خاطرات دوران كارمندي (٥)
سلام
پيشتر گفته بودم كه به عنوان كارشناس پيش آگاهي هر چند وقت يكبار در كميته ي پيش آگاهي شركت مي كرديم و بر اساس اطلاعات و آمار ارائه شده، تصميمات فني اخذ مي شد. زماني كه كار من براي بابل و نور به حفظ نباتات همان شهرستانها واگذار شد ، چند جلسه اي با همكاران نور و  بابل مشتركاً نمونه برداري و بررسي انجام داديم و قرار شد بعد از آن خودشان انجام دهند.
در اولين جلسه ي كميته ي پيش آگاهي،  آمار ارائه شده ي بابل با آنچه كه بايد باشد تفاوت داشت و معلوم شد: دوستمان از آمار  سال قبل گزارش داده كه متاسفانه برخورد نامهربانه اي با ايشان شد و بعداز اتمام جلسه نزدش اعلام آمادگي كردم كه ايشون نمونه برداري انجام بده و بياره آمل برايشان بررسي و ثبت آمار را انجام ميدهم. اين روند ٤-٥ ماهي 
ادامه يافت تا اينكه كارشناس جواني به بابل داده شد كه توانست با سه چهار جلسه آموزش ، كارش را به خوبي انجام بدهد. گفتني اين كارشناس جوان و مستعد بعد ها كه در سازمان حفظ نباتات بودم، دكتراي حشره شناسي را گرفته بود و موضوع پايان نامه اش همان كاري بود كه با هم كرديم و قدر دان كار مشترك آن روزها بود.
از ديگر كارهايي كه گفته بودم انجام ميدادم پيگيري امور مربوط به سموم شهرستان بود كه آنهم بايد در كميته ي سم استان پيگيري و چانه زني و سهميه اخذ مي شد.
نكته ي شيريني كه در اين شماره از خاطره،  مد نظرم بود كه بگم، اينه كه: در بسياري از اين سالها دبير كميته ي پيش آگاهي و كميته ي سم،  آقاي مهندس دوست داشتني و سياس و تيز و زرنگي بود كه پيش دوستان معروف به چرچيل بود و در حفظ نباتات استان كار مي كرد. اين آقاي مهندس كه الان روحش شاد است و يادش بين همه ي همكاران و دوستان مشتركمان گرامي است. واقعاً قبل از شركت در اين دو كميته،  صورتجلسه را با خط زيبايش مي نوشت و با خود به جلسه مي آورد و طوري جلسه را اداره مي كرد كه مصوباتش هماني باشد كه قبلاً نوشته و حداكثر يكي دو جا را كه بايد عددي قيد گردد خالي مي گذاشت.
از اين عزيز دو خاطره ي كوتاه بگم كه اولي اش را خودش نقل كرد و دومي را من شاهد بودم. 
آن مرحوم ميگفت روز اول كارم  در اداره  به من گفتند:  يه كاغذ بردار و گزارش  اشتغال به كار بنويس و بده به آقا رئيس.
ميگه چيزي نوشتم و دادم به رئيس و برگشتم اتاق كارشناسان.
يك ساعت بعد دست نوشته ام را آوردند و گفتند اينجوري اصلاحش كن. ميگه دو باره نوشتم و بردم دادم و برگشتم . شايد يك ساعتي گذشته و نگذشته بازم رئيس ايراد گرفتند و فرستادند براي اصلاح كه با كمك همكارم گزارش اشتغال به كار بي عيبي نوشتم و براي بار سوم دادم به رئيس و برگشتم به اتاق خودمون و زير لب غر ميزدم كه تا كي بايد بنويسيم و پاره كنيم و بمونيم تا خلاص شيم.
همكارم كه ناظر غر زني من بود گفت ديگه چيزي نمونده، يكساعت ديگه خلاص ميشيم.
نگاش كردم و گفتم مرد حسابي! امروز را كه ميدونم ساعت دو ونيم اداره تمام ميشه. من زمان باز نشسته شدن را ميگم!!!!!
ميگه اين همكارم پيش خودش گفت اين ديگه كيه كه نيومده ميخواد بره!!
و اما خاطره اي كه من شاهد بودم: روزي براي بازديد باغات سياه ريشه ي لاريجان رفته بوديم. اواخر بهار بود و زمان رسيدن شاه توت لاريجان و روزي گرم كه ايشون از ساري با عينك دودي و كلاه و پيراهن سفيد آستين كوتاه  آمده بود آمل و حركت كرديم. در روستاي هفت تن لاريجان وارد باغي شديم كه يك درخت بزرگ پرشاخه ، مملو بود از شاه توت رسيده.
اين آقاي مهندس بي هوا ! حمله برد به درخت شاه توت و به طرفة العيني هزار تا شاتوت ريخت رو سر و كله اش و پيراهن سفيدش را كاملاً گل گلي كرد! روز خوبي بود و كلي خنديديم و آخر الامر با يك پيراهن قرضي و بدون كلاه ! عازم ساري اش كرديم.
روحش شاد، عزيز بود برايم.
دوستدارتان: عبدالله قهقائي