خاطرات دوران کارمندی(21) + دوم خرداد 76+ انتخابات



خاطرات دوران كارمندي(٢١)
سلام
گفتم كه داشتيم آرا را مي شمرديم كه پيكي از طرف فرماندار برام پيغام آورده بود. رفتم پيشش، ديدم ميگه آقاي فرماندار فرمودند كه به شما بگم : آراي باطله و مخدوش را به حساب آقاي ناطق منظور كنيد!!!
خويشتنداري كردم و 
پرسيدم: ديگه امري نداشتند؟ گفت : نه و سريع پريد پشت موتورش تا به ساير حوزه ها هم بره و پيام را برسونه.
برگشتم پيش دوستان و در پاسخ به سؤالشون گفتم: هيچي، مزخرف گفته.
به كار شمارش آرا يمون ادامه داديم و نيمساعت بعد كار در شرف اتمام بود كه بار ديگر، پيكي ديگر از سوي فرماندار آمد. اينبار آدم مسن تر از اولي و به ظاهر بيشتر مورد وثوق فرماندار و البته با ماشين!!
صدا كرد و مرا كشيد به گوشه اي و گفت: مهندس،  اخباري كه از استانداري و ستاد وزارت كشور به صورت غير رسمي ميرسه حكايت مي كنه از اينكه: هوا پسه!!!
آقاي فرماندار مرا فرستاد كه بهتون بگم: كليه ي تعرفه هاي باقي مانده را تا برگ آخر به نام آقاي ناطق بنويسيد و در آمار بياوريد !!!
هنوز حرفش تمام نشده بود كه من مثل سپند روي آتش تركيدم و دهن باز كردم و گفتم: آقاي فرماندار ... خوردند. بهش بگو فلاني گفته بي جا كردي مرا نمي شناختي به عنوان نماينده ي خودت انتخاب كردي.
طرف هاج و واج و من تاكيد كردم كه حتماً بهش بگو!
برگشتم پيش دوستان و پيشنهاد بي شرمانه ي فرماندار را گفتم و همكاري كرديم تا زودتر كار را جمع و جور كنيم و صورتجلسه را تنظيم كنيم و آرا را به صندوقها بر گردانيم و لاك و مهر كنيم و ببريم به فرمانداري تحويل بدهيم و همين اتفاق هم افتاد.
از نكات جالب توجهي كه اطلاعاتش فردا از فرمانداري محمود آباد در اومد يكي اين بود كه تعداد تعرفه هاي مصرف نشده ي ما از بقيه ي حوزه ها بيشتر بود و ديگر اينكه درصد آراي خاتمي در حوزه ي ما ١٨ درصد بود و در ديگر حوزه ها كمتر از ٧-٨ درصد.
نتيجه ي كلي آن سال هم تصور كنم٧٣-٧٤ درصد خاتمي و ٢٢-٢٣ درصد ناطق و يكي، دو درصد هم به زواره اي و ري شهري و بقيه هم آراي باطله بود.
ايام گذشت و جلسه ي بعدي شوراي اداري فرا رسيد و دعوتمون كردند كه از بابت همكاري انتخابات از ما تشكر كنند.
من اندكي بعد از آقاي فرماندار رسيدم، تا چشمش به من افتاد صدام كرد و كنار خودش مرا نشوند و در گوشم گفت: ببخشيد، پيامت كامل به من رسيد!!!
حالا جالبه كه ناطق راي نياورد و طبيعي بود كه در دولت بعدي آقاي فرماندار هم باي باي  رو شاخشه! كه همينطور هم شد.
اگر ناطق ميشد كار من باي باي با اداره بود.
شهريور همان سال من به وزارتخانه منتقل شدم و 
ايشون را يكي دو بار در خيابان كنار وزارتخانه ديدم كه ميگفت برگشته سر كار قبلي اش كه در سازمان آب و فاضلاب نزديك وزارتخونه بود. همواره نگاههايمان به همديگه با شرمساري بود.
اين اولين و آخرين تجربه ي كار سياسي و غير فني ام بود.
دوستدارتان: عبدالله قهقائي
٩٧/١٠/٩

خاطرات دوران کارمندی(20) + شورای اداری دوم خرداد 76+ انتخابات


خاطرات دوران کارمندی (۲۰)
سلام
از جلسه ي فوق العاده ي شوراي اداري  اواخر ارديبهشت ٧٦ بگم كه مطابق معمول در فرمانداري برگزارشد و موضوعش انتخابات ِدر پيش روي رياست جمهوري بود. كاندیداها، این ۴ نفر بودند: زواره اي و ري شهري كه براي خنده بودند و ناطق نوري و خاتمي كه رقيب هم بودند. آقاي فرماندار مديران ادارات را به عنوان نماينده ي خودش انتخاب كرد و به هركدام از ما يك حكمي داد. من شدم نماینده ی فرماندار در حوزه ي رأي گيري مستقر در مسجد روستای تلیکسر که چسبیده به شهر و از روستاهای خان پرور محمودآباد بود.
حاج آقای بسیار محترم از اهالی همان روستا که صاحب نفوذ فراوانی در همان روستا بود،  شد نماینده ی شورای نگهبان.
طبق برنامه،  من و تعدادي از دوستان مجري انتخابات بوديم و حاجي و تعدادي از دوستانش ناظر بر اعمال ما.
همه ي امكانات برگزاري انتخابات را فراهم كرديم و در آخرين نشستي كه با حاجي داشتيم ، به ايشون گفتم: هيچ كدام از ما شك نداريم كه آقاي ناطق كه به نوعي همشهري همه ي ماست نه تنها در اين حوزه ، بلكه درتمام حوزه هاي اين مناطق رأي اكثريت را مي آورد . چرا كه يادتون مياد: مردم محمود آباد آنروز با هو كردن و فراري دادن خاتمي نشان دادند كه به او رأي نمي دهند!!!! و ادامه دادم:  پيشنهاد مشخصم اينست كه فردا در طول مدت راي گيري طوري مراقبت كنيم كه هيچ كسي احساس نكند الزاماً بايد به ناطق راي بدهد. تا آنجايي كه مي توانيم انتخابات بدون تخلف انجام بدهيم. براي بيسواد ها هم سه چهار تا بچه محصل را كنترل شده به كار بگيريم كه جز نظر صاحب راي مطلقاً  نام كانديداي ديگري را ننويسد.
علتش هم اينست كه نميخواهم راي اكثريت آقاي ناطق شبهه آلود! شود. و انداختن دو سه تا رأي تقلبي،  حكم وجود فضله ي موش در انبار گندم را پيدا كند! پيج و تابي خورد و رويش نشد كه بگه در جلسه ي اوائل ارديبهشت، توي رستوران، به داداشش قول داديم همه كاري بكنيم كه ايشون راي صد در صدي بياورد!
حرفم را پذيرفت و قول داد و مردانه هم پاي قولش ايستاد.
روز دوم خرداد از ساعت شش صبح كه به حوزه رفتيم همه چي مرتب بود. گرچه صف راي دهندگان دراز!! شده بود . راس ساعت هشت صبح پيشنهاد دادم:  اول ما رأي خودمان را به صندوق بيندازيم و بعد، از مردم رای بگيريم. موافقت كردند و تو شلوغي ٧-٨ نفری خودمون، راي كاندیداي مورد نظرمون را مخفي نوشتيم و اولين خاتمي را من در صندوق انداختم.
روز بسیار شلوغی بود. از آنجایی که محل رای گیری ما بر  ِ خيابان اصلي بود،  تعداد زيادي از غير بومي ها و مسافران عبوري و تعداد زيادي از دوستانم كه ميدانستند من در اين حوزه ام، پيش ما رأي دادند.
خوشبختانه راي گيري آنروز بسيار خوب و بدون كوچكتري تنش و استرسي برگزار شد و زمانش دو سه بار هم تمديد شد و رأس ساعت ده شب خاتمه يافت.
با اعلام رسمي  شروع شمارش آرا، ما هم درب حوزه را بستيم و در صحن مسجد صندوقها را بر زمين گذاشتيم و دورش نشستيم. با تنظيم صورتجلسه اي صندوقها را فك مهر و موم نموديم و شروع كرديم به دسته بندي و شمارش آرا، حاجي و دوستان ناظرشان هم بالاي سر ما! بر كارمان نظارت مي كردند. هنوز شمارش آرا تمام نشده بود كه ديديم يكي دارد درب مسجد را مي كند و هي صدا مي كند: مهندس! مهندس! فرماندار مرا فرستاد كه بهتون بگم:
ادامه دارد.
دوستدارتان: عبدالله قهقائي

خاطرات دوران کارمندی(19) + شورای اداری اردیبهشت 76+ انتخابات


خاطرات دوران كارمندي(١٩)
سلام
اداره راه افتاد و همه چي سر جاي خودش بود. از برنامه هاي روتين من شركت در دو جلسه ي شوراي اداري بود. يكي شوراي اداري شهرستان كه به رياست فرماندار تشكيل ميشد و شروعش هر بار با قرائت قرآن توسط يكي از مديران شهرستان بود. عين كلام فرماندار است كه ميگفت : فلاني ، داغ قرآن خواني تو براي شروع جلسه به دلم موند! يا وضو نداري! يا صدات گرفته! يا بازم وضو نداري! يا دير مي آئي! الخ....
البته چيزي هم از توي اين شورا در نمي اومد. جز يك مورد كه در ادامه خواهم گفت.
ديگري شركت در جلسات شوراي مديران سازمان كشاورزي استان بود كه هميشه فعالانه شركت داشتم و نياز مديريت را در آن جلسه مرتفع مي كردم و از جمله براي جبران زحمات همكارانم خيلي به رئيس و معاونين آويزون مي شدم و خوشحال بودم اگه بتونم كاري براي همكارانم بكنم.
و اما موردي از شوراي اداري شهرستان.
اوائل ارديبهشت سال ٧٦ بود كه براي شركت در جلسه، اينبار دعوت شديم به رستوران جديد التاسيسي كه خارج از شهر بود. رفتيم و ديديم، چه خبره؟!
به قول يارو اين جلسه با جلسات قبل خيلي فرق فوكوله!!!
علاوه بر اعضاي اصلي كه حداكثر بيست نفر بوديم ، اينبار  چهل نفر ديگر از افراد معروف و شناخته شده شهر و انجمن اسلامي هاي محلات و غيره و ذالك هم هستند! منتظريم آقاي فرماندار جلسه را شروع كنند كه ديديم ميگويد منتظريم آقاي نماينده ي شهر، تشريف بياورند و بعد.
نگاهها همه به سوي خيابان بود كه ديديم ماشين آقاي نماينده رسيد و آقا پياده شدند و مثل هميشه دو دست باز و مشتها گره كرده ، نه به سان راننده ي ميني بوس ، بل به سان بوكسورها،
رقص پا كنان، به سوي ما مي آيد. از اين سو قشنگ تر بود كه به جز ما چند نفر كه دو سه تا مون آملي بوديم، بقيه به طرفش براي استقبال رفتند و راهروئي بين مستقبلين تشكيل شد كه حضرتشان از ميانشان عبور كند. با كبر و غرور ماچ و بوسه اي با امام جمعه و فرماندار كرد و دستش را به دست دو سه نفر از ارادتمندانش ماليد و به طرف صندلي رأس مجلس رهنمون شد و به عادت مألوف ، خودش را ول كرد روي صندلي اش!!
نميشه نگفت كه كف رستوران سراميك بوده كه به ذات خودش ليزه! صندلي هم از اون صندلي لاكي هاي سفيد!
ول شدن آقاي نماينده روي صندلي همان و باز شدن چهارتا پايه ي صندلي همچون پاهاي شتر همان و پخش شدن  آقا بر زمين و چهار چرخ( دست و پا) در هوا!!
به جز من و اون دو سه نفر كه در دور دست ترين نقطه ي جلوس نماينده بوديم و به زور لبخندمون را جمع كرديم تا تبديل به قهقهه نشود، نيمي از حضار و از جمله فرماندار كه نزديكش بود، همگي آخ و واخي سر دادند و از كمر و كپل و سر و دست و پاش پرسيدند و جمعي هم مشغول تكاندن و ماليدن ايشون شدند و اون ديگري دويد صندلي صاحب رستوران را كه از نوع مديريتي بوده براش آورد و نشست و نشستيم و تلاوت قرآن و شروع جلسه.
همزمان با شروع جلسه پذيرائي ها هم آغاز شد و سمت و سوي بحث و صحبت جلسه رفت به سمت دو خردادي كه حدود یک ماه ديگر است و اميد به توفيق و پيروزي داداش در انتخابات!!
بديهي است  كه اگه بشه، چي ميشه!
جالب اينكه درين باب، صحبتها شد و وعده ها و قولها رد و بدل شد و دوستان چفيه بر گردن، چفيه چون دستمال يزدي بر گردن خویش ميماليدند و دلخوش بودند بدين مالش.
جلسه تمام شد و بر خلاف معمول كه نماز و ناهار بود، اينبار فقط ناهار بود و چه ناهاري؟!
آقاي صاحب رستوران كه ما همگي مهمان ويژه اش بوديم سنگ تمام گذاشت و در دل خدا خدا ميكرد و باور داشت كه حتماً انتخاب میشه! همچون مورچه اي كه در قطره آبي غرق شده، فكر مي كند دنيا را آب برده است.
بي خبر از هر جايي از كشور به جز دو سه شهر اطرافش!!
تا بعد.
دوستدارتان: عبدالله قهقائي
 

خاطرات دوران کارمندی(18) + تاسیس مدیریت کشاورزی محمود آباد


خاطرات دوران كارمندي(١٨)
سلام
فرصتي پيدا شد، با مدير آمل دو نفره نشستيم. ايشان ليست كل كاركنان را آوردند و اسامي كساني را كه قبلاً علامت زده بودند را ميخواندند و من مي نوشتم.
حيرون بودم كه سيد چه ميكند؟ البته با خود!!
به من كه داشت لطف مي كرد. تمام كساني را كه انتخاب كرده بود جزو بهترين نيروهاي آمل بودند. در خاتمه پرسيدم : آقاي مهندس، مطمئنيد؟ گفت بله، چطور مگه؟ گفتم، آمل ضعيف نميشه؟
گفت: نگران نباش!
روز بعد با افراد ليست مشورت كردم، خوشبختانه همگي منت بر من گذاشتند و پذيرفتند.
مراتب را با ايشان صورتجلسه كرديم و فرستاديم استان و از فردا دو تن از منتخبين را براي يافتن محل اداره به محمود آباد فرستادم و با كمك تعدادي از افراد شناخته شده ي شهر كه هم لطفي به من داشتند و هم مشتاق بودند هر چه زودتر اداره راه بيفتد، ساختماني در جوار سازمان تعاوني روستايي اجاره كرديم و در كمتر از يكماه به محمودآباد منتقل شديم تا آقاي مدير آمل، نفسي به راحتي بكشد!
گفتنی است:از آنجائي كه مراكز خدمات حوزه ي محمودآباد دست نخورده باقي مانده بود، هيچكونه وقفه اي در خدمت رسانی به كشاورزان به وجود نيامد.
نا گفته نباشد، همكاران مراكز خدمات نيز جزو خبره ترين و  مسلط ترين كاركنان بودند كه به خوبي به وظايفشان آشنا بودند. موقعي كه رفتم محمودآباد، مركز خدمات عبدالله آباد درساختمان  استيجاري، مستقر بود و ساختمان در حال ساختش مراحل پاياني  را مي گذراند و فقط بايد برقدار مي شد. روال كار برقدار شدن اينگونه بود كه بايد پيمانكاري انتخاب و به اداره ي برق معرفي مي كرديم تا تير و ترانس و سيم را نصب کند. آگهي مناقصه اي تهيه كرديم و به دفتر اتحاديه ي پيمانكاران برق ارسال نموديم. چهار پيمانكار در مناقصه شركت كردند كه برنده ي مناقصه، با اختلاف ١٥ هزار تومان با پيمانكار دوم، به مبلغ ١٠٣ هزارتومان شركتي بود كه يكي از شركاش ببينید كي بود؟!
يادتون مياد براي مرغداري برق ميخواستيم، آقای رئيسش  همش ميگفت نوبتشون نشده؟ هموني كه شريك همون مرغداري هم بود.
بله حالا ديگه آقای رئيس بازنشسته شده و پيمانكار اين پروژه بود.
همانطوري كه انتظار ميرفت بموقع و با كيفيت مطلوب كار را به اتمام رسوند.براي تحويل صورت وضعيت و دريافت مبلغ قرارداد به اداره مراجعه و ازش مفاصا حساب بيمه و دارايي خواسته شد. تهيه و ارائه داد و وقتي داشت چك قرارداد را دريافت مي كرد گفت فلاني، هيچ ميداني در اين پروژه، هشت هزار تومان ضرر كرديم؟ چرا كه به بيمه و دارايي فكر نكرده بوديم. 
گفتم: اين به اون در!!
گفت : چي؟
گفتم یادت میاد اونجا به من نمی تونستی برق بدی؟ اینجا منم نمیتونم کاری بکنم. گفت: معلومه.
آخی، بی حساب شدیم.
کلی از این بابت خندیدیم.
دوستدارتان: عبدالله قهقائی

خاطرات دوران کارمندی(17) + تاسیس مدیریت کشاورزی محمود آباد


خاطرات دوران كارمندي( ١٧)
سلام
اوائل سال ۷۵ بود، بنا به دلائلی تصمیم گرفتیم منتقل شیم به تهران.
درخواست من همزمان شده بود با شهرستان شدن محمودآباد و الزام سازمان کشاورزی استان به تاسیس هر چه زودتر مدیریت کشاورزی در آن شهرستان.
درخواست من افتاد تو تله ی تاسیس اداره ی محمود آباد.
موافقت با انتقالم به تهران را منوط به این کردند که اول برم محمودآباد اداره راه بیندازم و یکسال بگردونم. اگر دیدند چرخ اداره خوب می چرخه، ولم کنند که برم!
چاره ای نبود. پذيرفتم و افتادم دنبال اين كار.
از آنجايي كه محمودآباد از آمل جدا مي شد، متناسب با سطح زير كشتش بايد كليه ي امكانات را از آمل ميگرفت.
مهمترين امكاناتي كه بايد ميگرفت نيروي انساني ، اعم از كارشناس و تكنيسين و نيروهاي اداري و مالي و خدماتي بود.
ديگر امكانات، خودرو و ميز و صندلي و ازين چيزها كه كم اهميت تر بود، چرا كه قول مساعدت را از معاونين سازمان گرفته بودم.
با مدير آمل از نظر تعداد و تركيب نيروي انساني و ساير امكانات بسيار راحت به تفاهم رسيديم. فقط مونده بود، همكاراني كه بايد با من به محمودآباد بيايند را انتخاب كنيم.
حالا يه چند سالي جلو ميائيم و به دوران رياست مموتي بر جمهور ايران مي رسيم.
حتماً يادتون مياد از وقتي مموتي روي كار اومد،  هرچه آدم قوي و كاربلد در سيستم بود را يا خلاص كرد و يا به كارهاي سبك گمارد.
وزرائي انتخاب كرد از خودش ضعيف تر و صد البته حرف شنو و بله قربان گو!! كافي بود يكي بيشتر بداند و اظهار نظري خلاف نظر مموتي  داشته باشد. محكوم به رفتن بود.
برگرديم به مديريت كشاورزي آمل، گويا مموتي از ايشون ياد گرفته بود! روحش شاد، حال كه به رحمت خدا رفته است. العاقل ُ يكفي الاشاره.
براي انتخاب همكاراني كه بايد به محمودآباد بيايند، ايشان خواستند كه ما دو نفري طي نشستي آنها را انتخاب كنيم. به ايشان اطمينان دادم كه هر كدام از همكاران را كه مد نظر شما باشد،  من به ديده منت پذيرا هستم مشروط بر اينكه، خود همكار هم موافق باشد.
ادامه دارد
دوستدارتان: عبدالله قهقائي

خاطرات دوران کارمندی(16) + دارغاز


خاطرات دوران کارمندی(١٦)
سلام
گاهی در حین و یا پس از انجام ماموریت صحرائی، برای کار شخصی، تو مسیر سری به جاهایی می زدیم، خاطره ی امروز مال روزی است که از ماموریت سرخرود برمی گشتیم، سر راه به بازار ماهی فروشهای محمود آباد سری زدیم.
ماهی آزاد محشری دیدیم و قیمتش را پرسیدیم، فروشنده گفت فروشی نیست! همین موقع یک خانم مسافر تهرانی با کفش تک تکی!! با لوندی پرسید : آقا این ماهی چند؟ فروشنده گفت۴۵۰۰ تومان.
خانمه گفت تمیزش کن برام!
تازه فهمیدیم فروشنده میدونست حقوق ما با این ماهی نمیخوره جوابمون را اینطوری داد.همینطور می گشتیم و تماشا می کردیم و قیمت می پرسیدیم که چشممون افتاد به جائی که تلی از مرغ سیاه رنگ ریخته بود و فروشنده فریاد می زد غاز روسی سی تومن!
جلوتر رفتیم دیدیم فروشنده کسی است که در بهار و تابستان به عنوان سمپاش دوره گرد، به اداره مراجعه میکند و حواله ی سم میگیرد. شعبون کچل تا ما دونفر را دید سریع آمد سلام علیکی با ما کرد و رفت گشت دو تا از پرنده های درشت که هرکدام سه کیلو میشد را انتخاب کرد و به زور به ما فروخت با دو‌تومن تخفیف، به ۲۸ تومان!!!سر راه جایی برای خرید نون تو صف بودیم و حرف غاز روسی را که تا اون وقت نمی شناختیم می زدیم و از یکی از محلی ها پرسیدیم. گفت اردک روسی داریم ولی غاز روسی نمیدونم چیه! اومد از توی ماشین پرنده رو دید و با تعجب پرسید : خریدید؟
گفتیم بله. گفت به این پرنده ی ماهی خوار ما میگیم ( دار غاز و یا اولی ِ غراب)!!
كلمه ي اولي غراب را از بچگي مي شناختم كه به دليلي برام وحشتناك بود.
چه دردسرتان بدم. به خونه برديم و خانمم با تعجب گفت اين چيه؟ خريديد؟چند؟
ديدم هوا پسه! گفتم اين غاز هوايي روسي است و ١٠ تومان خريدم.
گفت: من دست بهش نمي زنم و پيشنهاد مي كنم از خيرش بگذري و بندازيش!!
اگر چيز خوبي بود تا الان پدر مادرمون برامون يكبار هم شده خريده بودند و ما خورده بوديم. ديدم راست ميگه.
ولي من خريده بودم و نميخواستم بندازم و گفتم تو كارت نباشه!
خودم كارش را ميكنم. بد بخت شدم تا پر كندم و تو تراس خونه روي چراغ پيك نيكي پرهاي كنده نشونده!! اش را سوزاندم. كل دست و بال و زندگي ام شد سياه! شستم و شكمش را باز كردم.
خداي من، تو چينه دانش سه چهار تا ماهي ده ، پونزده سانتي سالم و نيمه هضم شده و استخون و تيغ ماهي و يكي و نصفي قورباغه! وجود دارد كه آنها را تخليه كردم و شستم، وزن غاز سه كيلويي حالا ديگه يك كيلو و اندي است!
تو قابلمه گذاشتم با كمي آب و نمك و فلفل روي اجاق گاز آشپز خانه بار گذاشتم! تا به جوش آمد بوي گندش همه جا رو گرفت. توصيه و تهديد شدم بندازمش دور !!
ناچار شدم در اون هواي سرد زمستان و تو هواي تاريك شب،  قابلمه ي غاز!!  را روي پيك نيك توي تراس بگذارم و توش پياز و سير و دارچين و برگ بو و هرچيز بودار و بوگيري بريزم و بار بگذارم. تا وقت خواب ، يكي دوبار سركشي كردم و آب ريختم. نه تنها نپخت بلكه بوي گندش همه جا رو گرفته بود. حالا ديگه ناچار شدم چراغ خوراكپزي نفتي والور را پر نفت كنم و در گوشه ي حياط و حداكثر فاصله از ساختمان روشن كنم و ديك غاز را آنجا بار بگذارم تا صبح!
دو سه بار هم تا صبح سري به قابلمه زدم و از آب پر كردم.
صبح شد و همسايه ها كه از كوچه رد مي شدند، دماغشون را گرفته بودند و به گمانشان اون حوالي گربه اي مرده است. يكي دو ساعت بعد همسايه ها به اين نتيجه رسيدند كه گربه ي مرده اينهمه بو نميدهد . قطعاً سگ مرده است!!
چي بگم والله، حوالي ظهر رفتم سر وقتش با كار و چنگال ، ديدم گوشتش نه قابل دندان كشيدن است و نه قابل بريدن، به محكمي طناب هم نه بلكه به محكي سيم بكسل است و بسيار بو گندو!
پس از ١٨ ساعت به حرف خانمم رسيدم و داخل سه چهار لا كيسه ي پلاستيك پيچيدم و بردم جلوي كشتارگاه كه سك هاي ولگرد بودند انداختم و سريع برگشتم و خلاص!!!
از اون دوستم بگم كه يكي ديگه از اون غاز ها را به خانه برد. عاقل بود و به توصيه ي خانمش گوش داد و همان اول انداخت تو سطل آشغال و اونهم خلاص!
زمستان گذشت و بهار شد و وقت سمپاشي، سر و كله ي شعبون كچل براي گرفتن سم پيدا شد. بار اولي كه ديدمش از يك سو ميخواستم بهش اخم كنم و از سوي ديگر خنده ام مي گرفت.
گفتم عمو شعبون ، يك سوال دارم اگه راستش رو بگي، انگار كه هيچ اتفاقي نيفتاده
گفت: بپرس
گفتم بگو‌چرا اون دارغاز ها را به اسم غاز روسی به ما فروختی؟!
گفت: آوردم و هرچه فریاد کشیدم نتونستم بفروشم تا اینکه چشمم به شما دو‌نفر افتاد.
پیش خودم گفتم بذار لااقل دو تا رو به اینا بفروشم!!
سمش را گرفت و رفت. برای دفعات بعد که میومد اول از آبدارچی می پرسید قهقایی خوش اخلاقه یا عصبانی؟
اگه مي ديد خوبم ميومد و سمش را مي گرفت و ميرفت.
دوستدارتان: عبدالله قهقائي
پ.ن.: شرح اين واقعه، اورجينالش به گويش مازندراني است و براي آوردنش در اين سلسله نوشتار به فارسي برگردانش كردم .

خاطرات دوران کارمندی(15) + مبارزه با موش


خاطرات دوران كارمندي(١٥)
سلام
ديروز خاطره اي از مبارزه با ملخ، گفته بودم.
در راستاي همان وظايف ، مبارزه با موش هم جزو وظايف ذاتي ما حفظ نباتاتي ها بود. از آنجائي كه شيوع اين نوع عوامل خسارتزا،  انعكاس رسانه اي هم پيدا مي كند،  معمولا زمان مناسبی برای بهره برداری خوشه چین هاست. از وکیل و وزیر و مسئولین استانی و شهرستانی گرفته تا مقامات محلي! تفاوتی نمیکرد ، مقام سیاسی بود و یا از مقامات فنی؟یکی مدعی و سوال كننده و آن دیگری مدعی!! پاسخگوئی و.....در اين بين اکیپها،  کار فنی خودشون را میکردند، از کله ی سحر تا پاسی از شب! یا از عشق به  خدمتگزاری و یا خودی نشون دادن برای ارتقاء پست!  ولي انصافا کار انجام می شد . گاهي گرفتاري هاي زيادي هم دامنگير همين نيروهاي فني مي شد. نمونه بگم:
تابستان بود كه مراتع وسيعي از منطقه ي كوهستاني لاريجان و خصوصاً پلور و منطقه ي لار، درگير حمله ي موش شده بود. در اينگونه موارد اكيپهاي فني اول كار شناسايي مناطق آلود و برنامه ريزي مبارزه را انجام ميدهند و نياز ها را اعلام مي كنند. تيم تداركچي، سريعاً امكانات مبارزه را فراهم مي كند و تيم سرپرستي مبارزه، هماهنگي هاي لازم را با بسياري از جاها و از جمله با دامداران و افراد بومي به عمل مي آورد و خطرات احتمالي چراي دام در مناطق سمپاشي شده و يا طعمه گذاري شده را تذكر داده و طي اطلاعيه و  مكاتبه اي رسمي شورا و مقامات محلي را از اقدامات پيش رو و بايد ها و نبايد ها مطلع مي سازد.
در دوره اي كه وصف آن مي رود همه ي اين اقدامات انجام و بالاخره  مبارزه با موش پايان يافت.
روز جشن پایان مبارزه است و علاوه بر زحمتکشان،  همه مقاماتی که به گونه ای در بالا گفتم،  به همراه یه روحانی بزرگ،خبرنگار و ...پس از بازديد نمايشي براي تهيه ي فيلم و خبر!! در محل مركز خدمات كشاورزي كه ستاد مبارزه ي ما بود حاضر شدند. اینم بگم که آنروز مشکلی در سیستم آبرسانی سرویس بهداشتی مركز به وجود آمده بود و لاجرم  باید با آفتابه  از حوض وسط محوطه، هر کسی اگر آب میخواست! با خودش ببره !!!! آدم گنده ها ، پس از بازديد ميداني از حوزه ي عمليات مبارزه موقعی به ستاد رسیدند که وقت اذان ظهر بود و فضیلت نماز اول وقت هم نباید از دست میرفت. جالبه که بعد از مراجعه از صحرا و قبل از وضو ، سه چهار تا گنده تره!! كه پروستات بزرگتر و مثانه ي چروكيده تري هم داشتند، با عجله  رفتند به سمت دستشوئی و بدون اینکه اولش بدانند و بعدش بدون اینکه به روی مبارکشان بیاورند  که آفتابه با خودشون نبردند و بدون اطلاع دادن به نفر بعدي !!!، در کمال  احساس آرامش،  وضو و صف نماز جماعت و آخرش با هم دست دادند و آرزو کردند نمازشون مقبول درگاه احدیت قرار بگیرد!!!!!!!!!!! آمین، یا رب العالمین.
يك هفته اي از پايان اين مبارزه نگذشته بود كه حاج احمد، يكي از دامداران منطقه كه عضوشورا هم بود، گاو نازنين دورگه خود، كه جان به جان آفرين تسليم كرده بود را براي اخذ گواهي مسموميت ناشي از چرا در منطقه ي مبارزه با موش ، به دامپزشكي اداره آورد. تشخيص و گواهي همان بود كه گفتم. افتاد دنبالش كه شايد خسارت تلف شدن گاو دورگه اش كه آنروز  سيصد هزارتومان قيمت داشت( قيمت چهار كيلو گوشت الان) از اداره و يا از شخص مقصر كه علي الاصول من مي بايست باشم بگيرد.
شكايت و برو و بيا آغاز شد و تنها يك برگ امضاي اطلاعيه ي منتشره ما كه پيش از عمليات به خودش تحويل داديم و ازش امضاء گرفتيم خلاصم كرد. جالبتر اينكه حاج احمد آخر كار رو به من كه حيف پسر دوستم مشدعباسي و فاميل من! وگرنه هر كس ديگري بود تا قران آخر را ازش مي گرفتم.
روح حاج احمد ما هم شاد. دوستدارتان:عبداله قهقائی

خاطرات دوران کارمندی(14) + مبارزه با موش و ملخ


خاطرات دوران كارمندي(١٤)
سلام
موقعي كه در اداره ی حفظ نباتات آمل شاغل بودم. به دلیل طغیان آفت ملخ در منطقه ی کوهستانی مسیر جاده ی هراز، به همراه تنی چند از همکاران حفظ نباتات عازم منطقه شدیم و کار سنگین مبارزه را به طور شبانه روزی آغاز کردیم. با طلوع آفتاب، همه ی همکاران با سم و سبوس طعمه ی مسموم را آماده می کردند و متناسب با هر منطقه ای کیسه گیری می کردند. مشخص می شد  که کدام مامور،  با کدام کیسه ی طعمه،  به کدام دامنه کوه،  باید عزیمت کند. پس از صرف صبحانه ، این مامور بود که کیسه بر دوش راهی محل پاشش می شد. برای مسافت های کوتاه،  مامور برای صرف ناهار به ایستگاه بر می گشت و برای کار در مسیر های طولانی ، با  ره توشه ی مختصری به نام ناهار،  راهی می شد و عصر به ایستگاه مراجعت می نمود.کل عملیات مبارزه به دليل اهميتش، توسط عوامل فني شهرستان و استان اجرا مي شد و نظارت عاليه اش با رياست سازمان استان بود.  در یکی از این نوع نظارتها،  رئیس سازمان استان، در ساعت حدود 6 عصر ، در محل ایستگاه  حاضر بود.
اکبر، یکی از  نيروهاي فني زحمتکش حفظ نباتات، آنقدر آرام آرام و با تنی خسته،  اما چهره ای  راضی از عملکرد روز خویش،  وارد شد.  رئیس سازمان به شک افتاد که آدمی با این وضع ظاهری قادر به انجام وظیفه بوده  باشد. پس از رسیدن به جمع و سلام علیکی! در پاسخ به سوال رئیس سازمان که : کجا بودی و چه کردی؟ گفت: صبح با این کیسه طعمه و لقمه ای نان و بطری آب به ( آنجا!!!!) – اشاره ای به دامنه ی بسیار دور از کوه روبرو! – منتهی با صدائی آهسته و بی رمق اما با لبخند ریزی روی لب!
آقای رئیس هم که مثل همیشه برایش کار از همه چیز مهمتر بود( چون خود یک گیاهپزشک حفظ نباتاتی بود) به شک افتاد که نکند این جوان، نعل وارونه زده است!
با چهره ای به هم ریخته و عصبانی، کارشناس ملخ اعزامی از استان را مخاطب قرار داد که: با ایشان به آن دامنه ی دور که مامور نشان داده است می روید و کمی از طعمه های پاشیده شده را برایم می آورید. و رو به اکبر: وای به حالت اگر راست نگفته باشی!
باری، رفتن آن دو در ساعت 6 عصر همان و انتظار رئیس برای برگشتشان تا ساعت 8:30 همان.
آنان برگشتند با مشتی طعمه ی خاک آلود  و عصبانیت مجدد رئیس! اینبار با این عنوان:  ( آخه مرد حسابی، تو که واقعا از صبح تا به حال ، در آن شرایط سخت کار کردی)،  در پاسخ به سوالم ( محکمتر می گفتی کجا، چه کار کردی ) که من شک نکنم و موجب خستگی مجدد شما و اتلاف وقت خودم نشوم.
آری ، تا به یاد دارم این کارکنان حفظ نباتات، همواره بی ریا، بی چشمداشت به پول و تشویق نامه ، و فقط برای دل خودشان از جان و توان خود مایه گذاشتند و همواره از عملکرد خود راضی بودند ، گرچه شاید  به خانواده ی خود جفا کردند و آنها را نا راضی نگهداشتند!
حفظ نباتات از این اکبر ها در سطح کشور بسیار دارد که باید به داشتنشان به خود ببالد . و انشالله می بالد.
دوستدارتان: عبدالله قهقائي

خاطرات دوران کارمندی(13) + تجربه ی گزینش رفتن


خاطرات دوران كارمندي (١٣)
سلام
ترا خدا شما ديگه تكفيرم نكنيد.
بخونيد و بگذريد. حرفهاي سي سال پيشه!!
از گزينش چالشي كه ديروز ارائه دادم نزديك به دو سال گذشت و پاسخي از گزينش به سازمان كشاورزي استان مازندران برايم ارسال نشد تا در صورت تأئيدم، بتوانند برام حكم رسمي آزمايشي را بزنند.
منم كه بي خيال دارم كارم را مي كنم. روزي رونوشت نامه اي از كارگريني استان به عنوان دفتر مركزي گزينش در مورد من به دستم رسيد براي اطلاع! با اين مضمون كه:
با عنايت به اينكه از زمان انجام گزينش فلاني تا كنون نزديك به دو سال مي گذرد و پاسخي دريافت نگرديد،  بدينوسيله به استحضار ميرساند طبق بند فلان قانون بهمان، پس از انقضاي دو سال،  اين سازمان حق صدور حكم رسمي آزمايشي را براي خود محفوظ ميدارد.
يادم نمياد پاسخ دادند و يا ندادند كه سازمان حكم رسمي آزمايشي مرا صادر كرد. بازم يادم نمياد كه چند وقت گذشت كه زمان  صدور حكم رسمي قطعي ام  نزديك شد و براي طي اين مرحله هم لازم بود كه نظر  موافق گزينش را در مورد من داشته باشند.اين دفعه از دفتر گزينش مستقيم به دفتر كارم زنگ زدند و براي هفته ي آينده اش از من خواستند بازم برم به گزينش وزارتخانه.
روز موعود، رفتم به دفتر گزينش و خودم را معرفي كردم.
گفتند منتظر باش ، خود حاجي كارِت داره.
منتظر موندم تا زماني كه هدايتم كردند به دفتر آقاي مدير كل.
تقريبا همسن و سال بوديم با اين فرق كه ايشون چاقتر بودند و ريشدار و من از ايشون كمتر چاق بودم و با ريش كاملاً سه تيغه كه مورچه روش ( بُكساباد؟) مي كرد.
سلام گفتم، بلند شد دست داد و تعارف كرد كنارش بنشينم.ضمن اينكه تعارفم مي كرد تا چايي ام سرد نشه، عذرخواهي كرد از اينكه رنج سفر را بر من تحميل كردند. 
گفتم در خدمتم اگه امري باشه؟
بسيار محترمانه و مودبانه گفت: آقاي مهندس راستش ديديم ما با هم مسئله اي داريم. به همين دليل ازتون دعوت كرديم تا تشريف بياريد اينجا تا ما با هم اين مسئله را حل كنيم.
من بلافاصله گفتم : حاجي آقا، من با شما هيچ مسئله اي ندارم، شما مسئله ي تون را بفرماييد، شايد انشالله بتونم حلش كنم.
ادامه داد: راستش مسئله ي ما با شما سر ( تقيّد) شماست!
پرسيدم چي؟ نميدونم از چي صحبت مي كنيد؟ يعني چي؟
گفت: يعني به بعضي از مسائل شرعي مقيد نيستيد و نه تنها رعايت نمي كنيد، بلكه خلاف نظر شارع مقدس عمل مي كنيد.
من پاك گيج شدم و نميدونستم راجع به چي حرف مي زنه كه گفتم: حاج آقا، خواهش ميكنم روشنتر بفرماييد تا من بفهمم چي مي فرماييد.
گفت: والله يكي از آثار عدم تقيّد شما همين الان همراهتونه!
بلند شدم و  نگاهي به سر و وضع و لباسم كردم و نشستم و گفتم: چيزي پيدا نكردم.
ادامه داد حتماً تو رساله ي عمليه خونديد كه طلاي زرد براي مرد حرام است( نميدونم گفت حرام است و يا مكروه است و يا جايز نيست!!) و همزمان چشمش روی حلقه ی طلای زرد دستم بود! هميني كه هنوزم دارم.
من به کلی وا رفتم. حلقه را در آوردم و به طرفش گرفتم و گفتم نظرتون اینه؟ تو رو حضرت عباس راست میگید؟
گفت بله. تعجب كرديد؟ اگر مقيد باشيد رعايت مي كنيد.
گفتم شرمنده ام حاجي، اگه ده، بيست سال جوانتر بودم و اينو ازتون مي شنيدم ممكن بود بگم پنجره رو باز كن بندازمش بيرون! نميدونستم اَخه!!!
ولي الان ديگه خيلي ديره. ايني كه مي بينيد برام ارزشه. بشكنه و يا گم بشه، لنگه ي همين را جايگزين مي كنم.
فقط تأسفم از اين بابته كه فكر كردم به خاطر كمك به كشاورزي كه در تخصص منه، داريد به من حقوق ميديد.
جسارت خدمتتون نكنم، خواستم بگم الان با كارشناس اينجوري طرفيد كه طلاي زرد دستشه و ريشش هم سه تيغه است و براتون توضيح هم نميده كه اگر نمازخونه، وقت نماز همينطور كه ساعت رو در مياره، حلقه رو هم در مياره و وضو ميگيره و بعد از نماز دوباره ميذاره سر جاش!
اينو گفتم و بلند شدم و پرسيدم: حاج آقا امر ديگه؟
باور نمي كرد بدون اجازه اش بلند شم براي خدا حافظي. بلند شد و دست داد و تا جلوي درب اتاقش مشايعتم كرد.
جالب اينجاست در كمتر از يك هفته نظر موافقش را براي صدور حكم رسمي قطعي اعلام كرد.
حاجي خوبي بود ها
حاصل تجربه ي گزينش رفتن من به جوانها: خود ِ خودتان باشيد.
دوستدارتان: عبدالله قهقائي

خاطرات دوران کارمندی(12) + تجربه ی گزینش رفتن



خاطرات دوران كارمندي (۱۲)
سلام
بعد از تازه شدن گلو ! نوبت شخص من شد که پاسخگوی اعمال خودم باشم.
گفت: خوب آقای مهندس، شما نماز جمعه هم تشریف می برید؟
من:  نه!
پرسید: چرا؟ 
من: جمعه ها یکی از کارگران مرغداری تعطیل می کنه و من باید مرغداری باشم!
پرسید: مگه نمیدونی اگه ۴ جمعه ی متوالی به نماز جمعه نری کافر خواهی بود؟ً 
من: خوب که چی؟ فرض کن کافر جلوت نشسته!
حاج آقا حرفهایی می زنید ها! دارم برای امت حزب الله غذا تولید می کنم. این به اون در!!
گفت: گویا رساله زیاد مطالعه نمی کنی،  راستی بفرما مقلد کدام یک از مراجع هستی؟
من: با کمی مکث گفتم، تا قبل از انقلاب خانواده ام می گفتند ما مقلد آقای خوئی هستیم! بعد که امام آمد، همه با هم! شدیم مقلد ایشون.
گفت : امام كه الان ارتحال كردند شما مرجعتان را انتخاب نكرديد؟ در همان رساله امام نوشته مرجع زنده باشه بهتره!( نقل به مضمون)
من: رساله ي ايشان را نديدم و نخوندم.
پرسيد پس مسائل شرعي خودت را چگونه حل مي كني؟
من: تو این سی چهل سال عمرم مسئله شرعی نداشتم و منبعد هم نخواهم داشت که لازم باشه به رساله رجوع کنم.
اینو گفتم طرف همینطور هاج و واج به من نگاه می کرد، که گفتم:  والله!
در ادامه پرسید: اصول دین چند تاست؟
من: توحید ، نبوت ، معاد، عدل   و امامت، ۵ تا
پرسید فروع دین چند تاست؟
من: نماز ، روزه، خمس، ذکات،حج، جهاد، امر به معروف، نهي از منكر. 
۸ تا
گفت : تولا و تبرا را نگفتی. ده تاست.
من: اصلا نمیدونم تولا و تبرا چیه؟ الان می شنوم. من یادم میاد دبیرستان تو درس فقه که خوندیم همون هشت تا رو‌ به ما گفتند و یاد گرفتم.
سری به تأسف تكون داد و گفت : اينم مهندس ما!!!
در ادامه پرسيد شما اصلاً مسجد نميريد؟
من: والله تا سال ٦٠ كه علي آباد بودم و تا يكسال بعدش كه اومدم آمل، چرا؟ هفتگي مي رفتم ولي بعد از اون، فقط گاهي براي شركت در مراسم ترحيم آشنايان و يا...
با تعجب پرسيد: چرا از سال ٦١ به بعد ادامه ندادي؟
خدا شاهده عين پاسخ من: والله از ٥٧ تا ٦١ از قند و شكر و روغن گرفته تا سيگار را مسجد مي داد، بعد از ٦١ كوپني شد و از بازار مي خريديم. لازم نبود ديگه برم مسجد. جز براي فاتحه خواني و گاهي كار ديگر..!!...  فرضاً گرفتن معرفي نامه يا مهر كردن كاغذي!!
 گزينش كن!! ديد فايده نداره، گفت بذار آخرين تير تركش را رها كنم شايد فرجي بشه!
گفت:
آقاي مهندس لطفاً تشريف ببريد دستشوئي، ته همین سالن، سمت چپ، وضو بگیرید و تشریف بیارید این سجاده را پهن کنید و چهار رکعت نماز بخوانید.
من: چی فرمودید؟ من الان برم وضو بگیرم و برای شما نماز بخوانم؟
جدي مي فرماييد؟ محال ممكنه من اينكار را براي شما بكنم. من اگر نماز ميخونم و يا نميخونم، صحيح ميخونم و يا غلط، اصلاً به هيچ كسي ربطي نداره.
اون بين من و خداي منه و تو اين خلوت، براي احدي جائي نيست.
شما صاحب اختياريد هر چيزي بنويسيد.
يارو ديد دارم يقه اش را مي گيرم به ساعتش نگاه كرد و ديد يك ساعت و نيم كامل شد. 
همينطور كه داشت ساعت را به مچ دستش مي بست، گفت: ببخشيد وقتتون را گرفتم. خدا نگهدار.
من: خدا حافظ
فردا هم بخونيد.
دوستدارتان: عبدالله قهقائي

خاطرات دوران کارمندی(11) + تجربه ی گزینش رفتن


خاطرات دوران كارمندي(١١)
سلام
همچنان در كشاورزي آملم با وضعيت پيماني و پست سازماني كشاورزي قائمشهر را دارم. خبرم كردند برم براي مصاحبه ي گزينش برای تغییر وضعیت از پیمانی به رسمی آزمایشی، به همانجائی كه دفعه ي قبل رفتم.
به وقتش در دفتر گزينش وزارتخانه حاضر بودم كه هدايتم كردند به اتاقي.
آقائي كمي مسن تر از من با ريش بلند و موئي كه رَدّ ِ عمامه داشت ولي از عبا و عمامه خبري نبود، ‌پشت میز نشسته .
جواب سلامم را خيلي سرد داد و همزمان كه داشت ساعت مچي اش را از دست باز مي كرد و مثل تابلويي براي خودش روي ميزش بگذارد تا مثلاً هر لحظه بداند چه زماني گذشته و تا كي بايد مصاحبه كند، گفت آنجا بنشين!
روي صندلي اي كه درست روبروي ميزش بود. آنگونه كه متهم روبروي رئيس دادگاه می نشیند!
روي ميزش پرونده ي قطوري كه لااقل صد برگ كاغذ توش بود، ديده مي شد كه نمي توانستم ببينم روش چي نوشته، 
پيش خودم مي گفتم اگر مال كل كاركنان  سازمان كشاورزي مازندان نباشه مال كاركنان آمل هست.
همينطور كه از من خواست خودم را معرفي كنم، رفت كه لاي پرونده را باز كند، ديدم اسم من روش نوشته!!
منهم، همينطوري كه داشتم مي گفتم: من عبدالله قهقائي هستم و از آمل آمدم، توي ذهنم اين شعار گذشت كه: عبدالله باي باي! عبدالله بای بای!
بازجويي آغاز شد.  از دوران شاه پرسيد كه آيازندان رفتي؟ من: نه
تظاهرات مرگ بر شاه رفتي؟ من: هی گاهی!
موقع پیروزی انقلاب کجا بودی؟ من: علی آباد زندگی می کردم ولی اون روز آمل بودم.
هی می پرسید و هی ورق می زد و هی یادداشت می کرد.
همینطور با سوال کردن نظرم را راجع به اعدام طاغوتیان تا شهادت یاقوتیان توسط گروه فرقان و هفت ِ تیر و‌ نمیدونم رجایی و باهنر و اینا می پرسید و یک جوابهایی میدادم که کاملا با ریش سه تیغه ام هماهنگی کامل داشت و موجب نگاه نفرت انگیزش به من می شد. حاج آقا انگاری چند تا چش داشت!
یک چشش به من، یه چش به پرونده، یه چش به ساعت!
در ادامه اومد سر وقت تک تک اعضای خانواده ی خودم و همسرم و سوالهایی داشت که همه را  سربالا جواب میدادم.
در پاسخ اینکه چرا اطرافیانتان به آنچه که به حزب اللهی معروفند شناخته نمی شوند و همواره سیستم را نقد می کنند و ...
در جوابش بی تعارف و بی ملاحظه توضیح میدادم تمام این جوانهای دور و برم تحصیل کرده بودند و نه تنها حقشون بود که حمایت بشن برای داشتن شغل و کار و درامد، بلکه علاقه و  وظیفه هم داشتند به مردمشون خدمت کنند که متاسفانه فقط برایشان سنگ اندازی می شد. نمونه اش خودم و بنیاد!!!
 از اون طرف،  این گروهها و سازمانهایی که تا روز ٢٢ بهمن، همرزم بودند و الان از حاکمیت طرد شدند. همواره شعار های خوشگلی مثل کار مسکن آزادی میدادند!
سوال کردم اگر شما بودید به سمت اونا نمی رفتید؟
مصاحبه ی گزینش به شدت چالشی شده بود و بهش یادآوری کردم: حاج آقا، به شما امیدی به دادن چایی نیست، لطفاً یا اجازه بديد برم آبي بخورم يا بفرماييد يك ليوان آب برام بيارن!!
ببخشيدي گفت و دستور داد چاي و آب آوردند. موقع گلو تازه كردن، گفت: ميدونم شما در كار، وظيفه شناسيد، منم دارم وظيفه ام را انجام ميدهم..
ادامه دارد، اساسي!!!
فردا حتمن بخونيد.
دوستدارتان: عبدالله قهقائي

خاطرات دوران کارمندی(10) + تجربه ی گزینش رفتن



خاطرات دوران كارمندي (١٠)
سلام
گفتم كه ناخواسته و به چه راحتي اي شدم كارشناس قراردادي كشاورزي آمل.
چهار پنج سالي قراردادي بودم و اصلا به تغيير وضعيتم فكر نمي كردم. در حد توان خودم و توقع مافوق وظايفم را انجام ميدادم. دست بر قضا با يك مرخصي ده روزه رفته بودم كرمان، كه وسطش خبرم كردند: چهارشنبه ساعت فلان ، طبقه بهمان وزارتخانه ،  هسته مركزي گزينش خودت را معرفي كن براي مصاحبه ي تغيير وضعيت از قراردادي به پيماني!
با شنيدن اين خبر خانواده و اطرافيان نگرانتر از من بودند كه چه بد موقع و دير خبرت كردن و فرصت مطالعه اي هم نداري! خنده ام مي گرفت از اين ترس زير جلدي اطرافيان از مصاحبه ي گزينش!! که وصفهایی از ش شنیده می شد.
ناچار شدم با اتوبوسِ شب رو‌ حرکت کنم و بموقع برسم به وزارتخانه که رسیدم.
  گفتم میخوام برم گزینش. تلفنی چک کردند و اذن دخول دادند.
رفتم دفتر گزینش و خودم را معرفی کردم . یک فرم مشخصات و آدرس، پادرس! دادند تكميل كردم و يك چاي هم آوردند و نوشيدم و منتظر موندم صدام كنند.
نيمساعت ديگر اين اتفاق افتاد. هدايت شدم به اتاقي كه جواني آراسته ولي با محاسن پشت ميز نشسته بود، بلند شد و دست داد و پوزش خواست كه از آمل كشونديمت اينجا!  كه توضيح دادم مسافرت بودم در كرمان و ديشب راه افتادم و امشب بايد بر گردم.
با مهرباني چاي سفارش داد و برگه اي كه پر كرده بودم را ازم گرفت و گذاشت توي پوشه اي كه اسمم روش نوشته شده  بود.
پس از حال و احوال مختصري ، گفت: توي پرونده ات خونده بودم مرغداري تخمگذار داري؟ گفتم بله. پرسید اوضاع اقتصادی اش چطوره؟
گفتم بد نيست ، به اندازه ي حقوق اداره برام سود داره و ماهي پنج تومان هم حقوق ميگيرم و اموراتم ميگذره.
گفت منم مرغداري دوست دارم شروع كرد به سوال و جواب در مورد مرغداري از سير تا پياز!
حدود يكساعت و نيم پيشش بودم و دوبار هم چاي سفارش داد و با بيسكويت پذيرايي كرد و آخرالامر ازم تشكر كرد براي ارائه ي اطلاعات مرغداري و پوزش خواست از اينكه از كرمان كشونديمت اينجا!!
شايد پنج ششماهي گذشت كه مطلع شدم گزينش تأئيدم كرد براي تغيير وضعيت از قرار دادي به پيماني.
در آمل پست خالي نبود و به ناچار حكم پيماني ام را قائمشهر زدند ولی محل خدمت همان آمل بود. با این مصاحبه ی گزینش در عجب بودم که دوستانم از گزینش چه ها که نمی گفتند؟ يادم مياد اون اواخر ، یکی از دختر خانمهای فامیل براي مصاحبه رفته بود ازش پرسیدند نماز جمعه میری ؟ گفت آره.
پرسید: نماز جمعه و راه پیمایی روز قدس که دو هفته ی قبل بود رفتی؟ گفت نه؟ پرسیدند چرا؟ پاسخ داد ناهار مهمان داشتیم!!! یارو پرسید ناهار؟  ماه رمضان و مهمان!!
از این نوع سوالها به نیت مچ گیری و پاسخهای دروغ برای در رفتن از زیر خطر قبول نشدن
رایج بود. خصوصا برای کسی که اصرار و دوست داشت کار بکنه و از اخراج می ترسید!
ادامه دارد.
دوستدارتان : عبدالله قهقائي

خاطرات دوران کارمندی(9) + قرنطینه نباتی+ کلک صادر کننده ی حرفه ای مرکبات


خاطرات دوران كارمندي (٩)
سلام
حيفم مياد اين خاطره ي صدور گواهي بهداشت پرتقال را نگم.
مرحوم آنصرت مرغداري كه يادت مياد؟ 
يك روز با آقايي اومد پيش من و گفت اين آقاي مظلوم كه در ظاهر هم مثل فاميلي اش مظلوم بود، با همكاري سه چهار دوست كاميون دارش ميخواهند حدود صد تن پرتقال ببرند تركمنستان و اينطور كه ميگفت بايد پيش تو گواهي بگيره.  اومدم كه خواهش كنم كمكش كني!!
كلي باهاشون خوش و بش كردم و قول دادم كارش را انجام بدم به شرطي كه چهار شرط صدور گواهي را رعايت كنه.
گفتم درخواستت را بنويس و بده به رئيس اداره تا ارجاع كنه به من .
در خواست به دستم رسيد و يكبار ديگر چهار شرط را كاملاً به آقاي مظلوم تفهيم كردم و گفتم هر وقت محموله ات آماده شد و كاميونها پاي بار بود خبرم كن بيام براي بازديد. 
هفته ي بعدش خبرم كرد و قرار گذاشتيم و حوالي ساعت١٠ صبح بود كه رفتم سر وقت پرتقالها. حدوداً بيست جعبه بار را تصادفي از جاها ي مختلف اين مجموعه بار صد تني،  انتخاب كردم و خالي كردم و الحق كه مو به مو به حرفم گوش داده بود و درست عمل كرده بود.
گفتم آقاي مظلوم، مي تونيد بار بزنيد و ساعت يك بعد از ظهر بيائيد اداره و گواهي تان را بگيريد. خداحافظي كردم و به اداره برگشتم.حدوداً ساعت دوازده و نيم بود كه مراحل پاياني نوشتن گواهي بهداشت را پشت سر مي گذاشتم كه ديدم آقاي مظلوم یکی دیگر از راننده های همسفرش را فرستاد. این راننده که ریز جثه بود و با برادر بزرگترش دوست بودم آمد و روی صندلی ای که کنار میزم بود نشست و صندلی را هم به میز نزدیکتر کرد. براش چائی سفارش دادم و خورد و در حال گپ و گفت و تکمیل گواهی بودم که دیدم یهوئی خم شد کشوی میزم را باز کرد و تا یک دسته اسکناس هزاری را توی کشو بذاره با دست چپم گوش راستش را گرفتم و همان پائین نگه داشتم و به تندی بهش گفتم چه غلطی داری میکنی؟ که دیدم آبدارچی و دو سه تا از همکاران سایر اتاقها سراسیمه آمدند به اتاق من و دیدند گوش ارباب رجوع تو دست منه و با تشر بهش میگم اون پول را برداره و بذاره تو جیبش.
چاره ای نداشت پول رو تو جیبش گذاشت و گوشش را ول کردم و مثل فنر پرید و رفت که به سرعت از اتاق خارج بشه به تندی بهش گفتم ؛ وایسا!
تو درگاه اتاق میخکوب شد و با رنگ پریده داشت می لرزید. خیلی فکر ها می تونست اون لحظه بکنه.
من گواهي را كامل و امضاء و مهر
 كردم و بهش دادم و گفتم ببر دفتر شماره بزن و برو به سلامت. فقط برگشتين به مظلوم بگو بياد پيش من كارش دارم!
  اون رفت و دوستانم گفتند ما فكر كرديم الان صورتجلسه ميكني و گواهي را نميدي و...
گذشت و حدود ١٥ -٢٠ روز بعد، داشتم از جلوي شهرباني آمل رد مي شدم، مطلوم را ديدم. صداش كردم و اومد پيشم از شرمساري رنگ تو چهره نداشت.
پرسيدم آيا از وقتي با آنصرت اومدي پيشم تا موقعي كه اومدم بازديد و گفتم بياييد گواهي را بگيريد حرف و سخن و يا علامتي از من ديديد كه اين پسره برام پول آورد؟
گفت شرمنده ام، خدا (فلاني) را لعنت كنه.
تازه دوزاري ام افتاد.
فلاني كه اسم برده بود پاي ثابت صادر كننده ي پرتقال به تركمنستان بود و پيش خودش فكر مي كرد اگر مظلوم اين كار را با من بكنه من عصباني ميشم و گواهي بهش نميدم و پرتقال رو دست مظلوم ميمونه و اون ميتونه بره مفت ازش بخره و خودش صادر كنه.
موقع خداحافظي به مظلوم گفتم ولي اگر به جاي پول موقع رفت، كه برام پول كثيف و نجس بود، در برگشت يك بطر ودكاي روسي مي آوردي، ازت مي گرفتم و تشكر هم ميكردم.
خنديد و گفت: ايكاش اينو مي فهميدم و رفت.
دوستدارتان: عبدالله قهقائي

خاطرات دوران کارمندی(8) + قرنطینه نباتی+ صادرات مرکبات به شوروی


خاطرات دوران کارمندی(۸)
سلام
گفته بودم که  بعد از فروپاشی شوروی سابق، سیل صادر کنندگان محصولات کشاورزی براي صادر كردن پرتقال به كشور هاي تركمنستان و ازبكستان و گرجستان و آذر بايجان و قزاقستان و ...
به سوي اداره روان شد و صدور گواهي بهداشت قرنطينه به من سپرده شد. يادم داده بودند كه براي محصولاتي گواهي صادر كن كه :
١- آفت نداشته باشه
٢- همراه ميوه برگ و شاخه نباشه
٣- جعبه ي حاوي ميوه،  نو باشه
فرم استاندارد قرنطينه به دو زبان فارسي و انگليسي بايد تكميل مي شد و پس از امضاء و مهر ، شماره دار مي شد.
اولين متقاضي صادرات كه مراجعه كرد، شرايط فوق را بهش تفهيم كردم و گفتم هر موقع محموله ات آماده شد اعلام كن بيام براي بازديد و اگر درست بود گواهي بهداشت بهت ميدم كه صادرات را انجام بدهي. رفت و دو سه روز ديگر آمد و اعلام كرد بارم آماده است.
رفتم و به طور تصادفي تعدادي از جعبه ها را براي بررسي انتخاب كردم و خالي كردم و ديدم سه مشخصه ي مقررات تعيين شده را دارد اما در هر جعبه ، پرتقالهاي ريز اندازه ي گردو در پائين و پرتقالهاي اندازه ي كله ي گربه! در رديف بالا چيده شده!
يك لحظه ذهنم رفت به سيب جعبه اي كه هميشه از ميدون تره بار مركزي آمل براي خونه ي خودم مي خريدم.
بالا درشت و پائين ريز و آهي كه از نهادم در مي آمد و براي جعبه پر كن آرزو مي كردم كه به وجدانش رجوع كند و يكرنگ باشد. كاري نكند كه متقلبش بخوانم!!!
پيش خودم فكر كردم اگه اين محموله به ازبكستان برسه و يك ازبك اون را باز كنه و چنين وضع متقلبانه اي را ببينه، در مورد ايران و ايراني چي فكر خواهد كرد؟!
اصلاً به باورم در نمي آمد كه من عاملي براي تائيد اين ( بلا نسبت پدر سوخته بازي!) باشم.
براي پيشگيري از فحش خوري و صد البته به خاطر از دست ندادن بازار صادرات تصميم گرفتم:  به سه ماده ي فوق الذكر يك نر!! ( يكدست بودن ) را هم اضافه كنم.
اعتراض متقاضي و چك و چونه زدن با متقاضي و با استان به آنجا رسيد كه شرط انجام اين وظيفه، قبول شرط يكدست بودن  شد برايم.
متقاضي ناچار شد يكبار ديگر پرتقالها را يكدست در جعبه ها بچيند و گواهي بگيرد و برود.
 اين روش كار ادامه داشت و چند نفري هم پاي ثابت صادرات پرتقال!
روزي يكي از فاميلهاي بسيار عزيز و همخون من به همراه باغداري از  روستاي حسين آباد كه يكي از  مراكز اصلي توليد پرتقال آمل بود،  آمدند و فاميلم دوستش را معرفي كرد و گفت ميخواهد پرتقال صادر كند. با خوشرويي پذيرفتمشون و به چهار موردي كه بايد رعايت كند اشاره كردم و تاكيد كردم هر موقع محموله ي شما آماده باشد براي بازديد  مي آيم .  بار اول بازديد محموله داراي آفت بود ، نپذيرفتم. بار دوم حاوي  شاخ و برگ بود. بار سوم بار چيده شده بود. بار چهارم كل محموله هر چهار نوع عيب را داشت!!
خلاصه اينكه طرف نخواست سالم كار كنه و آخر الامر موفق به اخذ گواهي بهداشت و صادرات نشد. 
همانطوري كه انتظارش ميرفت،
فاميلم براي پرسيدن علت و يا شايد گله اومده بود، كه يكبار ديگر به چهار مورد اشاره كردم و گفتم فردا با هم ميريم و بار را ببين اگر تو پسنديدي كه وفق مقررات است، من گواهي را صادر مي كنم. اين اتفاق فردا افتاد  و فاميلم آنقدر وجدان داشت كه محموله را مطابق  مقررات نداند.
دوستدارتان: عبدالله قهقائي

خاطرات دوران کارمندی(7) + آموزش ضمن خدمت+ طرح آزمایشات 2


خاطرات دوران كارمندي(٧)
سلام
نميدونم الان هم براي كارشناسان آموزشهاي حين خدمت برگزار مي شود يا نه؟
و اگر آري، در چه زمينه هائي؟ ايدئو لوژيكي! و ديني و از اينا؟ يا در زمينه هاي فني و مفيد براي كارا تر شدن كارمند و كارشناس؟
خودم در طي سي سال خدمت توفيق شركت در گروه يك را هيچگاه پيدا نكردم و اين نشان ميده كه چقدر كم شانس بودم. فقط در زمينه ي آموزش نظامي در دوران جنگ بود كه كاركنان را يكهفته مي بردند محمود آباد براي آموزش تفنگ اندازي. به من گير داده بودند!
هر بار به من گفتند.  نرفتم كه نرفتم و حتي تهديد به لغو قرارداد و اخراج شدم، نرفتم. چون ترسي از اخراج نداشتم.
آزموده را آزمودن خطاست!( اخراج بنیاد که یادتون میاد؟)
هميشه هم مي گفتم من در سنگر توليد تخم مرغ دارم مي جنگم. اگر در اون زمينه آموزش داريد، من آماده ام.
كه نداشتند. ولي در زمينه هاي فني مرتبط با کار ، گاهي دوره هاي آموزش خيلي خوبي برگزار مي شد كه ميرفتم.
خاطره اي از يكي از اين دوره ها كه در سال ٦٨ برگزار شد را تعريف كنم.
 دوره ي آموزش طرح آزمايشات ٢ كه به كار  ِبررسي اثر سموم بر روي آفات مي آمد. گرچه اين درس را لااقل ١٥ سال پيش از اون در دانشگاه گذرونده بودم ولي باز آموزي آن و كاربردي كردنش ضروري بود.
دوره در مركز آموزش كشاورزي تنکابن برگزار مي شد و حدود ٥٠ كارشناس از استانهاي مازندران و گيلان و گرگان در آن شركت كرديم .
دوره ٢٠ روزه بود و مشروط به تعطيل نكردن پنجشنبه جمعه ي بينش و يك ساعت اضافه ي روزانه، ١٥ روزه برگزار شد.
دوره بسيار سنگين و خسته كننده و مفيد بود و بايد حتماً امتحان هم ميداديم و قبول می شدیم تا گواهينامه مربوطه را بگيريم.
اون وقتها، چيزي هم به اسم تلفن همراه وجود نداشت كه از حال و روز خانواده و كار مطلع باشيم. گاهي عصر و شب و دير وقت به كارير( اداره تلفن) مي رفتيم و با خانواده صحبت مي كرديم. همگي براي پايان دوره و حركت بلافاصله بعد از پايان امتحان لحظه شماري مي كرديم
 روز موعود فرا رسيد و زمانش ۲-۴ بعد از ظهر بود. همگي ساك و چمدون خود را بستيم و در كنار تختمون در خوابگاه گذاشتيم كه پس از پايان امتحان لحظه اي وقت تلف نكنيم.
يكي از هم دوره اي هايمان كه پسر قد بلند شوخ طبع و اهل قائمشهر و كارشناس ساري بود، رياضياتش خيلي خوب بود و علاوه بر كار در اداره،  تدريس خصوصي رياضي هم انجام ميداد و در اين دوره ١٥ روزه تمرين حل كن و اشكال برطرف كن ما هم بود.
امتحان شروع شد و اين آقاي مهندس تقريبا نيمساعت قبل از اينكه زمان آزمون تمام شود ورقه اش را تحويل داد و ما ٤٩ نفر ديگر  نشسته و مشغول حل مسئله بوديم كه از مراقب اجازه گرفت و براي ما دست تكان داد و گفت خداحافظ، حلالم كنيد.
او رفت و در پايان زمان،  مراقب به زور برگه هايمان را گرفت و همگي هجوم آورديم به طرف خوابگاه.  ديديم اي واي ساكها و چمدانهايمان همگي جابه جا شده، دقايقي طول كشيد تا هر كداممون ساكهايمان را از زير و يا بالاي تخت يكي ديگر پيدا كنيم!
همين موقع يكي از بچه ها گفت: اهه!
وسايل ساكم هم كم و زياد شده!!
همگي ساكهايمون را باز كرديم و ديديم بله!!!!
همه چي جابه جا شد. زير پوش من تو ساك يكي دیگه و يك لنگه دمپايي يكي تو ساک من و لنگه ي ديگر تو ساك يكي ديگه!!!
چاره اي نديديم جز اينكه همه ي ما محتويات ساكهايمان را روي تخت هايمان بچينيم مثل بازار مکاره و تاناکورا و به هم اعتماد كنيم هر كسي بگرده و وسايل خودش را پيدا كنه.
اون دقايق كه به حدود ١٢٠ دقيقه گذشت نميدونستيم بايد بخنديم يا عصباني باشيم و به ( مهندس احمدي) فحش بديم!!!!
آخه بنده ي خدا موقع خداحافظي از همه حلاليت هم طلبيده بود.
شبانه هر كدام راه افتاديم به سوي شهر و ديار و ديدن يار.
يكي نيمساعت ديگر و ديگري ظهر روز بعد! به خونه اش رسيد.
حقش بود اسمش را ببرم ، چرا كه در مقطعي به جاي اون چرچيل عزيز، دبير كميته ي پيش آگاهي و كميته ي سم استان هم بود!
دوستش داشتم و دارم. خیلی بامزه بود.
دوستدارتان: عبدالله قهقايي

شلم شوربای (18) + یلدای 1398 چطور میشه؟


شلم شورباي (١٨)
درود
شلم شوربا نگار،  گيج همي گشتندي اندرين ايام و احوال كه از يك سوي دولار رسن پاره نمودندي و گيج شدندي و جايگاه خويش همي ندانستندي و گند زدندي بر اقتصاد ِ اين ديار!
 و ز ديگر سوي پسته و اعوان و انصارش همچون بادام و فندوق و حتي تخمه آفتابگردان نيز همچون بادبادك در هواي طوفاني و باد دار!! به جهت بها،  باد نمودندي و چه بادي؟!
ز سوم سوي، ايام ليل اليلدا همي رسيدندي از راه! و هيچ ندانستمي كي ز پي اش رفتندي و آوردنديش كه هوار همي گشتندي بر اقتصاد ابنا البشر الايراني !
اينان كم بودندي هوار ، هوار  اقتصاد مقاومتي،  گوش فلك كر نمودندي .
زين روي شلم شوربا نگار را وادار نمودندي بهر خروج از اين مضايق، به ارائه ي طرق!
نه ز بهر امسال و امشب،  بل بهر ليل اليلداي ديگر سال كه سفره همي خالي تر از امسال شوندي ز آجيلجات و بل هندوانه جات و انار جات و يحتمل ز شيرينيجات! زين روي كه بر هيچيك از هفت تپه ، حتي يك تپه ي نشاشيده باقي نمانيده! تا شكري بهر پخت شيريني داشتندي!
فلذا پیشنهاد همی گردندی که:
۱- بهر خالی نبودن سفره ی سال آتی ز آجیلجات، تخم هندوانه ی امشب را علیرغم توصیه ی طب الاسلامیه که به منظور جلوگیری از نفخ اشکم باید جویده شوندد، با احتیاط از دهان خارج و جمع و شسته و خشک نموده و در کنار تخم کدوی حلوایی پخته ی همین شب و ایضا در کنار تخم خربزه و طالبی و حتی تخم الخیار السالادی و مشابهات که تا سال آتی استحصال میگردد، دور از عین اعضای خانواده در کنار قوطی پیچ و مهره نهاده و رویش بنگارید: میخ!!
بماند تا لیل الیلدای آتی!! از گزند دستبرد مصوب باقی ماند.
نفخ البطن را با اندک زیره و یا در خلوت تخلیه !!
۲- نظر به واردات مقادیر متنابهی کود الآدمی ز کشور العثمانی فی سال الماضی، احوط آنست هر آنكس که احتمال بلع تخم هندوانه دادندي، بلانسبت، همچون گربه در گوشه ی باغچه، قضای حاجت نمایندد و با خاک مستخفی اش نمايندد تا ضمن كود دهي به باغچه ، به فصل ربیع، بوته ظاهر و به فصل خزان هندوانه ی رسیده اش ز بهر  اکل فی لیل الیلدای آتی مهیا باشندی!
۳- گر به انار رسیدندی امشب، یا نیمه آبلمبو‌ ، نمودندی و آبش بنوشید و  تخم ، خشک نمودندی و سال آتی خیس نمودندی و نوش جان تا
آنگاه مختصر مزه ی انار به ذائقه  احساس شوندي.
یا آنگه که انار دان گشتندی، نفری پنج دانه تناول نمودندی و الباقی خشک و به ناردون تبدیل تا در سال آتی به روش المذکور، استفاده گردندي.
٤-بهر تحقق اقتصاد مقاومتي، دور از انتظار نباشندي كه جماعت تحت خط الفقر كه اندكي كمتر از هشتاد ميليون نفر بودندي، به ناچار كرور، كرور رو به سوي جنگل بردندي  ز بهر سد جوع! و در مراجعت با خود ميوه جات و دانه جات جنگلي آورندي و سفره ي يلدا ي آتي ملون گردانندي.
ارادتمند: الاحقر شلم شوربانگار

شب یلدا + چرا انار دانه ی بهشتی است؟


يلداتون مبارك
سلام
چون يكي از ميوه هاي شب يلدا انار است. اينو بخونيد. بد نيست.
آيا تا به حال شنيديد كه در هر انار فقط يك دانه اش بهشتي است و بايد سعي كرد حتي يك دانه اش نيفتد و زير پا له نشود؟؟!!
به نظر شماچرا خصوصاً مادرها اينطور ميگن؟
به نظر من تاكيد بر اين نكته كه در هر انار فقط يك دانه ي آن بهشتي است، اينست كه:
چون دانه ي انار، چه ترش و چه شيرين و چه ملس، نوچ كننده است و هركجا بريزد چسبونكي مي كند.
و هم اينكه لك حتي انار سفيد دانه به راحتي از روي فرش و لباس و مبل و غيره پاك نمي شود، چه برسد به لك دانه هاي سياه و قرمز!!
به انار خورها ميخوان بگن مواظب باش نريزي و همه جا را نوچ و رنگي نكني، نمي گن.
چون ذات آدمها اينطوره كه از هر كاري منع بشن،  نسبت به انجام اون كار حريص تر مي شن!
از اين در وارد ميشن كه نكنه يك دانه انار بيفته و همان يك دانه سفينه ي بهشت تو باشه و از بهشت رفتن محروم بشي!
پس مواظب باش حتي يك دانه ي آن گم و له نشود!!
نظر شما چيه؟
آيا اين كلك خصوصا مادرا،  به كلكهاي  اونا!! شبيه نيست؟
اونائي كه ميگن:
من بايد حتماً شما را به بهشت ببرم!!
دوستدارتان عبدالله قهقائی

خاطرات دوران کارمندی(6) + تاثیر سو سموم بر بدن+ از علل سرطان



(:خاطرات دوران كارمندي(٦)
سلام
ميگم اگه خاطرات تلخ و شيرين با هم نباشه، اصلاً گفتني و شنيدني نيست.
خاطره ي امروز اينجوريه!
گفته بودم كه رشته ي تحصيلي ام گياهپزشكي بود و آموخته بودم كه براي مبارزه با آفات و بيماري هاي گياهي چه روشهائي وجود دارد كه اگر از هيچكدام از روشها نتيجه نگرفتيم دست به سم و سمپاش ببريم.
يكي ديگر از روشها كه خيلي خوبست استفاده از دشمنان طبيعي آفات براي مبارزه است كه به مبارزه ي بيولوژيك معروف است. نمونه ي آشناي اين نوع مبارزه را احتمالا همگان مي شناسند.
خصوصاً در بهار روي درختاني كه در جوانه هاي تازه رسته ي آن حشرات ريز فراواني است كه مشغول مكيدن شيره مي باشند كه اسمش شته است.  تك و توك سوسك هاي( فولكس واگن مانند!!) پشت قرمزي كه هفت تا خال سياه رويش هست هم ديده مي شوند كه اسمش كفشدوزك هفت نقطه اي است. اين سوسكها خوراكشان اين شته هاست و اگر ما دخالت نكنيم،  اين سوسكها كلك شته  ها را مي كنند.
در مورد مبارزه بيولوژيك با كرم ساقه خوار برنج، در طبيعت زنبور هاي بسيار ريزي وجود دارد كه تخم كرم ساقه خوار را  به گونه اي ميخورد! ما در كارگاههاي توليد اين زنبور مفيد كه اسمش زنبور تريكوگراما است، با روشهايي تخم آماده ي خروج زنبور را توليد و روي كاغذ هايي مي چسبانديم و به موقع در مزارع برنج پخش مي كرديم تا زنبور هاي خارج شده،  از تخم كرم ساقه خوار تغذيه كنند تا نياز به سمپاشي نباشد. گفتني است كه تخم زنبور آماده ي خروج چسبانده روي كاغذ، چيزي شبيه اثر نقطه ي مداد روي كاغذ است.
يكي از سالهايي كه ميزان توليد زنبور كارگاه تكثير آمل پاسخگوي نياز ما نبود ناچار شديم زنبور را از يك كارگاه توليدي تهران تهيه كنيم و وقتي به مزرعه منتقل كرديم نتيجه ي مطلوب را نگرفتيم و در بررسي از اين بسته ي هاي حاوي زنبور كه تريكوكارت نام دارد معلوم شد كه تعدادي اساساً پوچ بودند ، يعني جلدش را كه باز مي كردي داخلش از اون كاغذ هاي نقطه نقطه دار نبود .  در تعدادي كه كاغذ بود متقلبانه روي كاغذ انگار با مداد نقاط سياه  نقاشي كردند و فرستادند.
نتيجه: وجدان گاهي در مرخصي است ، حال به هر قيمت.
والله زماني كه شروع كردم اين خاطره را بنويسم،  ميخواستم چيز ديگري بگم كه اين كيبورد مرا به اينجا كشوند.
ميخواستم بگم با اينكه خوانديم و تجربه كرديم و ميدونستيم سم براي انسان و خصوصاً كسي كه با آن سرو كار داره خيلي خطر ناك است. بايد بگم پرسنل شاغل در بخش اجرايي مبارزه با آفات( حفظ نباتاتي ها) حس ميكنم به خاطر عشق خدمت به كشاورزان،  بسياري از اوقات با جان خود هم بازي مي كردند و مي كنند. 
نمونه بگم: در اوائل بهار و در خزانه هاي نشاء برنج براي مبارزه با كرم مگس خزانه سم بسيار بسيار خطرناكي به اسم ليندين استفاده مي شد كه در دهه ي ٦٠ كه اينكاره بودم با ليوان پيمانه هاي معادل ١٥٠ گرم سم درست كرده بوديم و با پاكت هاي ٢٥ كيلويي اين سم كه پودري بوده را به روستا مي برديم و كشاورزان هم كيسه اي يا قابلمه و كاسه اي مي آوردند و من ِ توزيع كننده سم،  با ليوان تا آرنج و كتف دستم را در پاكت مي كردم و سم به كشاورز ميدادم و آخرش، دستم را مي شستم و با سردرد و تاري چشم به خانه مي رفتم و موقع دوش گرفتن معلوم ميشد كه با پوزش!پودر سم از راه آستين پيراهن به شورت هم رسيده.
حالا آلوده تر شدن مسئول انبار سم و يا راننده اي كه پشت سمپاش اونيماك نشسته و ابر سمي در اطراف خودش و در مزارع و مراتع براي مبارزه با ملخ و سن و...  توليد ميكنه، با خودش چه ميكنه، خدا ميداند.
فراز پاياني اين نوشته مربوط به زماني است كه مدير امور سمپاشها در سازمان بودم و با كليه ي استانهاي كشور در تماس و آنقدر اخبار بيماري خصوصاً سرطان و فوت مرتبط با اين بيماري را در همكاران حفظ نباتات كشور مي شنيدم كه در ذهنم اعتقاد پيدا كرده بودم ( اينان شهداي جبهه ي توليد محصولات كشاورزي كشورند) و با بازماندگانشان بايد همانند فرزندان شاهد برخورد شود.
موضوع اخير كاملاً واقعي است و روزي ليستي از اين همكارانم در سطح كشور داشتم كه نه گوش و نه چشمي قادر و يا طالب شنيدن و ديدن آن وجود داشت.
حالم از يادآوري اين غم خوب نيست.
فعلاً
دوستدارتان: عبدالله قهقائی

خاطرات دوران کارمندی(5)+ دبیر کمیته پیش آگاهی+ شاتوت


خاطرات دوران كارمندي (٥)
سلام
پيشتر گفته بودم كه به عنوان كارشناس پيش آگاهي هر چند وقت يكبار در كميته ي پيش آگاهي شركت مي كرديم و بر اساس اطلاعات و آمار ارائه شده، تصميمات فني اخذ مي شد. زماني كه كار من براي بابل و نور به حفظ نباتات همان شهرستانها واگذار شد ، چند جلسه اي با همكاران نور و  بابل مشتركاً نمونه برداري و بررسي انجام داديم و قرار شد بعد از آن خودشان انجام دهند.
در اولين جلسه ي كميته ي پيش آگاهي،  آمار ارائه شده ي بابل با آنچه كه بايد باشد تفاوت داشت و معلوم شد: دوستمان از آمار  سال قبل گزارش داده كه متاسفانه برخورد نامهربانه اي با ايشان شد و بعداز اتمام جلسه نزدش اعلام آمادگي كردم كه ايشون نمونه برداري انجام بده و بياره آمل برايشان بررسي و ثبت آمار را انجام ميدهم. اين روند ٤-٥ ماهي 
ادامه يافت تا اينكه كارشناس جواني به بابل داده شد كه توانست با سه چهار جلسه آموزش ، كارش را به خوبي انجام بدهد. گفتني اين كارشناس جوان و مستعد بعد ها كه در سازمان حفظ نباتات بودم، دكتراي حشره شناسي را گرفته بود و موضوع پايان نامه اش همان كاري بود كه با هم كرديم و قدر دان كار مشترك آن روزها بود.
از ديگر كارهايي كه گفته بودم انجام ميدادم پيگيري امور مربوط به سموم شهرستان بود كه آنهم بايد در كميته ي سم استان پيگيري و چانه زني و سهميه اخذ مي شد.
نكته ي شيريني كه در اين شماره از خاطره،  مد نظرم بود كه بگم، اينه كه: در بسياري از اين سالها دبير كميته ي پيش آگاهي و كميته ي سم،  آقاي مهندس دوست داشتني و سياس و تيز و زرنگي بود كه پيش دوستان معروف به چرچيل بود و در حفظ نباتات استان كار مي كرد. اين آقاي مهندس كه الان روحش شاد است و يادش بين همه ي همكاران و دوستان مشتركمان گرامي است. واقعاً قبل از شركت در اين دو كميته،  صورتجلسه را با خط زيبايش مي نوشت و با خود به جلسه مي آورد و طوري جلسه را اداره مي كرد كه مصوباتش هماني باشد كه قبلاً نوشته و حداكثر يكي دو جا را كه بايد عددي قيد گردد خالي مي گذاشت.
از اين عزيز دو خاطره ي كوتاه بگم كه اولي اش را خودش نقل كرد و دومي را من شاهد بودم. 
آن مرحوم ميگفت روز اول كارم  در اداره  به من گفتند:  يه كاغذ بردار و گزارش  اشتغال به كار بنويس و بده به آقا رئيس.
ميگه چيزي نوشتم و دادم به رئيس و برگشتم اتاق كارشناسان.
يك ساعت بعد دست نوشته ام را آوردند و گفتند اينجوري اصلاحش كن. ميگه دو باره نوشتم و بردم دادم و برگشتم . شايد يك ساعتي گذشته و نگذشته بازم رئيس ايراد گرفتند و فرستادند براي اصلاح كه با كمك همكارم گزارش اشتغال به كار بي عيبي نوشتم و براي بار سوم دادم به رئيس و برگشتم به اتاق خودمون و زير لب غر ميزدم كه تا كي بايد بنويسيم و پاره كنيم و بمونيم تا خلاص شيم.
همكارم كه ناظر غر زني من بود گفت ديگه چيزي نمونده، يكساعت ديگه خلاص ميشيم.
نگاش كردم و گفتم مرد حسابي! امروز را كه ميدونم ساعت دو ونيم اداره تمام ميشه. من زمان باز نشسته شدن را ميگم!!!!!
ميگه اين همكارم پيش خودش گفت اين ديگه كيه كه نيومده ميخواد بره!!
و اما خاطره اي كه من شاهد بودم: روزي براي بازديد باغات سياه ريشه ي لاريجان رفته بوديم. اواخر بهار بود و زمان رسيدن شاه توت لاريجان و روزي گرم كه ايشون از ساري با عينك دودي و كلاه و پيراهن سفيد آستين كوتاه  آمده بود آمل و حركت كرديم. در روستاي هفت تن لاريجان وارد باغي شديم كه يك درخت بزرگ پرشاخه ، مملو بود از شاه توت رسيده.
اين آقاي مهندس بي هوا ! حمله برد به درخت شاه توت و به طرفة العيني هزار تا شاتوت ريخت رو سر و كله اش و پيراهن سفيدش را كاملاً گل گلي كرد! روز خوبي بود و كلي خنديديم و آخر الامر با يك پيراهن قرضي و بدون كلاه ! عازم ساري اش كرديم.
روحش شاد، عزيز بود برايم.
دوستدارتان: عبدالله قهقائي

خاطرات دوران کارمندی(4) + دوستان پدر بزرگ


خاطرات دوران کارمندي (۴)
سلام
اینطوری که اینجا فهمیدم،  قبلا‌ً نميدونستم.
چون با اين دسته از آدمها برخورد زيادي نداشتم. آدمهايي كه چند سالي   قبل از سال ١٣٠٠  به دنيا اومده بودند و  بيشترشون از نظر منابع درآمدي يا باغدار بودند يا كشاورز و يا دامدار و يا هرسه!
اينها بسيار مالكانه و صاحبخانه مآبانه به اداره ي كشاورزي مي آمدند. تو هر اتاقي كه اراده مي كردند مي رفتند و مورد احترام همه ي كاركنان بودند.
فوراً براشون چايي مي آوردند و كنارشون مي نشستند و احوالپرسي مي كردند و آخر الامر اين سؤال كليدي كه: حاج آقا، امري؟ فرمايشي؟ كم و كسر چيزي؟
در خدمتيم!
يكي از همان روزا كه يكي از اينا اومده بود اداره، ديدم آقاي رئيس صدام كرده:
آقاي مهندس قهقائي، ببين حاج آقا چه سمي ميخواد، بده خدمتشون.
با لبخند حاج آقا را دعوت كردم كنار ميزم و سفارش چايي براش دادم. 
نشست كنارم و گفت: فاميلي ات قهقائيه؟ كدوم قهقائي؟
گفتم قهقائي اسكي! گفت با رفيقم مرحوم عبدالله قهقائي چه نسبتي داري؟
گفتم نوه و نامدارشم. پا شد مرا بوسيد و نيمساعتي در باره اش گفت!
ديدم از اوني كه اين حاجي وصف مي كنه من خيلي عقبم! هم از ظاهر و قد و قواره! و خصوصاً از نظر حسن خلق و داشتن روي گشاده و سلامت نفس و روحيه ي خدمتگزاري و .......
شرمنده ي پدر بزرگم شدم. كار حاجي را راه انداختم و براي خدمتگزاري بعدي به ايشون اعلام آمادگي كردم.
از اين حاج آقا ها به تعداد خيلي زياد  داشتيم كه روزانه يكي دوتاشون ميومدند و تدريجاً با هم آشنا ميشديم و همان سوال كدوم قهقائي و ادامه ماجراي وصف خصوصيت و خاطرات با پدر بزرگ!!
 از شما چه پنهون خوشم هم ميومد پاي صحبتشون بشينم و خصوصاً تعاريفي كه از پدر بزرگم مي كردند را بشنوم و پيش خودم ذوق كنم .  آشنايي و معاشرت با اينها موجب شد  من وظيفه ام را در مقابل مردم و جامعه خيلي سنگين تر حس كنم. نكنه با غفلت و يا خبط و خطائي شرمنده روح پدر بزرگم شوم.
اينم بگم معمولاًيكي دو جوان كه اكثراً نوه هاشون بودند، در اين مراجعات دورادور همراهي شون مي كردند.
راستي نگفتم كه اين پير مردها كي بودند؟!، اينها اكثراً يا كدخدا ي روستاها  و يا اعضاي خانه هاي انصاف روستا ئي و يا از  اعضاي انجمنهاي ايالتي و ولايتي و يا از اعضاي شيروخورشيد و يا از اعضاي به اصطلاح امروزي N.G.O هاي مردم نهاد دوران رضاشاه و محمد رضا شاه بودند كه پس از برچيده شدن بساط طاغوت، عزت و احترامشان در جامعه تا مدتي حفظ شد و در دوره ياقوت يكي يكي به سوي حق شتافتند. روح همه ي شان شاد.
دوستدارتان: عبدالله قهقايي

خاطرات دوران کارمندی(3)- خلاصه تغییر سمت ها تا بازنشستگی


خاطرات دوران کارمندی(۳)
سلام
در سمت کارشناس مسئول بودجه ی سازمان حفظ نباتات، در دفتر بودجه ی وزارتخانه مشغول کار بودم که بنا به ضرورتی ، ماموریتی برای بررسی عملکرد و مشکلات برنج استانهای فارس و کهکیلویه و بویر احمد، از حوزه ی معاونت زراعت با هماهنگی مدیر کل دفتر بودجه، برایم درخواست شد.
ماموریت فوق به دستور وزیر، برای ارائه ی گزارشی به مجلس به صورت فوری، ترتیب داده شد و از هفت هشت کارشناس شاغل در وزارتخانه که برنج و مسائل آنرا می شناختند ، از جمله من خواسته شد كه به كل استانهاي برنج خيز كشور عزيمت كنند و گزارش جامعي تهيه و ارائه كنند. 
یکهفته در این دو استان دور زدم و گزارش مورد نیاز را تهیه و تقدیم  کردم.
حدود یکماه از این ماجرا گذشته و نگذشته، روزی مدیرکل دفتر بودجه که پس از مدیرکل قبلی، آمده بود ، صدام کرد و گفت: مدیر کل دفتر برنج از طریق معاون زراعت، درخواست دارد که شما به دفتر برنج بروید و من متاسفانه در معذوریت شدید معاون زراعت هستم و پاسخ را موکول کردم به مشورت با تو!
از شما چه پنهون بعد ار یک سالی که در این دفتر بودم ، مدیر کل قبلی که از ارادتمندانشم و به خاطر ایشان به این دفتر آمده بودم، به حوزه دیگری منتقل شدند. گر چه در طی شش ماهی که بعد از ایشون،  با مدیر کل جدید کار می کردم هیچگونه نارضایتی از هم نداشتیم ولي حالا که فرصت خدمت به برنجکاری کشور را پیدا کردم، خوشحال بودم که به آنجا بروم.
یکی دو ماه بعد در دفتر برنج وزارتخانه، مسئولیت طرح و برنامه ی برنج کشور به من واگذار شد.
حدوداً يك و نيمسال هم در اين دفتر بودم كه روزي، مديركل دفتر كه در ماموريت چهارمحال و بختياري بود زنگ زد به دفترش و گفت به قهقايي بگوييد از طرف من دو ساعت ديگر در جلسه اي در سازمان حفظ نباتات شركت كند.
عازم جلسه شدم و شركت كردم و پس از اتمام جلسه با رئيس سازمان حفظ نباتات كه ايشون هم از بزرگواراني بودند كه بهشان ارادت داشتم و در زمان رياست ايشان در سازمان كشاورزي مازندران، و عليرغم ميلشان از ايشان موافقت انتقال به تهران را گرفتم، خواستم خداحافظي كنم كه گفت: كجا؟
دير آمدي و زود ميخواهي بري؟!
بشين كارت دارم. اطاعت كردم و موندم.
پس از احوالپرسي خصوصي تر از خانواده، و صرف چاي، گفت فلاني:
ميخوام بيايي اينجا و به سازمان خودت كمك كني.
به دليلي كه بعداً خواهم گفت، فوري پذيرفتم . مشروط بر اينكه من پيگير انتقال نباشم.
خدا حافظي كردم و قبل از رسيدن به وزارتخانه، ياد داشت دست نويس آقاي رئيس حفظ نباتات به عنوان معاون زراعت ( مبني بر اينكه به فلانكس نياز مبرم دارم و موافقت كنيد بيايد اينجا) ، به وزارتخانه فاكس شد.
رسيدم دفتر كارم كه ديدم منشي دفتر برنج، موافقت معاون زراعت را كه به مديركل دفتر برنج دستور داده بود،  را به من نشان داد.
مدتي طول كشيد تا به سازمان حفظ نباتات منتقل شوم.
رفتم و شدم (مدير امور سمپاشها و روشهاي مبارزه ي سازمان).
شش سال در اين سمت بودم و به دلايلي كه بعداً برايتان خواهم نوشت، شدم مشاور رئيس سازمان و مسئول پاسخگويي به نامه هاي نمايندگان مجلس و سه سال پاياني خدمت را با اين عنوان و پست هاي ديگري كه در سازمان خالي بود گذراندم و در مرداد. سال١٣٩٣ با سي سال و شش ماه خدمت، به افتخار!!! باز نشستگي نايل آمدم.
پوزش ميخواهم كه اينهمه مطالب بي سر وته بنده را كه واقعي و دقيق نوشته شده را خونديد.
طي روزهاي آينده تعدادي از اتفاقاتي كه برايم در طي اين مدت افتاده و قابل ارائه و خوندن باشه را تقديم مي كنم.
گرچه توصيه ميكنم وقت گرانبهايتان را مصروف آن نكنيد.
دوستدارتان: عبدالله قهقايي

خاطرات دوران کارمندی(2)- خلاصه تغییر سمت ها تا بازنشستگی


خاطرات دوران کارمندی (۲)
سلام
بخشهائی از کارهای محوله ی دوران کارشناسی را بر شمردم. رؤسای بالا دست من، ارتقاء مقام پیدا کردند و جایگاه مسئولیت حفظ نباتات آمل به من رسید. در این پست علاوه بر کارهای گذشته ، مسئولیت مبارزه با آفات و بیماریهای برنج نیز به من محول شد که با کمک همکاران بسیار صدیق و کار بلد به پیش می بردیم. از کارهای بسیار مهم اون دوران در حفظ نباتات آمل، پیگیری تولید زنبور تریکوگراما( زنبوري مفيد براي مبارزه ي بيولوژيك با كرم ساقه خوار برنج)  در انسکتاریم  زیر ساختمان حفظ نباتات بود که به لطف همکاران زحمتکش و کار درست،  کمافی السابق مهمترین کارگاه تولید حشرات مفید استان و شاید کشور بود. كارگاه توليدي حشرات مفيدي كه هم بايد توليد مي كرد و هم بايد كارشناسان اعزامي ساير استانها را آموزش ميداد. 
 در سال ٧٤ با تغييراتي در چارت تشكيلاتي مديريت كشاورزي شهرستانها، پستي به عنوان رئيس اداره ی امور اجرايي بايد پياده مي شد كه پيگير كليه ي امور تحت مسئوليت معاونت فني و اجرايي سازمان كشاورزي استان، در شهرستان باشد.
كار اين حوزه بسيار گسترده بود.
كارهاي باغباني و زراعت و حفظ نباتات و مکانیزاسیون و امور زیربنائی. كه اگر لطف دوستان كاربلدم نبود، ميماندم كه چه كنم.
يكسالي در اين سمت بودم كه به مناسبتي درخواست انتقال به تهران كردم، اين درخواستم همزمان شده بود با شهرستان شدن محمودآباد و تفکیکش از آمل و الزام سازمان كشاورزي استان  مازندران به تأسيس مديريت كشاورزي در محمود آباد !  موافقت با انتقالم به تهران،  افتاد تو تله ي مشروط اينكه اول برو محمود آباد ، مديريت را راه بنداز و يكسال كار بكن، اگر مشكلي نبود با انتقالت موافقت ميشود! همين هم شد.رفتم مديريت كشاورزي را تاسيس و راه اندازي كردم و چهارده ماه در محمود آباد موندم و آنگاه با انتقالم به تهران موافقت شد.
شهريور١٣٧٦ رفتم تهران ، دفتر نظارت و ارزشيابي وزارتخانه، و كارمان اين بود كه مسافرتهاي دو هفته اي با اكيپ كارشناسان همه ي رشته ها به استانها داشتيم و طرح هايي را كه اجرا نمودند را بررسي مي كرديم و راجع به درصد پيشرفت و كيفيت اجرا ي طرح ها گزارش فني تهيه کرده ، تقديم دفتر خودمان مي كرديم كه اين گزارش به وزير داده مي شد. تجربه ي كاركردن در اداره امور اجرايي آمل و مديريت محمودآباد اينجا به كارم آمد.
حدوداً يكسال و نيم در اين دفتر كاركردم كه يكروز با مدير كل دفتر بودجه ي وزارتخانه كه از سروران محبوب من است (و احتمالاً اين گزارش را امروز مطالعه مي كند)، در جلسه اي خدمتشون بودم و از محل كارم مطلع شدند.  به من دستور دادند بيا در دفتر بودجه. من با افتخار پذيرفتم. زحمت اخذ موافقت و انتقالم  به آن دفتر  را همكارانشان و به دستور ايشان كشيدند و شدم : كارشناس مسئول بودجه ي سازمان حفظ نباتات، جائی که کارش را می شناختم و به قول معروف اینکاره بودم.
ادامه دارد
دوستدارتان: عبدالله قهقائی

خاطرات دوران کارمندی(1)- کارشناس پیش آگاهی مرکبات

خاطرات دوران كارمندي(١)

سلام

خواسته يا ناخواسته از ٢٠ اسفند١٣٦٤ شدم كارشناس پيش آگاهي مركبات شهر هاي بابل و آمل و نور. محل استقرارم در حفظ نباتات كشاورزي آمل بود.

ابزار كارم : یک میکروسکوپ ، يك ذره بين دو چشمي( بینوکولر)،  یک چراغ مطالعه، ست تیغ و سوزن و پنس و سایر ملزومات آزمایشگاهی، یک دفتر ۱۰۰ برگ بزرگ برای ثبت وضعیت آفات مرکبات.

روش و برنامه ریزی کارم به این گونه بود که در هر شهری سه باغ و از هر باغی سه درخت و از هر درخت، ۱۰ برگ در هفته نمونه برداری می کردم و در اتاق کار و با ابزار یاد شده تعداد و انواع و وضعیت رشدی آفات موجود بر روی برگها را بررسی و در دفتر ثبت می کردم. این آمارها در کمیته های پیش آگاهی استان با حضور همکاران و محققان، ارائه و تحلیل می شد و زمان مناسب مبارزه با آفات تعیین و به طرق مختلف به اطلاع باغداران رسانده می شد.

مسئولین تدارک سموم هم در کمیته ی سم شهرستان و استان بر آن اساس سموم تدارک دیده را بین تعاونی ها و یا بخش خصوصی توزیع و بر کار آنها نظارت می کردند تا با این همکاری ، مشکلات آفات و بیماریهای باغداران مرکبات کاهش یابد.

گفتنی است شنبه ها از باغات آمل و دوشنبه ها بابل و چهارشنبه ها از نور نمونه برداری می کردم و سه روز دیگر نیز در اداره کار بررسی و ثبت اطلاعات را انجام میدادم و با شوق و ذوق پاسخگوی ارباب رجوع هایی که با نمونه های آفت زده و بیمار از هر نوع زراعت و باغ و غیره به اداره مراجعه می کردند بودم.

این روند دو سال ادامه بافت و بعد از آن برای بابل و نور کارشناسانی به کار گرفته شد و چند وقتی با هم کار کردیم و کارشان را به خودشان واگذار کردم.

در ادامه علاوه بر کار مرکبات، کار سیاه ریشه ی دشت و لاریجان و رسیدگی به کار سایر زراعات و باغات و نیز رسیدگی و نظارت بر امور سموم نیز به من سپرده شد.

از دیگر اموری که پیگیری و نظارت و اجرایش به من سپرده شد ، مبارزه با آفات عمومی مثل موش و‌ ملخ که جزو وظایف دولت است، بود.

پس از فرو‌پاشی شوروی سابق ، کار صدور محصولات کشاورزی ، خصوصا مرکبات از استان و به تبع آن از آمل به کشور های حاشیه ی دریاچه ی مازندران رونق یافت که می بایست برای محصولات صادراتی گواهی بهداشت صادر شود که آنهم به عهده ی من گذاشته شد.

ادامه دارد.

دوستدارتان: عبدالله قهقائی

 

 

======================