختلف به اطلاع باغداران رسانده می شد.

مسئولین تدارک سموم هم در کمیته ی سم شهرستان و استان بر آن اساس سموم تدارک دیده را بین تعاونی ها و یا بخش خصوصی توزیع و بر کار آنها نظارت می کردند تا با این همکاری ، مشکلات آفات و بیماریهای باغداران مرکبات کاهش یابد.

گفتنی است شنبه ها از باغات آمل و دوشنبه ها بابل و چهارشنبه ها از نور نمونه برداری می کردم و سه روز دیگر نیز در اداره کار بررسی و ثبت اطلاعات را انجام میدادم و با شوق و ذوق پاسخگوی ارباب رجوع هایی که با نمونه های آفت زده و بیمار از هر نوع زراعت و باغ و غیره به اداره مراجعه می کردند بودم.

این روند دو سال ادامه بافت و بعد از آن برای بابل و نور کارشناسانی به کار گرفته شد و چند وقتی با هم کار کردیم و کارشان را به خودشان واگذار کردم.

در ادامه علاوه بر کار مرکبات، کار سیاه ریشه ی دشت و لاریجان و رسیدگی به کار سایر زراعات و باغات و نیز رسیدگی و نظارت بر امور سموم نیز به من سپرده شد.

از دیگر اموری که پیگیری و نظارت و اجرایش به من سپرده شد ، مبارزه با آفات عمومی مثل موش و‌ ملخ که جزو وظایف دولت است، بود.

پس از فرو‌پاشی شوروی سابق ، کار صدور محصولات کشاورزی ، خصوصا مرکبات از استان و به تبع آن از آمل به کشور های حاشیه ی دریاچه ی مازندران رونق یافت که می بایست برای محصولات صادراتی گواهی بهداشت صادر شود که آنهم به عهده ی من گذاشته شد.

ادامه دارد.

دوستدارتان: عبدالله قهقائی

 

 

======================

 

خاطرات دوران دانشجویی ( 10) + سیب مسواک طبیعی

خاطرات دوران دانشجوئی(۱۰)
سلام
مصيبتي است!!!
كسي كه حافظه ي كوتاه مدتش نمره ي قبولي نميگيرد ولي حافظه ي بلند مدتش نمره قبولي بالاي ده مي گيرد!!!
من خواص سيب را مي خوانم، فردا نشده ، يادم ميره، چه خواصي دارد.
اما يادم نميره كه سيب مسواك طبيعي است!!!
مي پرسيد چرا؟؟
حوصله داريد بخوانيد.
۴۵ سال پيش در دانشكده كشاورزي دانشگاه تهران دانشجو بودم.
در خوابگاه با يك دوست آملي به اسم خسرو و يك دوست شاهوي( قائمشهري) به اسم عليرضا، سه نفري، هم اتاقي بوديم. به دليل رشته ي تحصيلي ام كه گياهپزشكي بود، موش و موريانه را و علامت مشخصه ي فعاليت شبانه ی شان كه جويدن و در آوردن صداي قرچ و قروچ بود را مي شناختيم كه در سكوت نيمه شب به گوش مي رسد!
چند وقتي بود كه من و عليرضا موقع خوابيدن صداي قرچ و قروچ مي شنيديم و فكر مي كرديم كه فعاليت شبانه ي موش و موريانه، موجب اين صداست و از ترس طاعون موش و فرو ريختن سقف ، ناشي از فعاليت موريانه حساس شده بوديم.
از همسايه هاي اتاقهاي مجاور مي پرسيديم و منكر شنيدن اين صدا مي شدند.
گيج شده بوديم و به دليل دانشجو بودن طالب حل اين معما!!!!
مدتها گذشت و در تعقيب مسير صدا رسيديم به تخت خسرو، پتويش را كنار زديم و ديديم :
خسرو زير پتو مشغول خوردن سيب است!!!!!!!!!!!!!!!!!!
يقه اش را گرفتيم كه : ذليل نشده!!
چه ميكني؟؟؟؟
چند وقتيه گيجمون كردي!
گفت: از حضرت امام جعفر صادق(ع) نقل است كه شب قبل از خواب، يك سيب بخوريد چون سيب، مسواك طبيعي است و براي سلامت دندانها، نافع!!!!!
پرسیدیم امام فرموده تنهایی بخورید، اونم تو رختخواب؟
به اين دليل است كه اين خاصيت سيب ملكه ي ذهن ما شده!!! متاسفانه ما به دليل عدم توجه به فرمايش آن بزرگوار،  فقط ٦  دندان طبيعي در دهان داريم و خسرو  يك دست كامل دندان مصنوعي!!!!!!
نتيجه مي گيريم اگر در خوردن سيب، زير پتو ، تكخوري كنيم، همه ي دندانهایمان  را از دست خواهيم داد
 
 دوستدارتان: عبدالله قهقائی
 
 
 

خاطرات دوران دانشجویی ( 11) + روغن زیتون

خاطرات دوران دانشجوئی(۱۱)
سلام
اینم یادم اومد!
سال۱۳۵۱دانشجوي دانشكده كشاورزي كرج بودم . دو هم اتاقي داشتم.يكي
شاهوي،يكي كرمانشاهي.
كرمانشاهيه، مادر بزرگ مادري اش،رودباري بود و اون هميشه از رودبار و
مادر بزرگش كه باغ زيتون داره و بهترين روغن زيتون دست افشار رو توليد
ميكنه و ما همش از اون ميخوريم و كلي تعاريف ديگر....
كار به جائي رسيد كه ما و سه چهار نفر ديگه از دوستان ازش خواستيم
ايندفعه كه پيشش رفت،يه خرده اي براي ما بياره تا با لوبيا چيتي و (زهره
ماري )يه شب از دسترنج مادر بزرگش،لذت ببريم .
اين اتفاق بالاخره افتاد.زمستون بود كه رفت و با دوتا شيشه از اون روغن
زيتون ، برگشت. من و دوستان كه جمعا شش نفر شده بوديم خوشحال و سر حال يك
كيلو لوبيا چيتي مرغوب خريديم و بار گذاشتيم. يه چند قاشق رب گوجه فرنگي
و دوتا دونه سيب زميني هم نگيني خرد كرديم توش و نارنج و گلپرنمك آمل هم
داشتيم كه پس از پختن تو لوبيا ريختيم. عطر و رنگش عالي ، فقط دو شيشه زهر
ماري بالزام كم داشتيم كه به لطف دوستان تهيه شد. يكي به تعداد، كاسه و
قاشق آورد و اون يكي، به تعداد نتونست استكان يك جور تهيه كنه سه تا
استكان و دوتا ليوان و يك شيشه خالي مربا بالنگ رو آورد. دوست كرمانشاهي
ما هم كدبانو گري ما رو كامل كرد و درغياب، نصف ليوان از اون روغن زيتون
توش ريخت و حسابي بهم زد .
اينم بگم ، اون سالها ، بهترين كفش مردونه ي كشور رو يه كفاشي در ميدون
بهارستان تهران با نام (كفش مركزي)ميفروخت و بعد از اون خيابان
شاهرضا، بين ميدون فردوسي تا سر دروازه دولت،مركز فروش كفش مردونه بود. يكي
دو هفته قبل از لوبيا خورون ، من و دوست شاهوي ام رفته بوديم اونجا ، هر
كدوم يك جفت كفش دست دوز تبريزي ورني خريده بوديم كه هم شيك بود و هم
راحت. كفاشه هم يه سفارش كرد ، اينكه هميشه واكس ورني بزنيد، وگرنه تا يك
سال ديگه ترك ميره و اونوقت نذارين به حساب من.
برگردیم به خوابگاه، شش نفري دور سفره ي روزنامه اي نشستيم و بساط پهن
.يكي ساقي شد و پياله ها رو پر كرد. يكي كاسه وقاشق وسومي، لوبيا رو
آورد.كاسه ها از لوبيا پر و. جز يكي كه چپ دست بود بقيه ، پياله ها در دست
چپ و قاشق در دست راست ، يكي گفت به سلامتي مادر بزرگ ، به جماعت تو
حلق ريخته و
بلافاصله قاشق لوبيا در دهن.و ایضا بلافاصله سكسكه يكي وآخ و اوخ سه تا و
اوف،اوف اون ديگه دراومد،كه اين چي بود؟از بالزام، گرفته تا نارنج
وگلپرنمك و لوبيا تك تك مزه، مزه شدوآخر كار شيشه روغن زيتون اومد، چك شد و
معلوم شد اين روغن زيتون دست افشار طبيعي بودار مادر بزرگ آقا بود، كه
باعث شد اون شب خاطره انگيز را با نارنج و گلپرنمك، زهرماري خوردن رو
تجربه كنيم.
و اون دوشيشه روغن زيتون كه نصف ليوانش مصرف شده بود ، باعث شد من و اون
دوست شاهوي ام بتونيم اون دو جفت كفش ورني را تا وقتي كه كف اونها پاره
شده بود ، تا پايان چهار سال دانشجوئي بدون ترك خوردن ورني رويه ي كفش
استفاده كنيم و هر بار كه به كفشهايمان ميماليديم دعا به جون مادر بزرگه
ي رودباري ميكرديم.
دوستدارتان:عبداله قهقائي
 
===============

خاطرات دوران دانشجویی ( 9) + چی بپوشم مردونه

 
 
خاطرات دوران دانشجوئی(۹)
سلام
اين كه چي بپوشم داستان جالبي است كه بعضا موجب شوخي و خنده مي شود خصوصاً اگر از دهان آقايان بجهد!!
طرح اين سوأل نزد خانمها كه تنوع مدل و رنگ لباسهاشون زياده و از سوي ديگر، دقتشون بالا و ماندگاري اطلاعات  اينكه : فلاني، كي و كجا چه لباسي پوشيده بود، در ذهن بسيار بالا،  خيلي عجيب نيست.
خاطره اي تحت اين عنوان كه (امروز ديگه چي بپوشم؟) از دوره ي دانشجويي دارم مال زماني كه چي بپوشم مد نبود! به اين صورت كه در خوابگاه بوديم و صبح ها كه ميخواستيم بريم براي صبحانه و كلاس، يكي از دوستان  هم اتاقي عليرغم غروغر ما، هميشه ديرتر حاضر مي شد. بنده خدا شايد زودتر از ما هم از رختخواب بلند مي شد ، اما تو انتخاب لباس عقب ميموند.
دقايق طولاني جلوي كمد لباسش مي ايستاد و چوب لباسي هاي حامل لباس را جلو و عقب مي برد تا بين يك دست كت و شلوار تقريباً! ! سرمه اي و يك شلوار جين و يك كاپشن كوتاه جين!!
بتونه لباس مناسب  اون روز را انتخاب كنه.
خوشبختانه پيراهن و جوراب و كفشش متنوع نبود.
ما هم هولش مي كرديم ، گاهي لباسش آنطوري كه بايد و شايد، ست نمي شد.
ياد اون ايام به خير.

خاطرات دوران دانشجویی ( 8) + ماجرای کارد

 
خاطرات دوران دانشجوئی(۸)
سلام
ساواكيه شروع كرد به باز كردن روزنامه.
مگه يك لا و دو لا بود؟! الان كه دارم فكر مي كنم انگار يك شماره ي روزنامه كيهان  را به دورش پيچيده بودم.
و الحق كه مثل الان،  اين روزنامه براي اينجور كارها مناسبه.
روزنامه ها باز شد و يك كارد با تيغه ي ٥٥-۰ ٦ سانتي با دسته ي چوبي ١٥ سانتي نمايان شد!
ساواكيه با تشر پرسيد:
اين اسلحه ی سرد چيه اینجا قایم کردی؟ گفتم خوب، كارده ديگه!
گفتگو تبديل شد به يك بازجويي با تشر و توضيح دادم براش كه دو هفته ي قبل با دوستان دانشكده به گردش علمي زنجان رفتيم اين كارد كباب برگ را براي مغازه ي چلوكبابي بابام خريدم و گذاشتم اينجا كه ببرم براش.
ساواكيه كماكان مظنون بود و پس از پرس و جو از دوستانم در مورد شغل پدرم و گردش علمي به زنجان، رضايت داد كه موضوع صورتجلسه بشه و از من تعهد گرفتند كه چنانچه پس از تحقيق صحت گفتارم ثابت نشود، پام گير خواهد بود،
پس ازتنظيم صورتجلس، ساواكيه با لبخند گفت پس از بررسي يا تو مهمان ما خواهي شد و يا ما در چلو كبابي بابات!!
موضوع ختم به خير شد و رفتند.
٦-٧ ماه بعد، روزي يكي از دوستانم كه در آمل آموزگار بود با شروع تعطيلات تابستانه به پيشم آمد.
خوش گذرانديم و عصر به اتفاق رفتيم تهران گردي و گذرمان افتاد به خيابان پهلوي و سه راه شاه و داشتيم در پياده روي شمالي خيابان شاه ( جمهوري فعلي) قدم مي زديم، يك لحظه نگاه من با نگاه يكي كه از روبرو مي آمد به هم قفل شده و در كمتر از ٢-٣ ثانيه، طرف برگشت و به سرعت دويد تا از ما دور بشه و من نفهميدم چرا دنبالش دويدم و رسيديم به داخل فروشگاه بزرگ و ديدم كه طرف به سوي زير زمين رفت و از شعاع ديدم محو شد .
 من به محض توقف وسط راه پله،  یادم اومد كه طرف همان ساواكيه ي آن شبي بود.
تا شناختمش ، سريع دمم را روي كولم گذاشتم و از منطقه دور شدم.
بازم كه الان به آن دور دست نزدیک پنجاه ساله نگاه مي كنم مي بينم ساواكي ها و مأموراي امنيتي دوره ي طاغوت  چقدر ترسو بودند و نمي خواستند در جامعه شناخته بشن !!
خلاف بعضي از همتايانشان در سالهاي اخير كه شايد فاقد هر گونه سمتي در اطلاعات باشند،  قشنگ تو چش آدم نگاه مي كنند و ميخوان آدم را بترسانند.
استغفرالله..
ليز خوردگي هم بده ها
دوستدارتان: عبدالله قهقائي
 

خاطرات دوران دانشجویی ( 7) + حمله ساواک و بازدید اتاقها

 
=========
خاطرات دوران دانشجوئی(۷)
سلام
گفته بودم نزديكي هاي ١٦ آذر ساواك به خوابگاه ما حمله كرده بود، بخشي از اتفاقات را گفتم و وعده كردم كه بگم من با اون اعلاميه چه كردم. 
آنشب يكي از دوستانم در تهران بود و من حيفم اومد ايشون نبينه. با بي احتياطي كامل،  تو چمدون زير تخت گذاشتم و فردا بعد از ناهار به اتاق برگشتيم اعلاميه را بالاتفاق يكبار ديگر خونديم و نفهميدم چه حسي به من گفت آتيشش بزن!
تو تراس آتش زدم و آثارش محو شد.
درست همون شب حمله ي ساواكي هاانجام شد و همه ي ما را توي راهرو رو به ديوار به خط كردند.
ترس و هيجان جواني و تجربه ي بازديد بدني شدن، لباسهاي بعضاً ناجور و خنده ي قلقلكي ها و پج پج زير لب بچه ها و تشر افسرا و لگد سربازا به پشت ساق پاي پج پج كنندگان، الان كه دارم مي نويسم بايد بگم تجربه ي خوبي بود.
چرا كه اخبار اينچنيني روز را برايم باور پذير تر مي كند!
و اما تيم حمله كننده از چه كساني تشكيل مي شد؟
در هر راهرو يك لباس شخصي كه ساواكي بوده و دو افسر و به تعداد هر اتاق يك سرباز!
روش كار اينگونه بود كه ساواكي و يك افسرو يك سرباز، يك نفر از دانشجويان هر اتاق را به داخل اتاق هدايت مي كردند و پشت سر دانشجو خودشان وارد مي شدند و در جلوي چشم دانشجو، همه جاي اتاق را بازديد مي كردند.
من شده بودم نماينده ي اتاق خودمون.
بازديد از زير بالشها شروع شد و زير و روي تشك و پتوو كمد لباس و كليه ي سوراخ سنبه ها را مي گشتند و سرباز همزمان جاهاي بازديد شده را به وضع اول بر مي گرداند و مرتب مي كرد.
چنانچه در حال بازديد چيز ممنوعه اي نظير اعلاميه و كتاب و اسلحه ي گرم و سرد پيدا مي كردند صاحب آنرا شناسايي و صورتجلسه تنظيم ومتهم را  به اتوبوس كميته ي مشترك هدايت مي كردند .
آن شب حدود ١٦٠ نفر را تا ٥ صبح دستگير كردند و قبل از روشن شدن هوا به قرارگاه شان منتقل كردند.
اتاقي كه عاري از هر چيز ممنوعه بود، ضمن عذرخواهي از ساكنين ، آنها را به اتاقشون هدايت مي كردند.
اتاق ما خوشبختانه تا لحظات پاياني بازديد، پاك بود.
 تا رسيدند به چمدان من كه زير تخت بود.
كليه ي محتوياتش را ريختند روي تخت و در كف چمدان يه چيز دراز حدود ٧٠ سانتي به پهناي ٧-٨ سانتيمتر و ضخامت سه سانتي متر و روزنامه پيچ شده يافتند كه يك طرفش گرد و كلفت تر بود.
تا درش آوردند، رنگ از رخسارم پريد!!!
افسر تغيير موقعيت داد و اومد درست پشت سر من و ساواكيه نگاهش به چهره ي من بود و با دست شروع كرد به باز كردن روزنامه.
شرح ادامه ي واقعه در خاطرات دوران دانشجويي (٨ )
دوستدارتان: عبدالله قهقايي
 

خاطرات دوران دانشجویی ( 6) + تجستنی+ حمله ی ساواک

 
 
خاطره دوران دانشجوئی(۶)
سلام
نيمه ي اول دهه ٥٠ دانشجو بودم. جمع لااقل١٥ نفري پسراي آمل اون روزها در دانشكده كشاورزي كرج بوديم كه خوشبختانه در كنار هم خوش بوديم.
يكي از دوستانمان كه متاهل بود و خانمش در آمل بود، دانشكده و درس و فارغ التحصيلي را از بقيه بچه ها بيشتر جدي مي گرفت.
لذا كمتر وقت تلف مي كرد و هميشه در حال دويدن بود. گاهي از رستوران به اتفاق بچه ها بيرون مي آمديم و عازم خوابگاه بوديم، اين دوستمون تنهايي راهش رو مي كشيد و سريع ميرفت، مسافت كمتر ازيك كيلومتري را دو دقيقه اي ميرفت و ما ها لنگان لنگان و تفريح كنان، همون راه را نيمساعته مي رفتيم.
به دليل اين ويژگي اش مفتخر به دريافت صفت ( تجستني) شده بود. تجستني صفت فاعلي  از مصدر باب ( جستن) است همچون كانگورو.
وي از مشاهير دانشكده ، حتي نزد غير آملي و غير مازندراني بود كه هنوز پس از گذشت بيش از چهل سال ، دوستان غير آملي، حال ( تجستني) را از ما مي پرسند و شرح بامزگي هايش كه به دليل همين صفت كه براش تبديل به اسم شده بود، لحظات مفرحي را برايمان مي سازد.
شرح يكي از بامزگي هاش.
روزهاي نزديك به ١٦ آذر بود. آن شب  وقتي همه براي شام رفته بوديم به رستوران،
بچه هاي طرفدار (سازمان مجاهدين خلق ايران) كه دانشكده ي ما يكي از اصلي ترين پايگاهش بود( به خاطر حنيف نژاد كه آنجا درس خوانده بود) اعلاميه ي استنسيل شده ي بلند بالا و تندي را زير بالش يكي از  دانشجويان هر اتاق گذاشتند و بچه ها موقع خواب پيدا كردند و خواندند. بعدش يا پاره كردند و يا آتش زدند و يا تكثير كردند و فردا براي دوستانشون بردند.
تعدادي هم آن شب نديدند و اعلاميه موند زير بالششون! ( من با اون اعلاميه چه كردم بمونه تا بعداً بنويسم).
درست فردا شب پخش اعلاميه، حدود سه و نيم شب. درب كليه ي اتاقهاي خوابگاههاي 
شماره دو تا چهار كه هركدام ٤ طبقه بود و  شماره يك كه دو طبقه بود، در يك لحظه با لگد سربازها باز و چراغ اتاقها روشن شد.
همهمه اي در گرفت، سراسيمه از تخت پائين آمديم و به راهرو هدايت شديم و رو به ديوار و دستها روي ديوار!
ترسان و لرزان حلاج وار! و خواب آلود.
تعدادي از خواب سنگين ها را سربازها به زور بيدار كردند و به راهرو آوردند.
اكثريت قريب به اتفاق مثل من در موقعيتي كه گفتم قرار گرفتم و تعداد اندكي رفتار غير متعارف داشتند كه ( تجستني) عزيز جزو آن دسته بود.
قيافه ي بچه ها و لباس خوابشان به تعداد بچه ها، متنوع و بعضا خاطره انگيز !!! زياد زحمت نكشيد مجسم كنيد!! خيلي تماشائي بود.
از تجستني! بگم كه به محض باز شدن درب اتاق و روشن شدن چراغ، به چشم بر همزني از دست دو سرباز و يك  افسر حاضر در مسير،  به سرعت برق و باد در رفت و با فرياد افسر طبقه چهارم كه اتاق تجستني اونجا بود، كه (بگيرينش)!! دم راه پله ي طبقه دوم كه اتاق ما آنجا بود،  دستگير و رو به ديوار نگهداشته شد و بازديد بدني اش كه منحصر به بازديد شرت مامان دوز لنگه داره چيت گل گلي  بود ! انجام شد . (چرا كه با تك شورت خوابيده بود.) همينطور الكي
دستگير شد و با اين اعتقاد كه حتماًكاره اي است كه خواست فرار كنه! يكي دو ساعت سختي را پشت سر گذاشت تا فرمانده ي ساواك و فرمانده افسرا مطمئن شدند ، طرف  كاره اي نيست جز آنكه ( تجستني ) است. با خودشان نبردنش!
معترضه بگم: آنشب حدود ١٦٠ نفر را دستگير كردند و با خود بردند كه از روز بعدش تا شش ماه بجز بيست نفر، همگي آزاد شدند و تا زمان فارغ التحصيلي ما متاسفانه دو سه نفر اصلاً بر نگشتند.
دوستدارتان: عبدالله قهقائي
 

خاطرات دوران دانشجویی ( 5) روزه گیری و کوکوی سوخته

 
 
خاطرات دوران دانشجوئی(۵)
سلام
.سال اول دانشگاه بود که با عمو رحمت ، یک اتاق در ابتدای خیابان تهران نو اجاره کردیم.مسیر خانه تا دانشگاه که تو خیابان روزولت بود را معمولا پیاده می رفتیم.رمضان هم افتاده بود به مهر و آبان و  هر دوی ما هم هنوز روزه گیر!!
بعد از ظهری بود، با دهن روزه!!!  در دانشگاه سخت و طولانی بسکتبال بازی کردیم و در برگشت به خانه سور و سات افطاری و سحری را خریدیم و رسیدیم خونه. هلاک از گشنگی و خستگی!!
بعد از افطار ، برنج سحر را بار گذاشتیم و شروع کردیم به پاک کردن و خرد کردن سبزی کوکوئي ، ملاط! کوکو سبزی آماده شد و روی چراغ والور و توی تاوه ی روغن داغ خالی کردیم. درش را گذاشتیم تا یک طرفش بپزد و برگردانیم!!! خواب بود که من و عمو رحمت را برد به  عالم هپروت !!
یهوئی دیدیم یکی داره پاشنه ی در اتاقمان را می کنه، با هوار زنانه!!!
چشم باز کردیم، از لای دود ناشی از سوختن کوکو سبزی، به زور زن صاحب خانه را دیدیم!!
خلاصه سحری با برنج و ماست و ده درصد کوکو سبزی ذغالی!!!باقی مانده گذشت و روزش هم به شستن و سابیدن تاوه ی سوخته!!!
مثل کسانی که میگن : ما یخ حوض می شکستیم و رخت می شستیم!! باید بگم : ما اونجوری روزه می گرفتیم که امروز اینجوری ایم!!!
دوستدارتان: عبدالله قهقائی.