شلم شوربای7- عبدالله المهرانی (18+)
| |||
عبدالله المهراني (١)
درود
شلم شوربا نگار را در ايام كار ديواني ، دوستي بودندي عبدالله نام از بلاد المهران كه در عنفوان الجواني هيچ نميدانستندي از خواص و عملكرد آنچه در بين دو پا آويزان بودندي الا التشر شر!
نگارنده
منبعد ورا عبدالله المهراني ناميدندی تا شرح احوالات او را در باب مشنگيش في مواجهة الاناث به رشته ي تحرير در آورندی.
عبدالله المهراني جواني بودندي فربه و خمره اي فرم، با كله اي طاس و لبي خندان و بياني شيرين كه بي ريا، هر آنچه در جواني در اين باب بر او گذشتندي، بيان كردندي .
شلم شوربا نگار بر آنست تا مسموعات را به مطبوعات بدل نمودندي و تقديم ياران نمايندي، شايد مقبول افتندی.
=======================================
عبدالله المهراني ٢
درود
شلم شوربا نگار به گوش خويش از زبان عبدالله المهراني شنيدستي كه در بلد المهران، براي تا كلاس ٩ مدرسه داشتندي و آنان كه قصد بر ادامه ي تحصيل داشتندي، ناگزير به هجرت به احدي از بلاد كبيره بودندي. بي بي ِعبدالله ساكن شيراز بودندي و به ناچار پذيراي نوه ي پسري خويش گشتندي به مدت قريب به سه سال تا اخذ تصديق پايان تحصيلات دبيرستان!!
بي بي، پير زني بودندي بسيار ممسك در هزينه كرد و بسيار گشاده دهان در غرغر!
عبدالله
پس از دريافت تصديق سيكل اول، با كوله باري از مايحتاج ضروري، اعم از البسه و اطعمه و لوازم التحرير و لوازم التحصيل به همراه ابوي و همراهي عره و عوره و شمسي كوره، عازم شيراز گشتندي و بر سر بي بي فرود آمدندي . دو سه روزي آنجا اتراق نمودندي تا نسبت به ثبت نام نوه ي خمره اي بي بي، اقدام لازم مبذول داشتندي و مسير تردد بر وي شناسانندي و توصيه هاي لازم نمودندي كه چه بنمايد و چه ننمايد.
آنگاه عبدالله را آنجا وانهادندي و همگي بجز عبدالله و بي بي به مهران بازگشتندي.
=============================
عبدالله المهراني٣
درود
كلاس آغاز و عبدالله همواره ساعي در كسب علم و معرفت بودندي و بسيار نيز خشنود گشتندي از اين باب كه در مهران دود چراغ خوردندي به وقت درس شبانه و حاليا در تنها اتاق بي بي، بي دوده از الطاف اديسون بهره بردندي! نخستين روزها مشكلي بروز ننمودي چرا كه:
اولاً درس كم بودي.
ثانياً هنوز بي بي احساس ميزباني داشتندي.
ثالثاً تتمه ي اطعمه ي منتقله از مهران در سرا موجود بودندي .
رابعاً بيگاري كشي از وجود نوه.
موجب گشتندي تا غرغرِ بي بي رخ ننمودندي.
بي بي معتقد بودندي كه ابوالبشر همچون ماكيان، باغروب آفتاب مي بايست خسبيدندي و با برآمدن شمس، برخاستندي تا نياز به مصرف الكتريسيته براي روشنايي منتفي گشتندي و اديسون از گشنگي مردندي. از ديگر سوي عبدالله خواستندي تا پاسي از شب، چشم از كتاب بر نداشتندي و در طلب علم و كسب نمره و رتبه ي بالا از ديگر همكلاسان هيچ كم نياوردندي.
فلذا آنجائي كه تغرغراتِ بي بي، بر تمايلاتش به خواندن فايق آمدندي، به ناچار خرقه ي پشمينه به تن كردندي و كلاه بر سر نهادندي و كتاب و دفتر بر زير بغل زدندي و به خيابان روان كشتندي من باب يافتن مكاني خلوت در زير نور پهنتاب معابر عامه كه تا سحرگاهان بي منت و مضايقه نور افشاني كردندي ، بي دريافت بهايي!
===============================================
عبدالله المهرانی 4
درود
ایام گذشتی و روز امتحان فیزیک فرا رسیدندی.عبدالله خواستندی اندر اتاق ، تا به سحر فیزیک خوانندی.
بی بی خواستندی بخسبی! به ناچار، عبدالله دگر باره خرقه ی پشمینه به تن و گلاه بر سر و کتاب در بغل قصددرس خواندن در زیر چراغ خیابان خلوتی را نمودندی که پیشتر به دانجا رفته بودندی و بی هیچ دغدغه به آموختن پرداختندستی ، برفتی و درس را آغاز نمودندی.
شلم شوربا نگار از زبان عبدالله نقل کنندی که:
لختی نگذشتی که چراغ درب خانه ی روبرو روشن گشتی و بانویی مستور در پوشش چادر گلدار سفید که تنها یک چشم آن مرعی و دستش با پوشش چادر به علامت بیا، بیا! پاندول وار تکان خوران بودندی این حس را به من دادندی که بیا!چون فردا امتحان فیزیک داشتندی و طالب بالاترین نمره کلاس بودندیم، توجه ننموده و به خوانش فیزیک ادامه دادندم.به ناچار بانو سرک را تا نیم تنه! از درب حیاط بیرون آورده و هر چه، هیس، هیس و پیس پیس و های و هوی نمودندی من به دان توجه ننمودندی تاآنکه بانوی بیچاره اندر درگاه بر زمی افتادندی و غش کردندی.امتحان فیزیک فراموش نمودندی و به سرعت بر بالینش رفتندی . بانو چون مارمولک به داخل خزیدندی و چون مرا داخل درب دیدندی، سریعا درب را بستندی و چاد ر رها نمودندی و دست بر پاچه ی شلوار پشمینه ام نهادندی و گفتا:چه مهر بر من نمودندی
که بر بالینم آمدندی!
===============================================
|
عبدالله المهرانی 5
درود
باری عبدالله بدیدندی آن بانو به طرفه العینی هشیار شدندی، شاکر گشتندی و عزم خروج از منزل نمودندی بهر خوانش فیزیک!
بانو پا بر در نهادندی و مانع خروج گشتندی که با اعتراض عبدالله مواجهه گشتندی که ز چه روی اینچنین نمائی؟بانو که اکنون از پیله ی چادر به در آمده یود ، چنگ بر پاچه ی پشمین عبدالله بزدی و قیام نمودندی در مقابل او و گفتندی: چه عزیز مهربانی بودندی!
چند صباحی است شباهنگام بر تو نظاره کردندی و ترا طلب نمودندی بهر کمک! همی گفتا: شویم کاپیتان کشتی بودندی و ماه به ماه به بندر گامرون رفتندی و این میانه هیچ نیامدندی تا دردم دوا نمودندی و اکنون نیز با کشتی در بحر است تا ده روز و من تنها دری خانه می زیم. عبدالله بگفتا: من باید رفتندی تا به امتحان فیزیک فردا رسیدندی، دست بر دستگیره ی در و دست چپ بانو بر آن و دست راست بانو بر کمر عبدالله و شکم بر شکمش چسبانده که نرو! باز عبدالله گفتندی ای بانو، من بهر مطالعه ی فیزیک باید به فوریت برفتندی در درسخوانگاهم اندر آن خیابان!!اصرار بانو در اینکه فیزیکت را در اتاقم بخوانندی به تا خیابان! با انکار عبدالله مواحه گشتندی!
ناگاه بانو دست راست بر گرده ی اش نهاده و صورت به صورتش نزیک نموده واشک بر دیده جاری گردانیده که ای جوان!
نامه ای از مادرم برایم رسیدندی و چون من سواد نداشتندی ، بیا و برایم بخوان تا دلتنگی ام کاسته گشتندی.جوان دور از مادر! حس همذات پنداری با بانو نمودندی ، خواست تا نامه را بدینجا آورد تا برایش بخواند. بانوی غمزده از فراغ مادر، با ملاطفت و ملامست و در حقیقت برای مقاربت او را به اتاق کشانندی و برفتندی تا نامه را بیاورندی.
==================================================
عبدالله المهرانی 6
درود
شلم شوربا نگار خود از عبدالله شنیدستی که آن بانو، که برای آوردن نامه ی مادرش به اتاق رفتندی، پس از اطلاع از عزم خروجم ، پس از التماس لوندانه ای ، به پیشم برگشتندی، با نامه ای در دست وپیراهنی حریر گونه ی گلگلی، یقه باز و کوتاه قد که ندانستمی چرا نصف بدنش بیرون از لباس بودندی، بر تن! لباسی بدین سان ندیده بودندم تا به حال نه در خانه بر تن اهل خانه و نه بر تن بی بی و نه بر تن همسایه!
نامه به دستم دادندی و به مطبخ برفتندی، و در مراجعت، سبدی میوه در دست و تکه ای نارنگی در دهن و تکه ای در دیگر دست که به نزدم آمدندی و سبد میوه جلویم نهادندی و نصف تنش را بر من ریختندی، چه ریختنی! و با شیطنت و سر وصدا پاره ی دیگر نارنگی خواستند ی بر دهانم نهادی که امتنایم بدیدی، خود گاز زدی و دهانش به دهانم نزدیک نمودی که گاز زن! من در چه خیال بودندی برای امتحان فیزیک، و نفهمیدستم او در چه خیال بودندی؟ که با ترشروئی من مواجه گشتندی ! با اخم و لبخند درخواست نمودندی که نامه مادرم بر من برخوان که سخت دلتنگم.خود را از زیر نیم تنه اش خلاص نمودندی و به سرعت نامه را خواندندی و بر زمین نهادندی و عزم خروج بنمودندم که دگر باره تمام تنه برمن هوار گشتی که تا میوه نخوردندی ،محالست اجازه خروج دهندم برتو! سیبی برداشتمی و فورا برخاستمی که دست بر فاق شلوارم نهادی و بگفتی عجب پشمی، ترا سخت نبودندی از پوشش شلواری بدین سان پشمی؟
لختی تامل نمودندی تا برایت از شلوار نرم شوی خویش آورندم تا بر تن پوشی و در این اتاق گرم و نرم فیزیک همی خوانی و نیک آموزی تا دکر روز بر رقبا فایق گشتندی از منظر نمره و رتبه.
این سخن بر من گران آمدی و فاق شلوار از دستش برهانیدم و به درگاه نرسیده فریاد بر آورد که گر بروی
جیغو داد خواهم زدن که دزد آمده است و یکبار نیز فریاد زدندی که : آآآآآآآآآ ی ی ی ی دزد!
==========================================================
عبدالله المهراني ٧
درود
سرو ناز با جيغش مرا مجبور نمودندي، لختي ديگر بمانندم و دگر بار رقعه ي مادر بخوانندم براش تا ز دلتنگي در آمدندد، و رخصت خروج عطا نمايندم.
ششمين باري است كه خوانندم برايش نامه ي مادر و هر بار ، بگونه اي خاص چسبانيده بر من جايي از بدنش را، باري دستهايش گردنم را آزار دادي! و باري دگر برپشتم سينه هايش نهادندي و دگر بار با پا قضيبم فشردي و اين بار نامه بر دستم دادي و روبرويم بر شكم دراز كشيدندي، دو دست زير زنخدان نهادندي و نگاه همي كردي بگونه اي كه ندانستمي چرا از آن نگاه ترسيدمي!
نگاه شيطاني بودندي از چشماني شهلا!
دو پا از پشت همچون مقراض، تكان خوردي و در هم همي رفتي و گشوده همي گشتي!!
آنشب، هيچ ندانستمي ز چه روي، زيپ نيم ذرعي پيرهن حرير گلدارش، از پس گردن تا چاك آنجايش باز بودندي و هيچ چيز ديگر جز آن پيرهن بر آن بدن نبودندي!
هر از گاهي ، دستش در زير پاچه ي شلوار پشمينه ام با پشمهاي پايم بازي نمودندي و مدام همي گفتي : نامه ي مامانم بخون!! نامه ي مامانم بخون!!
من دوست داشتمي در زير نور چراغ موشي فيزيك خواندمي تا اين نامه را!!
به نا چار پس از اتمام حجت كه بعد از خواندن، رخصت خروج يابندم، براي آخرين بار شروع به خواندن نمودندم كه خواست بلند، بلند بخوانندم، به گونه اي كه حاليا گويا شما هم شنويش!!
اين نامه را:
اي كه سر تا پاي تو همچو گل است
بوي عطرت طعنه زن بر سنبل است
دختر زيبايم، سرو ناز
سلام
قربان آن خرمن موهاي خرمائي ات و صورت زيبايت و چشمان شهلايت و لبهاي قلوه اي سرخ و هوس انگيزت و گردن بلورينت ، كه هميشه بوي عطر VIVRE مي دهد و هر خوابيده اي را چون سرو شيراز برافراشته و بيدار مي كند، بشوم .
فداي آن هيكل رعنايت، آن پستان بلورينت كه طعنه بر ليموي شيراز مي زند، آن كوكوي پف كرده اي كه آنجاست و آن باسن نرم و قلمبه ات
كه همچون دنبه نرم است، بگردم.
سرو نازم، از دو پاي سفيد و كشيده ات چه بگويم كه بر گردن آن شوهر چلمنگت مي گذاري تا شايد دردت دوا نمايد و آن بي بخار مي گويد نكن! بذار بخوابم!
اي به فداي اون ميلت كه تنها ميله ي ستبر جواني مي تواندآنرا سيراب نمايد.
قربانت: مامان
نامه بخواندم و به سوي در دوان، و سروناز نيز اندر قفايم !
=======================================================
عبدالله المهراني ٨
درود
عبدالله بگفتا من ز در بدر شدندم .
سرو ناز نيز تا به در آمدندي و ندانستم ز چه روي، زمزمه ي
خر! خر! همي نمودي!!" كه شلم شوربا نگار بدو گفتندي: بهر كفران نعمتت بودندي!
و عبدالله هيچ نفهميدي! و برفتي به ذيل پهنتاب روشن بهر خوانش فيزيك.
به ناگاه به خويشتن خويش بازگشتندي و ديدندي: كتاب فيزيك در سرو ناز سراي جاي گذاشتندي به هنگام فرار!
روي به سوي پنجره ي سرو ناز گرداندي و ديدندي، بلا بانو دو دست بر كناره ي گوش نهادندي و زبان از قفا در آورندندي و شوخانه و مستانه، بر عبدالله شكلك در آورندندي!!
عبدالله به سمتش برفتندي و درخواست نمودندي كه كتاب، باز پس ده!
بانو، دعوتش نمودندي كه اندر خانه آي و در كنارم همي فيزيك بخوان.
عبدالله عجز نمودندي كه كتاب، باز پس ده!
بانو نپذيرفتندي و بر وي شيطنت همي نمودندي و مجابش كردندي تا دگر روز باز آي و مرا سواد آموز تا نامه مادر به تنهايي بخوانندم. درخواست بانو بر عبدالله ، مشروط مقبول افتادی.
به شرط آنکه کتاب فیزیک اکنون بستانندی و دیگر روز برای آموختن بانو به سرایش رفتندی.
بانو از پنجره کتاب پس ندادندی و حوالت به درب منزل دادندی.
عبدالله به سمت درب روان گشتی و سرو ناز نیز!
درب نیمه باز گشتندی و دست عبدالله برای ستاندن آن به داخل درب رفتی که سرو ناز دستش به دست گرفتی و بر موی کشاندی و برگوش و روی خويش مالاندي و انگشتش بر دهان نمودندی و مکیدی و چه مكيدني! انگاري قضيب الرستم بودندي و صدای آخ و اوخ و ناله از وی برخاستندی. دستش به گردن مالاندی و سراندی بر دو لیموی قلمبه که در عین سفتی به شدت نرم بودندی و در عین نرم بودن چه سفت بودندی!
دست عبدالله اندر دست سروناز بی اختیار به زیر آن غلتیدی وبه سوراخی که نافش نامند برفتی و ایضا به پائینتر برفتی تا در شیاری که گویا شاشپاشش بودندی برسیدی. شاشپاشي كه با شاشپاش عبدالله توفير همي داشتندي. جائی به فراوانی نرم و گرم و مرطوب که با تکانهای دست بانو و ناله و افغانش ، به یکباره خیس و لزج گشتندي به گونه ای که انگاري انگشت در سفیده ی تخم مرغی فرو بردندي!
درین هنگام، بانو کتاب فیزیک به دست خیسش بدادی و آخیش و اوخش، به خنده ی شیطانی بدل گشتندي و لوندانه خواستندی که فردا برای آموختن سواد ، بدين سراي باز آي.
عبدالله کتاب آغشته به سفیده ی تخم مرغ از دستش بربودندی و سریع دور گشتندی.
=====================================================
عبدالله المهرانی 9
درود
عبدالله کتاب و انگشت لزج به قبای خویش مالیدندی و خشک نمودندی ولاکن زدودن لکه آن نتوانستندی!
دوان دوان به زیر پهنتاب دیگری در دیگر معبر عام برفتندی تا خوانش فیزیک از نو آغاز نمایندی بهر امتحان فردا!
افکار مغشوشی داشتندی، از یک سوی ارشمیدس و پاسکال و نیوتن ، در ذهن داشتی و دیگر سوی واقعه ی اتفاقیه و اینکه قولی به آن بانو بدادندی بهر سواد آموزی و به خاطر می آوردندی نامه ی آن مادر ندیده به آن دختر تنها که شش بار با زبان بر وی بخواندی و راضی نگشتی و یک بار با دست که حاصلش خیسی انگشتان و لکه ی روی کتاب و قبا بودندی!
عبدالله آنگونه که به شلم شوربا نگار، گفتندی، لختی از آغاز خوانش فیزیک در مکان نا آشنای جدید نگذشتی که صدای سوتی و دیدن سایه ای از دور، ذهنش از فیزیک دور ساختی.
خواب نیز کم کمک، به سراغش آمدندی و لحظه ای بر جدول نشستندی که سایه ی از دور برسیدی. مردی بلند قامت و سیاه چرده با کلاهی بر سر ،با سبیلی که اصطلاح سگ سبیل را تداعی نمودندی و چوبدستی در دست با صدای خش دار و خشنی بر من فریاد زدندی که: ز چه روی اینجا تمرگیدی؟ برخیز و برو ای سارق نا به کار که دی سرایی را در این وادی به یغما برده ای! بر خیز و برو تا نخواباندمت و نکردمت! گرچه از صرف دو فعل آخری هیچ نفهمیدمی، اما آنچنان با صلابت صرف کردندی که رعشه بر اندامم انداختی!به ناچار عطای رتبه و نمره بالای فیزیک بر لقایش بخشیدندی ، دستی به پیش و دستی به پس دوان دوان به سوی سرای بی بی روان گشتندم و نفس نفس زنان، به خانه رسیدندم و غر غر بی بی به بالای سر نهادندم و سر بر بالین نهادندم و به وقت پگاه با تنبانی که هیچگاه نفهمیدندم زچه روی یک سفیده ی تخم مرغ در آن ریخته بودندی،برخاستمی و خود بشستمی در آب سرد حوض و راهی کلاس گشتمی و امتحان فیزیک بدادمی!
به پایان آمد این دفتر ، حکایت همچنان باقی است!
