خاطرات دوران دانشجویی ( 8) + ماجرای کارد
خاطرات دوران دانشجوئی(۸)
سلام
ساواكيه شروع كرد به باز كردن روزنامه.
مگه يك لا و دو لا بود؟! الان كه دارم فكر مي كنم انگار يك شماره ي روزنامه كيهان را به دورش پيچيده بودم.
و الحق كه مثل الان، اين روزنامه براي اينجور كارها مناسبه.
روزنامه ها باز شد و يك كارد با تيغه ي ٥٥-۰ ٦ سانتي با دسته ي چوبي ١٥ سانتي نمايان شد!
ساواكيه با تشر پرسيد:
اين اسلحه ی سرد چيه اینجا قایم کردی؟ گفتم خوب، كارده ديگه!
گفتگو تبديل شد به يك بازجويي با تشر و توضيح دادم براش كه دو هفته ي قبل با دوستان دانشكده به گردش علمي زنجان رفتيم اين كارد كباب برگ را براي مغازه ي چلوكبابي بابام خريدم و گذاشتم اينجا كه ببرم براش.
ساواكيه كماكان مظنون بود و پس از پرس و جو از دوستانم در مورد شغل پدرم و گردش علمي به زنجان، رضايت داد كه موضوع صورتجلسه بشه و از من تعهد گرفتند كه چنانچه پس از تحقيق صحت گفتارم ثابت نشود، پام گير خواهد بود،
پس ازتنظيم صورتجلس، ساواكيه با لبخند گفت پس از بررسي يا تو مهمان ما خواهي شد و يا ما در چلو كبابي بابات!!
موضوع ختم به خير شد و رفتند.
٦-٧ ماه بعد، روزي يكي از دوستانم كه در آمل آموزگار بود با شروع تعطيلات تابستانه به پيشم آمد.
خوش گذرانديم و عصر به اتفاق رفتيم تهران گردي و گذرمان افتاد به خيابان پهلوي و سه راه شاه و داشتيم در پياده روي شمالي خيابان شاه ( جمهوري فعلي) قدم مي زديم، يك لحظه نگاه من با نگاه يكي كه از روبرو مي آمد به هم قفل شده و در كمتر از ٢-٣ ثانيه، طرف برگشت و به سرعت دويد تا از ما دور بشه و من نفهميدم چرا دنبالش دويدم و رسيديم به داخل فروشگاه بزرگ و ديدم كه طرف به سوي زير زمين رفت و از شعاع ديدم محو شد .
من به محض توقف وسط راه پله، یادم اومد كه طرف همان ساواكيه ي آن شبي بود.
تا شناختمش ، سريع دمم را روي كولم گذاشتم و از منطقه دور شدم.
بازم كه الان به آن دور دست نزدیک پنجاه ساله نگاه مي كنم مي بينم ساواكي ها و مأموراي امنيتي دوره ي طاغوت چقدر ترسو بودند و نمي خواستند در جامعه شناخته بشن !!
خلاف بعضي از همتايانشان در سالهاي اخير كه شايد فاقد هر گونه سمتي در اطلاعات باشند، قشنگ تو چش آدم نگاه مي كنند و ميخوان آدم را بترسانند.
استغفرالله..
ليز خوردگي هم بده ها
دوستدارتان: عبدالله قهقائي
+ نوشته شده در شنبه هفدهم آذر ۱۳۹۷ ساعت 17:19 توسط ع.قهقائی
|