خاطرات دوران كارمندي(١١)
سلام
همچنان در كشاورزي آملم با وضعيت پيماني و پست سازماني كشاورزي قائمشهر را دارم. خبرم كردند برم براي مصاحبه ي گزينش برای تغییر وضعیت از پیمانی به رسمی آزمایشی، به همانجائی كه دفعه ي قبل رفتم.
به وقتش در دفتر گزينش وزارتخانه حاضر بودم كه هدايتم كردند به اتاقي.
آقائي كمي مسن تر از من با ريش بلند و موئي كه رَدّ ِ عمامه داشت ولي از عبا و عمامه خبري نبود، ‌پشت میز نشسته .
جواب سلامم را خيلي سرد داد و همزمان كه داشت ساعت مچي اش را از دست باز مي كرد و مثل تابلويي براي خودش روي ميزش بگذارد تا مثلاً هر لحظه بداند چه زماني گذشته و تا كي بايد مصاحبه كند، گفت آنجا بنشين!
روي صندلي اي كه درست روبروي ميزش بود. آنگونه كه متهم روبروي رئيس دادگاه می نشیند!
روي ميزش پرونده ي قطوري كه لااقل صد برگ كاغذ توش بود، ديده مي شد كه نمي توانستم ببينم روش چي نوشته، 
پيش خودم مي گفتم اگر مال كل كاركنان  سازمان كشاورزي مازندان نباشه مال كاركنان آمل هست.
همينطور كه از من خواست خودم را معرفي كنم، رفت كه لاي پرونده را باز كند، ديدم اسم من روش نوشته!!
منهم، همينطوري كه داشتم مي گفتم: من عبدالله قهقائي هستم و از آمل آمدم، توي ذهنم اين شعار گذشت كه: عبدالله باي باي! عبدالله بای بای!
بازجويي آغاز شد.  از دوران شاه پرسيد كه آيازندان رفتي؟ من: نه
تظاهرات مرگ بر شاه رفتي؟ من: هی گاهی!
موقع پیروزی انقلاب کجا بودی؟ من: علی آباد زندگی می کردم ولی اون روز آمل بودم.
هی می پرسید و هی ورق می زد و هی یادداشت می کرد.
همینطور با سوال کردن نظرم را راجع به اعدام طاغوتیان تا شهادت یاقوتیان توسط گروه فرقان و هفت ِ تیر و‌ نمیدونم رجایی و باهنر و اینا می پرسید و یک جوابهایی میدادم که کاملا با ریش سه تیغه ام هماهنگی کامل داشت و موجب نگاه نفرت انگیزش به من می شد. حاج آقا انگاری چند تا چش داشت!
یک چشش به من، یه چش به پرونده، یه چش به ساعت!
در ادامه اومد سر وقت تک تک اعضای خانواده ی خودم و همسرم و سوالهایی داشت که همه را  سربالا جواب میدادم.
در پاسخ اینکه چرا اطرافیانتان به آنچه که به حزب اللهی معروفند شناخته نمی شوند و همواره سیستم را نقد می کنند و ...
در جوابش بی تعارف و بی ملاحظه توضیح میدادم تمام این جوانهای دور و برم تحصیل کرده بودند و نه تنها حقشون بود که حمایت بشن برای داشتن شغل و کار و درامد، بلکه علاقه و  وظیفه هم داشتند به مردمشون خدمت کنند که متاسفانه فقط برایشان سنگ اندازی می شد. نمونه اش خودم و بنیاد!!!
 از اون طرف،  این گروهها و سازمانهایی که تا روز ٢٢ بهمن، همرزم بودند و الان از حاکمیت طرد شدند. همواره شعار های خوشگلی مثل کار مسکن آزادی میدادند!
سوال کردم اگر شما بودید به سمت اونا نمی رفتید؟
مصاحبه ی گزینش به شدت چالشی شده بود و بهش یادآوری کردم: حاج آقا، به شما امیدی به دادن چایی نیست، لطفاً یا اجازه بديد برم آبي بخورم يا بفرماييد يك ليوان آب برام بيارن!!
ببخشيدي گفت و دستور داد چاي و آب آوردند. موقع گلو تازه كردن، گفت: ميدونم شما در كار، وظيفه شناسيد، منم دارم وظيفه ام را انجام ميدهم..
ادامه دارد، اساسي!!!
فردا حتمن بخونيد.
دوستدارتان: عبدالله قهقائي