شلم شوربای7- عبدالله المهرانی (18+)

 

 

 

 

 

 عبدالله المهراني      (١)

درود

شلم شوربا نگار را در ايام كار ديواني ، دوستي بودندي عبدالله نام از بلاد المهران كه در عنفوان الجواني هيچ نميدانستندي از خواص و عملكرد آنچه در بين دو پا آويزان بودندي الا التشر شر!

نگارنده

منبعد ورا عبدالله المهراني ناميدندی تا شرح احوالات او را در باب مشنگيش في  مواجهة الاناث  به رشته ي تحرير در آورندی.

عبدالله المهراني جواني بودندي فربه و خمره اي فرم، با كله اي طاس و لبي خندان و بياني شيرين كه بي ريا، هر آنچه در جواني در اين باب بر او گذشتندي،  بيان كردندي .  

شلم شوربا نگار بر آنست تا مسموعات را به مطبوعات بدل نمودندي و تقديم ياران نمايندي، شايد مقبول افتندی.

=======================================

عبدالله المهراني ٢

درود

شلم شوربا نگار به گوش خويش از زبان عبدالله المهراني شنيدستي كه در بلد المهران، براي تا كلاس ٩ مدرسه داشتندي و آنان كه قصد بر ادامه ي تحصيل داشتندي، ناگزير به هجرت به احدي از بلاد كبيره بودندي. بي بي ِعبدالله ساكن  شيراز بودندي و به ناچار پذيراي نوه ي پسري خويش گشتندي به مدت قريب به سه سال تا اخذ تصديق پايان تحصيلات دبيرستان!!

بي بي،  پير زني بودندي بسيار ممسك  در هزينه كرد و بسيار گشاده دهان در غرغر!

عبدالله

پس از دريافت تصديق سيكل اول، با كوله باري از مايحتاج ضروري، اعم از البسه و اطعمه و لوازم التحرير و لوازم التحصيل به همراه ابوي و همراهي عره و عوره و شمسي كوره، عازم شيراز گشتندي و بر سر بي بي  فرود آمدندي . دو سه روزي آنجا اتراق نمودندي تا نسبت به ثبت نام نوه ي خمره اي بي بي،  اقدام لازم مبذول داشتندي و مسير تردد بر وي شناسانندي و توصيه هاي لازم نمودندي كه چه بنمايد و چه ننمايد.

آنگاه عبدالله را آنجا وانهادندي و همگي بجز عبدالله و بي بي  به مهران بازگشتندي.

=============================

عبدالله المهراني٣

درود

كلاس آغاز  و عبدالله همواره ساعي در كسب علم و معرفت بودندي و بسيار نيز خشنود گشتندي از اين باب كه در مهران دود چراغ خوردندي به وقت درس شبانه و حاليا در تنها اتاق بي بي، بي دوده از الطاف اديسون بهره بردندي! نخستين روزها مشكلي بروز ننمودي چرا كه:

 اولاً درس كم بودي. 

 ثانياً هنوز بي بي  احساس ميزباني داشتندي. 

 ثالثاً تتمه ي اطعمه ي منتقله از مهران در سرا موجود بودندي .

 رابعاً بيگاري كشي از وجود نوه.

موجب گشتندي تا  غرغرِ بي بي  رخ ننمودندي.

بي بي  معتقد بودندي كه  ابوالبشر همچون ماكيان، باغروب آفتاب مي بايست خسبيدندي و با برآمدن شمس، برخاستندي تا نياز به مصرف الكتريسيته براي روشنايي منتفي گشتندي و اديسون از گشنگي مردندي. از ديگر سوي عبدالله خواستندي تا پاسي از شب، چشم از كتاب بر نداشتندي و در طلب علم و كسب نمره  و رتبه ي بالا از ديگر همكلاسان هيچ كم نياوردندي.

فلذا آنجائي كه تغرغراتِ  بي بي، بر تمايلاتش به خواندن فايق آمدندي، به ناچار خرقه ي پشمينه به تن كردندي و كلاه بر سر نهادندي و كتاب و دفتر بر زير بغل زدندي و به خيابان روان كشتندي من باب يافتن مكاني خلوت در زير نور پهنتاب معابر عامه كه تا سحرگاهان بي منت و مضايقه نور افشاني كردندي ، بي دريافت بهايي!

 

 

 

 ===============================================

 

 

 

 

 

 

عبدالله المهرانی 4

درود

ایام گذشتی و روز امتحان فیزیک فرا رسیدندی.عبدالله خواستندی اندر اتاق  ، تا به سحر فیزیک خوانندی.

بی بی خواستندی بخسبی! به ناچار،  عبدالله دگر باره خرقه ی پشمینه به تن و گلاه بر سر و کتاب در بغل قصددرس خواندن در زیر چراغ خیابان خلوتی را نمودندی که پیشتر به دانجا رفته بودندی و بی هیچ دغدغه به آموختن پرداختندستی ، برفتی و درس را آغاز نمودندی.

 شلم شوربا نگار از زبان عبدالله نقل کنندی که:

لختی نگذشتی که چراغ درب خانه ی روبرو روشن گشتی و بانویی مستور در پوشش چادر گلدار سفید که تنها یک چشم آن مرعی و دستش با پوشش چادر به علامت بیا، بیا! پاندول وار تکان خوران بودندی این حس را به من دادندی که بیا!چون فردا امتحان فیزیک داشتندی و طالب بالاترین نمره کلاس بودندیم، توجه ننموده و به خوانش فیزیک ادامه دادندم.به ناچار بانو سرک را تا نیم تنه! از درب حیاط بیرون آورده و هر چه، هیس، هیس و پیس پیس و های و هوی نمودندی من به دان توجه ننمودندی تاآنکه بانوی بیچاره اندر درگاه بر زمی افتادندی و غش کردندی.امتحان فیزیک فراموش نمودندی و به سرعت بر بالینش رفتندی . بانو چون مارمولک به داخل خزیدندی و  چون مرا داخل درب دیدندی، سریعا درب را بستندی و چاد ر رها نمودندی و دست بر پاچه ی شلوار پشمینه ام نهادندی و گفتا:چه مهر بر من نمودندی 

که بر بالینم آمدندی! 

===============================================

>

   

 

 

 

 

 

عبدالله المهرانی 5

درود

باری عبدالله بدیدندی آن بانو به طرفه العینی هشیار شدندی، شاکر گشتندی و عزم خروج از منزل نمودندی بهر خوانش فیزیک!

بانو پا بر در نهادندی و مانع خروج گشتندی که با اعتراض عبدالله مواجهه گشتندی که ز چه روی اینچنین نمائی؟بانو که اکنون از پیله ی چادر به در آمده یود ، چنگ بر پاچه ی پشمین عبدالله بزدی و قیام نمودندی در مقابل او و گفتندی: چه عزیز مهربانی بودندی!

چند صباحی است  شباهنگام بر تو نظاره کردندی و ترا طلب نمودندی بهر کمک! همی گفتا: شویم کاپیتان کشتی بودندی و ماه به ماه به بندر گامرون رفتندی و این میانه هیچ نیامدندی تا دردم دوا نمودندی و اکنون نیز با کشتی در بحر است تا ده روز و من تنها دری خانه می زیم. عبدالله بگفتا: من باید رفتندی تا به امتحان فیزیک فردا رسیدندی، دست بر دستگیره ی در و دست چپ بانو بر آن و دست راست بانو بر کمر عبدالله و شکم بر شکمش چسبانده که نرو! باز عبدالله گفتندی ای بانو، من بهر مطالعه ی فیزیک باید به فوریت برفتندی در درسخوانگاهم اندر آن خیابان!!اصرار بانو در اینکه فیزیکت را در اتاقم بخوانندی به تا خیابان!  با انکار عبدالله مواحه گشتندی!

ناگاه بانو دست راست بر گرده ی اش نهاده و صورت به صورتش نزیک نموده واشک بر دیده جاری گردانیده که ای جوان!

نامه ای از مادرم برایم رسیدندی و چون من سواد نداشتندی ، بیا و برایم بخوان تا دلتنگی ام کاسته گشتندی.جوان دور از مادر! حس همذات پنداری با بانو نمودندی ، خواست تا نامه را بدینجا آورد تا برایش بخواند. بانوی غمزده از فراغ مادر، با ملاطفت و ملامست و در حقیقت برای مقاربت او را به اتاق کشانندی و برفتندی تا نامه را بیاورندی.

 

==================================================

عبدالله المهرانی 6

درود

شلم شوربا نگار خود از عبدالله شنیدستی که آن بانو، که برای آوردن نامه ی مادرش به اتاق رفتندی، پس از اطلاع از عزم خروجم ،  پس از التماس لوندانه ای ، به پیشم برگشتندی، با نامه ای در دست وپیراهنی حریر گونه ی گلگلی، یقه باز و کوتاه قد که ندانستمی چرا نصف بدنش بیرون از لباس بودندی، بر تن! لباسی بدین سان ندیده بودندم تا به حال نه در خانه بر تن اهل خانه و نه بر تن بی بی و نه بر تن همسایه!

نامه به دستم دادندی و به مطبخ برفتندی، و در مراجعت، سبدی میوه در دست و تکه ای نارنگی در دهن و تکه ای در دیگر دست که به نزدم آمدندی و سبد میوه جلویم نهادندی و نصف تنش را بر من ریختندی، چه ریختنی! و با شیطنت و سر وصدا پاره ی دیگر نارنگی خواستند ی  بر دهانم نهادی که امتنایم بدیدی، خود گاز زدی و دهانش به دهانم نزدیک نمودی که گاز زن! من در چه خیال بودندی برای امتحان فیزیک، و نفهمیدستم او در چه خیال بودندی؟ که با ترشروئی من مواجه گشتندی ! با اخم و لبخند درخواست نمودندی که نامه مادرم بر من برخوان که سخت دلتنگم.خود را از زیر نیم تنه اش خلاص نمودندی و به سرعت نامه را خواندندی و بر زمین نهادندی و عزم خروج بنمودندم که دگر باره تمام تنه برمن هوار گشتی که تا میوه نخوردندی ،محالست اجازه خروج دهندم برتو! سیبی برداشتمی و فورا برخاستمی که دست بر فاق شلوارم نهادی و بگفتی عجب پشمی، ترا سخت نبودندی از پوشش شلواری بدین سان پشمی؟

لختی تامل نمودندی تا برایت از شلوار نرم شوی خویش آورندم تا بر تن پوشی و در این اتاق گرم و نرم فیزیک همی خوانی و نیک آموزی تا دکر روز بر رقبا فایق گشتندی از منظر نمره و رتبه.

این سخن بر من گران آمدی و فاق شلوار از دستش برهانیدم و به درگاه نرسیده فریاد بر آورد که گر بروی

جیغو داد خواهم زدن که دزد آمده است و یکبار نیز فریاد زدندی که : آآآآآآآآآ ی ی ی ی  دزد!

 

==========================================================

 

 

 

 

 

 

عبدالله المهراني ٧

درود

سرو ناز با جيغش مرا مجبور نمودندي، لختي ديگر بمانندم و دگر بار رقعه ي مادر بخوانندم براش تا ز دلتنگي در آمدندد، و رخصت خروج عطا نمايندم.

ششمين باري است كه خوانندم برايش نامه ي مادر و هر بار ، بگونه اي خاص چسبانيده بر من جايي از بدنش را، باري دستهايش گردنم را آزار دادي! و باري دگر برپشتم سينه هايش نهادندي و دگر بار با پا قضيبم فشردي  و اين بار نامه بر دستم دادي و روبرويم بر شكم دراز كشيدندي، دو دست زير زنخدان نهادندي و نگاه همي كردي بگونه اي كه ندانستمي چرا از آن نگاه ترسيدمي!

نگاه شيطاني بودندي از چشماني شهلا!

دو پا از پشت همچون مقراض، تكان خوردي و در هم همي رفتي و گشوده همي گشتي!!

آنشب، هيچ ندانستمي ز چه روي، زيپ نيم ذرعي پيرهن حرير گلدارش، از پس گردن تا چاك آنجايش باز بودندي و هيچ چيز ديگر جز آن پيرهن بر آن بدن نبودندي!

هر از گاهي ، دستش در زير پاچه ي شلوار پشمينه ام با پشمهاي پايم بازي نمودندي و مدام همي گفتي : نامه ي مامانم بخون!! نامه ي مامانم بخون!!

من دوست داشتمي در زير نور چراغ موشي فيزيك خواندمي تا اين نامه را!!

به نا چار پس از اتمام حجت كه بعد از خواندن، رخصت خروج يابندم، براي آخرين بار شروع به خواندن نمودندم كه خواست بلند، بلند بخوانندم، به گونه اي كه حاليا گويا شما هم شنويش!!

اين نامه را:

اي كه سر تا پاي تو همچو گل است

بوي عطرت طعنه زن بر سنبل است

دختر زيبايم، سرو ناز

سلام

قربان آن خرمن موهاي خرمائي ات و صورت زيبايت و چشمان شهلايت و لبهاي قلوه اي سرخ و هوس انگيزت و گردن بلورينت ،  كه هميشه بوي عطر VIVRE مي دهد و هر خوابيده اي را چون سرو شيراز برافراشته و بيدار مي كند،  بشوم .

فداي آن هيكل رعنايت، آن پستان بلورينت كه طعنه بر ليموي شيراز مي زند، آن كوكوي پف كرده اي كه آنجاست و آن باسن نرم و قلمبه ات

كه همچون  دنبه نرم است، بگردم. 

سرو نازم، از دو پاي سفيد و كشيده ات چه بگويم كه بر گردن آن شوهر چلمنگت مي گذاري تا شايد دردت دوا نمايد و آن بي بخار مي گويد نكن! بذار بخوابم!

اي به فداي اون ميلت كه تنها ميله ي ستبر جواني مي تواندآنرا سيراب نمايد.

قربانت: مامان

نامه بخواندم و به سوي در دوان، و سروناز نيز اندر قفايم !

=======================================================

 

 

 

 

 

عبدالله المهراني ٨

درود

عبدالله بگفتا من ز در بدر شدندم .

سرو ناز نيز تا به در آمدندي و ندانستم ز چه روي،  زمزمه ي

خر! خر! همي نمودي!!" كه شلم شوربا نگار بدو گفتندي: بهر كفران نعمتت بودندي!

و عبدالله هيچ نفهميدي! و برفتي به ذيل پهنتاب روشن بهر خوانش فيزيك.

به ناگاه به خويشتن خويش بازگشتندي و ديدندي: كتاب فيزيك در سرو ناز سراي جاي گذاشتندي به هنگام فرار!

روي به سوي پنجره ي سرو ناز گرداندي و ديدندي، بلا بانو دو دست بر كناره ي گوش نهادندي و زبان از قفا در آورندندي و شوخانه و مستانه، بر عبدالله شكلك در آورندندي!!

عبدالله به سمتش برفتندي و درخواست نمودندي كه كتاب، باز پس ده!

بانو، دعوتش نمودندي كه اندر خانه آي و در كنارم همي فيزيك بخوان.

عبدالله عجز نمودندي كه كتاب، باز پس ده!

بانو نپذيرفتندي و بر وي شيطنت همي نمودندي و مجابش كردندي تا دگر روز باز آي و مرا سواد آموز تا نامه مادر به تنهايي بخوانندم. درخواست بانو بر عبدالله ، مشروط مقبول افتادی.

 

به شرط آنکه کتاب فیزیک اکنون بستانندی و دیگر روز برای آموختن بانو به سرایش رفتندی.

بانو از پنجره کتاب پس ندادندی و حوالت به درب منزل دادندی.

عبدالله به سمت درب روان گشتی و سرو ناز نیز!

درب نیمه باز گشتندی و دست عبدالله برای ستاندن آن به داخل درب رفتی که سرو ناز دستش به دست گرفتی و بر موی کشاندی و برگوش و روی خويش  مالاندي و انگشتش بر دهان نمودندی و مکیدی و چه مكيدني! انگاري قضيب الرستم بودندي و صدای آخ و اوخ و ناله از وی برخاستندی. دستش به گردن مالاندی و سراندی بر دو لیموی قلمبه که در عین سفتی به شدت نرم بودندی و در عین نرم بودن چه سفت بودندی!

دست عبدالله اندر دست سروناز بی اختیار به زیر آن غلتیدی وبه سوراخی که نافش نامند برفتی و ایضا به پائینتر برفتی تا در شیاری که گویا شاشپاشش بودندی برسیدی. شاشپاشي كه با شاشپاش عبدالله توفير همي داشتندي. جائی به فراوانی نرم و گرم و مرطوب که با تکانهای دست بانو و ناله و افغانش ، به یکباره خیس و لزج گشتندي به گونه ای که انگاري انگشت در سفیده ی تخم مرغی فرو بردندي!

درین هنگام، بانو کتاب فیزیک به دست خیسش بدادی و آخیش و اوخش،  به خنده ی شیطانی بدل گشتندي و لوندانه خواستندی که فردا برای آموختن سواد ، بدين سراي باز آي.

عبدالله کتاب آغشته به سفیده ی تخم مرغ از دستش بربودندی و سریع دور گشتندی.

=====================================================

عبدالله المهرانی 9

درود

عبدالله کتاب و انگشت لزج به قبای خویش مالیدندی و خشک نمودندی ولاکن زدودن لکه آن نتوانستندی!

دوان دوان به زیر پهنتاب دیگری در دیگر معبر عام برفتندی تا خوانش فیزیک از نو آغاز نمایندی بهر امتحان فردا!

افکار مغشوشی داشتندی، از یک سوی ارشمیدس و پاسکال و نیوتن ، در ذهن داشتی و دیگر سوی واقعه ی اتفاقیه و اینکه قولی به آن بانو بدادندی بهر سواد آموزی و به خاطر می آوردندی نامه ی آن مادر ندیده به آن دختر تنها که شش بار با زبان بر وی بخواندی و راضی نگشتی و یک بار با دست که حاصلش خیسی انگشتان و لکه ی روی کتاب و قبا بودندی!

عبدالله آنگونه که به شلم شوربا نگار، گفتندی، لختی از آغاز خوانش فیزیک در مکان نا آشنای جدید نگذشتی که صدای سوتی و دیدن سایه ای از دور، ذهنش از فیزیک دور ساختی.

خواب نیز کم کمک، به سراغش آمدندی و لحظه ای بر جدول نشستندی که سایه ی از دور برسیدی. مردی بلند قامت  و سیاه چرده با کلاهی بر سر ،با سبیلی که اصطلاح سگ سبیل را تداعی نمودندی و چوبدستی در دست  با صدای خش دار و خشنی بر من فریاد زدندی که: ز چه روی اینجا تمرگیدی؟ برخیز و برو ای سارق نا به کار که دی سرایی را در این وادی به یغما برده ای! بر خیز و برو تا نخواباندمت و نکردمت! گرچه از صرف دو فعل آخری هیچ نفهمیدمی، اما آنچنان با صلابت صرف کردندی که رعشه بر اندامم انداختی!به ناچار عطای رتبه و نمره بالای فیزیک بر لقایش بخشیدندی ، دستی به پیش و دستی به پس دوان دوان به سوی سرای بی بی روان گشتندم و نفس نفس زنان، به خانه رسیدندم و غر غر بی بی به بالای سر نهادندم و سر بر بالین نهادندم و به وقت پگاه با تنبانی که هیچگاه نفهمیدندم زچه روی یک سفیده ی تخم مرغ در آن ریخته بودندی،برخاستمی و خود بشستمی در آب سرد حوض و راهی کلاس گشتمی و امتحان فیزیک بدادمی!

به پایان آمد این دفتر ، حکایت همچنان باقی است!

 

 

مشاغل قدیم 55 -پارچه فروش سیار

مشاغل قديم٥٥
سلام
پارچه فروش سيار
دروغ چرا؟
تا قبر آ آ آ!
بعد ها اومدم و ديدم كه تو مولوي و زرتشت، مركزيت فروش انواع و اقسام پارچه هست.
هزارتا مغازه كنار هم و هر كدوم هزار جور پارچه را به هزار قيمت و ترفند مي فروشند.
پيش از اون فكر مي كردم همون پارچه فروشي هاي دم پل كه مال خدا آمرزيدگان( ميرزا قوام و حاجي صادقيان و ملوكزاده)در آمل بود، سرآمد پارچه فروشها هستند.
يه كمي هم كه بيشتر فكر مي كنم يادم مياد، وقتي شش هفت ساله بودم بودم و تابستونا به كوه مي رفتيم، گاهي از اوقات سر و صداي پارچه فروش دوره گردي را مي شنيدم كه ساكنين را به خويد چيت و كودري و ملافه اي و حتي كت و شلواري تشويق مي كردند و عمدتاً خانمها بودند كه دورش جمع مي شدند و تمام پارچه ها رو زير و رو مي كردند و بعضا رو خودشون و بچه ها پرو مي كردند و يك جور وقت گذراني و تفريح مي كردند و آخر كار هم شايد نيم متر مي خريدند تا براي بچه هاشون شورت مامان دوز بدوزند!
شايد بيشترين پارچه اي كه اونروزا و در كوه به فروش ميرفت پارچه ي ملحفه اي و پرده اي و پيژامه اي بود.
اين پارچه فروشها بعضاً طاقه هاي پارچه را روي دوش و يا پشت اسب و قاطر حمل مي كردند و در گوشه اي از محل بساط مي كردند و مي فروختند.
بعد ها كه به مناسبت كار به روستا ها مي رفتم بارها و بارها شاهد بودم كه پارچه فروشهاي دوره گرد با وانت مسقفي كه حكم فروشگاه سيار را داشت ، با مقدار و تنوع بيشتر،  پارچه به روستاها مي برد و با بلند گو خبر مي كرد:  كه پارچه فروش آمده و سيل متقاضيان و تماشاچيان به گردش جمع مي شدند . اطراف ماشين ، مشتريانِ پارچه گل گلي به دست مشغول انتخاب و فروشنده مشغول متر كردن و بريدن.
جالبه هنوز هم از اين نوع فروشنده ها را با وانت گاهي در محلات تهران مي بينم.
عرضه ي لباسهاي دوخته و آماده و فروشگاههاي تاناكورا و توان پائين خريد بخش اعظمي از جامعه، اين حرفه را نيز از رونق انداخت.
دوستدارتان: عبدالله قهقايي

خاطره ي عرق نازنين انهر- به گویش آملی

خاطره ي عرق نازنين انهر
يادش به خير دوره دانشجويي شهناز اتا رفق داشته كه ونه دسي خاخر بيه به اسم انژل نازنين انهر، آسوري بيه و بچه ي رضائيه.
زودتر از اما، آنژل با اونيك وارطانيان ازدواج هاكرده و از سال سه به بعد تهران خنه داشتنه.
گاهي اما ره دعوت كرده و شيمي وشونه خنه.
آخ، آخ، آخ
اتا شراب وشونه خنه بخردمه، شراب نئو !! بئو ؛ كبوتر وچه ي خون!!
 اونيك و آنژل خله بچه هاي ماه و دوست داشتني بينه.
بعد از فارغ التحصيلي وشون بوردنه رضائيه و اما بوردمي علي آباد گرگان و بعدش آمل.
خوشبختانه ارتباط ما با هم برقرار بيه و سالي،  ماهي ، همديگه ره وينسمي و با هم كيف كردمي.
متاسفانه بعد از انقلاب، همه ي اقليت ها ، هر كدوم اتا جور در سختي دينه و وشون هم همينجور!
اين قضيه باعث بيه آسوري هاي رضائيه، په پيش دنبال راه در بوردنه پيش بيرن و در بورن!
آخرين سالي كه ايران دينه و اما بوردمي وشونه پيش، آنژل پر مار هم اتا شو اما ره دعوت هاكردنه.
مثل هميشه اونجه بساط عرق خوري فراهم بيه و اون شو هم! منتهي با يك فرق.
هميشه آنژل پر كه آتشنشان بيه و خله خار مردي، اتا شيشه عرق ايارده و با من و اونيك، سه تايي خردمي و گلعلي بيمي!
اون شو اتا نيم بطري عرق من و اونيك سه بيارده و اتا بطر كامل شه سه!!
اتي كه بخردمي و مه رو وا بيه، بپرسيمه:
بابا اين چه رسم مهمونداريه كه براي ما دو نفر نيم بطر عرق آوردي و براي خودت يك بطر؟!
بئوته:
نترسين! تا صبح عرق بخوايد براتون ميارم. از عرق خودم وقتي كارِ تون تموم شد يك نصفه استكان بهتون ميدم!!
ويشتر تعجب هاكنه و چون نتونسمه چونه بزنم.
ادامه هدامي و بديمي اما دونفر اون نيم بطر عرقه نخرد، حسابي گلعلي بيمي و پير مردي هي تند و تند، به سلامتي شونه بالا و نزديكه اتا بطر كامله تموم هاكنه كه اما شه طلبه، ونه جا وصول هاكردمي!
نفري اتا نصفه اسكان از شه عرق اماره هادا و سه نفري اسكانها ره بزومي به هم و به سلامتي بوردمي بالا!!
هلا امه گلي جر نشي،  اين دفه هر سه تا چش مثله سه تا اسكان برخوده به هم و با تعجب بئوتمي:
وه عرق بيه يا اوو!!!
پير مردي، آقاي نازنين انهر بئوته از اينكه:
من از جووني روزي يك بطر عرق خودمه و اين عادت مه سر دره!
منتهي كم كم وينسمه اتنه الكل زياده، ولي يك بطره ونه بخرم، يواش يواش وه ره برسينمه به يك بطر عرق كه ون دله اتا اسكان عرقه و بقيه اوو بيه!!
اينجوري ارضاء بيه.
روحش شاد.
همونسال( ٢٥ سال قبل) بوردنه آمريكا و بيست سال بعدش اونجه به رحمت خدا بورده.
شمه قربون: عبدالله قهقايي

داستان پسر پرویز و تقی

 
 
 
 
 
خاطره
سلام
سال ٥٥ براي خدمت سربازي رفته بودم علي آباد گرگان.
در محوطه اداره كشاورزي كه محل كارم بود دو خانه سازماني وجود داشت كه در يكي آقاي مهندس كاوياني مي نشست كه يك پسر حدوداً دو ساله داشت.
و در ساختمان ديگر سرايدار اداره آقاي تقي ويزواري مي نشست كه دو سه تا بچه داشت كه يكيش، پسر و هم سن پسر رئيس.
زمستون اون سالها خيلي سرد و همراه با برف و يخبندان بود.
محوطه ي اداره هم وسيع بود و پس از بارندگي، در قسمتي، حدوداً به طول ١٥ متر و عرض ٥ متر آب جمع مي شد و در رو نداشت و در شبهاي يخبندان اين مساحت يخ مي زد و جون مي داد براي اسكي روي يخ و سُر خوردن!!
جالب بود كه در هواي بهاري و ملايم، هفته اي دو سه بار پسر رئيس پيچيده در پتو! مي بردنش پيش دكتر علامه!
چون يا سرما خورده بود و يا بايد واكسن ميخورد و يا....
از طرف ديگه، پسر تقي ، فرقي نمي كرد، زمستون و تابستون،  كون برهنه تو حياط بازي مي كرد و ككش هم نمي گزيد!
اصلاً دكتر نديده بود كه ازش بترسه و يا نترسه!
اگر پيش دكتر علامه مي بردنش بي شك عينك دكتر رو مي گرفت و پرت مي كرد و مي خنديد.
روزي را به خاطر مي آرم كه صبح يخبندان بوده و پسر رئيس بغل مامانش و تو اتاق گرم از پشت پنجره، پيست اسكي!! را نگاه مي كرد كه تقي از خونه اش داشت ميومد بره سر كارش كه پسرش لخت مادر زاد دنبالش راه افتاد.
تقي هم يك دست و يك پاي بچه را گرفته و روي يخ سُرش ميداد.
پسره وقتي به انتهاي پيست مي رسيد مي دوئيد و مي اومد پيش باباش كه:
بازم! بازم!
و اين سُر دادن بارها تكرار مي شد و تنها ديدنش موجب مي شد كه؛
پسر رئيس سر از مطب دكتر علامه در بياره
دوستدارتان: عبدالله قهقائی

صبحونه ی مازرونی - گویش آملی

 
 
 
 
 
 
 
صبحونه ی مازرونی
سلامله کوم
 زمسونه سرد ه و صواحی سر
جان پر
بالا كلسي نيشتي و ماشه ته دس دره، همتي دره تشه بالا پائين و مرتب كني.
ونگ كني:
توران ، توران ( مه مار)، اون لووتكائه پلا ره بيار
مه جانه مار لووه ی پلا ره كه زرك دونه( گرده) جا كته بپته و اشون بخردنه و اتي بمونسه را با اتا كترا اياينه دنه، مه پره دس.
مامان شونه پنير خيكي و آغوز چكه ره اياينه و بعدش شونه چند تا اسكان چايي كنه
و چاییه دله چن تا گره قن دم دنه و هر كدومه دله اتا چايي خوار قاشق اله و اله امه پلي.
همينجور كه اما درمي چايي ره هي زمي، آقا جان كترا جا لووه دله پلا ره
قالبي در اياينه و اله ماشه ي سر و اله كله ي تش سر!
پلائه بشتي ، تشه سر برويشت بوونه و آقاجان پلا ره پشت و رو كنه و دو باره اله تش سر ، پلائه دور ور حسابی برويشت، برويشت و سيو بونه!
اياينه اما همه سه قس كنه!
داغ پلا و پنير خيکي و آغوز چكه و شيريندار چايي!!
صبونه اينجوري هيج جاي دنيا دنيه.
شمه قربون: عبدالله قهقائی

 

عادات غذايي،ذائقه

 
 
 
 
 
عادات غذايي،ذائقه
سلام
سال سوم دانشكده تو درس آفات درختان مركبات استادمون آقاي دكتر صمد وجداني، موقعي كه داشت خسارات ناشي از حلزون و رابها را مي گفت بحث به آنجا كشيده شد كه حلزونها پروتئين لذيذي هستند.
بعضي از بچه ها داشتند عق مي زدند كه استاد اين خاطره را گفت:
اون سالها در فرانسه داشتم تحصيل مي كردم كه با همسرم كه فرانسوي است آشنا شدم و به جمع خانوادگي شان به شام دعوت شدم و دو ساعتي مشغول صرف غذا از انواع مختلف بوديم.
يكي از غذاهاشون تو همين مايه هاي نرمتنان مثل حلزون و صدف و از اين جور غذاهاي ليز! بود كه دلم به هم ميخورد از خوردنش.
ميزبان هم اصرار داشت از اين غذاي لذيذ و خوشمزه بخورم و من امتناع مي كردم.
پرسيد: شما غذاي به اين لذيذي را نمي خوريد ، پس چي ميخوريد؟
منم چندتا از غذا هاي ايروني و شيرازي و از جمله آبدوغ خيار رو اسم بردم و اجزاء تشكيل دهنده ي آنها را گفتم.
وقتي داشتم آبدوغ خيار رو مي گفتم كه آب و ماست و خيار و كشمش و نعناع و... 
ديدم حال يكي دو تا از ميزبانها داره بد ميشه و خواستند ادامه ندم !!
هاج و واج بودم كه مگه چي گفتم؟!
زمان گذشت و با دوست دخترم ازدواج كردم و آمديم ايران و چند وقت بعدش خانواده ي همسرم را به ايران دعوت كردم.
در موقع غذا، اول از انها با آبدوغ خيار، به عنوان سوپ سرد ايراني پذيرايي كردم و افسون شده بودن از لذتي كه بردند. و بعد بقيه ي غذا ها.
پس از غذا، بهشون گفتم اين سوپ سرد همون آبدوغ خياري بود كه وصفش حال شما را بد كرده بود!
مادر زن زبل!  فوري گذاشت تو كاسه ام كه :
صمد!
صدف و حلزون هم به دليل پيشداوري ات برايت نامطلوب و اييييييققققق برانگيز بود!!
راست هم مي گفت.
چون در سفر بعدي به فرانسه از اونا خوردم و چه عالي بود.
دوستدارتان: عبدالله قهقايي
 
 
 
 

ویسکی با آب شیر -گویش آملی

e
 
 
 
 
 
يادش به خير دوره دانشجويي
اتا شو بوردمه رفقون خوابگاه كه دانشكده ي دامپزشكي پشت بيه
ماشالله  و علي  و جمال و  چن نفر ديگه ی پلی
ويسكي جاني واكر داشتنه بدون هيچ مزه اي!
با آب شير كه سرد هم نيه، هنيشتمي تهشه در بياردمی!
هر موقع مه ره یاد انه ، اين معما مه سه حل نبونه كه اون ماقع اعيان بيمي ويسكي داشتمي يا گدا بيمي هيچ مزه اي ناشتمي تا با ويسكي بخريم.
بعداً معلوم بيه ( آه ) ناشتمي با ( ناله) سودا هاكنيم و ( سودا ) ره با ويسكي بخريم.
ولی خوش بیمی.
ياد اون دوره به خير.

 

پنیر لیقوان

 
 
 
 
 
پنير ليقوان
براي ماموريت اداري رفته بوديم اردبيل
مدت ماموريتمون هم پانزده روز بود.هم به كارهاي اداره رسيديم و هم با شهر آشنا شديم
فهميديم بهترين پنير ليقوان را در اينجا مي تونيم بخريم.
پرسان پرسان به بهترين پنير فروش شهر رسيديم
نمونه ي پنير هاي تبريز و ليقوانش حرف نداشت. هر دو پنير گوسفندي پر چرب
تبريز، سفيد تر و بدون خلل و فرج و ليقوان اندكي مايل به كرم و خلل و فرج دار.
فروشنده پيرمرد لاغر اندام ٥٠ كيلويي بالاي ٧٥ سال سن، خوش مشرب و بذله گو و مهربان  با چهره و حركاتي قابل اعتماد!
به عنوان مرغوبترين پنير ليقوان، يك حلب ١٧ كيلويي به من فروخت، و يا بهتره بگم من از او خريدم، با اين اميد كه شايد تا ششماه مصرفش كنيم.
به تهران و خونه رسيدم و در پاسخ اينكه چرا ١٧ كيلو پنير خریدي ، با غرور اعلام كردم.
بهترين پنير ليقوان كشور را خريدم.
چشمتان روز بد نبيند.
درب حلبی پلمپ شده را باز کردم. دیدم تو آب نمک،
حدود ١٠ كيلو پنير تازه ي كم چرب  گاوی را پير مرد ! به من انداخت به هواي ١٧ كيلو پنير پرچرب كهنه  ي ليقوان !!
فكر كنم الان فوت شده و  حتما به بهشت رفته است.

کارمند اینجوری هم داشتیم!!

 
 
 
 
 
 
کارمند اینجوری هم دوره ی شاه داشتیم!!
سلام
يك نفر را در اداره ي ثبت اسناد آمل داشتيم كه حق حسابي بود و نرخ را هم خودش تعيين مي كرد و به ارباب رجوع اعلام مي كرد.
اينگونه:
براي كار خيلي كوچيك، ٥ تومان، يك دست را با انگشتان باز رو سينه ميذاشت و مي گفت:
چشم يك كارش مي كنيم.
 براي کاری که نرخ رشوه اش ده تومن بود، دودست را روي سينه میذاشت و قول انجامش را می داد.
برای رشوه ی بيست تومانی ،با دو دست انگشت باز، دو بار روي سينه اش می زد و کار سازی می کرد .
و اما برای تفهیم اهمیت کار و یا خلاف بالاتر که رشوه اش صد تومان بود، مثل روز عاشورا كلاً سينه مي زد!!
واقعي بود، ها
==========
يك کارمند تنبل و مافنگی لاغر ی هم در آمل داشتيم كه هفته اي يكبار كه ميخواست بره حموم كراواتش را در مي آورد!
بهش مي گفتند : مرد حسابی ، شب که ميخوابي كراواتت را در بيار !
مي گفت نه، نمیشه!
ممكنه رئيسم را در خواب ببينم، زشته بدون كراوات باشم.
=====
الان دوره ی یاقوت همه ی کارمندامون، علیه السلامند و از این وصله ها بهشون نمی چسبه! 
میگید : نه!
به عنوان نمونه: 
شما یک کارمند دولت گیر بیار کروات بزنه!
حالا باورتون شد؟
دوستدارتان: عبدالله قهقائی

تبلیغ پپسی کلا + گویش آملی

 

 

 

 

 

تبليغ پپسي كولا در بدو ورود به ايران

پپسي كه ويشتر از ٦٠ سال پيش بمو ايران، خله ها و از جمله ملائون گتنه حرامه چون ونه صاحاب يهوديه و يا گتنه بهائيه!

خله استقبال نيه و دنبال اين دينه كه اتا تبليغ جانانه هاكن تا مردم  بورن ونه سراغ.

تبليغ راديو كارساز نيه چون مردم راديو ناشتنه!

بدينه بهترين كار اينه بورن دس به دامن ملائون بووشن.

بوردنه ملا ره بئوتنه اتا كمك اماره هاكن تا مردم پپسي بخرن!

بپرسيه چي دنه ني؟

بئوته: ثواب داينه.

ملا بئوته يعني مفت؟

يارو بئوته اره!

ملا بئوته : مفت؟ كي گفت؟

يارو بئوته اي بعداً دمي!

ملا بپرسيه يعني: نسيه؟

يارو بئوته: آره

ملا بئوته؛نسيه بچسيه!! آخر به مقصد نرسيه!!

خلاصه!

قرار بيه ملا، منبر پشت هر اتا پپسي كه  اسم بورده دهشي به حسابش منظور بووه.

فرقي نكنه باووه پپسي خاره يا بده!

ملا بورده منبر پشت شروع هاكرده از رفتار جوانها صحبت هاكرده و بئوته:

من نمي دانم نون و پنير و چايي شيرين ما چه عيبي دارد كه جوانها ميرن، ساندبيج با پپسي ميخورن!

همينجور صف مي كشن اولي ساندبيج با پپسي، دومي هم پپسي سومي هم ميگه آقا يك سانبيج با پپسي،

اين يعني چي كه هي ميگيد: پپسي، پپسي، پپسي ، پپسي( ٨ تا بونه چارزار) ول كنيد پپسي خوري را ساندبيج بخور پپسي نخور!

سر و كله ي ما هم پيد ! شد شما از بس پپسي، پپسي ، پپسي، پپسي كرديد.

بريد به جاي پپسي، آب بخوريد . چايي بخورید. 

اينقدر پپسي، پپسي نكنيد و پپسي نخوريد.( ١٨ تا) ( نهزار گير ملا بمو)

اينجوري شد كه مردم اسم پپسي را از ملا ياد گرفتند و از لجش پپسي خور شدند.

مختار، محله سری ای که فامیل در اومد

 
 
 
 
 
٥ سال پيش تو فيسبوك در صفحه اي كه مربوط به كوچه برزگر بود عضو شدم.
كوچه اي كه در آن از بدو تولد زندگي كردم.
شروع كردم به نوشتن خاطراتی تحت عنوان( آنچه كه از آنجا به ياد دارم)
اولين نوشته هام معرفي آدمهاي ساكن اون كوچه در دهه ي سي و چهل
تحت ٥ گروه بود.
١- خانواده ها
٢- پدر ها
٣- پسر هاي بزرگتر از من
٤- پسر هاي هم سن من
٥- پسر هاي كوچكتر از من
در رديف ٥ نام مختار حاج رجبي، (باباي شايا  دوست تلگرامی آملی های ساکن تهران) را نوشته بودم.
اين درحالي بود كه بيش از سي سال مختار را نديده بودم.
گذشت تا عيد ٩٤ براي عيد ديدني رفتم خونه خواهر كوچكم كه همسر مهندس حاج رجبي است.
ديدم چهار پنج نفر مهمان دارند.
سلام عليكي با همه كرديم و عيد را به هم تبريك گفتيم.
نه كنجكاو بودم و نه دقت كردم تا مهمانها را شناسايي كنم.
همينطور كه لبخند عامه پسندی روي لب داشتم، و شايد مشغول خوردن شيريني! ديدم آقاي مهمان مرا خطاب قرار داد كه فلاني شايد منو نشناختي؟ نگاهي كردم و با لبخندم فهموندم كه متاسفانه نه!
گفت پس عينكم را بردارم.
به محض در آوردن عينك گفتم: مختار تويي؟
ماچ و بوسه ي مخصوص تجديد شد و از حال و روز يكدگر بيشتر مطلع شديم و خوشحال!
بعداً فهميدم پسرش بهروز، شوهر نوه عمه ي منه!
حالا هم كه فهميديم (شايا شيطونك ) هم دختر مختاره.
دوستشون دارم.
والله

خاطرات خرید در سفر، چای

خاطرات خرید در سفر.

خرید چای

سلام

تو یکی از سفر های کاری به سیستان و بلوچستان،ضمن انجام وظیفه ، در ساعات فراغت، گشتی در شهر می زدیم و خریدی هم می کردیم.

خرید چای مرغوب در این استان برایم خیلی جاذبه داشت . از همکار زاهدانی ام خواستم کمکی بکند تا از یک چای فروش مطمئن مقداری چای بخریم.

دوست عزیزم به دلیل مهربانی ای که داشت پیشنهاد کرد که در زابل که فردا خواهیم رفت ، اینکار را می کنیم. چرا که در بازار زابل، حاج حسین نامی از دوستانش اینکاره بود.

فردا رفتیم به زابل و موقع عصر سری به مغازه ی حاح جسین آقا زدیم. پس از خوش و بش و خوردن یک چائی دبش، درخواستمون را مطرح کردیم و به خودش اختیار دادیم سه کیلو از بهترین چائی ها را که دارد به ما بدهد. از ایشون سه کیلو و سیصد گرم چائی خریدم به ده هزار تومان. حاج حسین به ما سپرده بود که با آب کاملا جوشیده چائی دم کنیم و چون چای قلمی و دیر دم است ، لااقل یک ربع صبر کنیم تا حسابی دم بکشد.

سفارش دومش این بود  که در قوری،چای خشک زیاد نریرید.

خوشحال از خرید خوب، پس از اتمام ماموریت برگشتم تهران.

از آنجایی که بر اساس قانون نانوشته ای به تازه وارد چای میدهند، در منزل ، قبل از اینکه چای خشگ در قوری بریزند به طرفه العینی چای تازه خریده را از ساک سفر در آوردم و یک پیمانه در قوری ریختم و طبق توصیه ی حاج حسین آقای چای فروش گذاشتم یک ربع دم بکشد.پس از آن،  من چای در لیوان ریختم، آبجوش کمی رنگ دار در لیوان خودنمائی می کرد. به قوری باز گرداندم و یک ربع دیگر گذاشتم دم بکشد. اینبار یک قوری چای کمرنگ نصیبمون شد. در نوبت های بعدی هر بار میزان چای خشک و مدت دم کشیدن را افزایش دادیم تا رسیدیم به فرمول دو مشت چای خشک و نیمساعت دم کشیدن و ما حصل کار یک قوری چای خوشمزه و خوشرنگ .

این تجربه در سفر بعدی زاهدان به کارم آمد. زمانی که برای یک دوره ی آموزشی به اتفاق بیست نفر از همکاران به چابهار رفتیم و همه طالب خرید چای بودند، من احساس کردم که باید خدمتی به دوستان بکنم.

به بازار چای فروشها رفتم و بیش از سی نمونه چای از فروشندگان گرفتم و در محل استقرار، هر یک از این چای ها را با دقت دم کردم و خودم و دوستان همراهم تستشون کردیم  و هر کسی بنا به سلیقه اش یکی را انتخاب کرد و از اون خرید. منهم مطلوب ترین چایم را خریدم.

آخه لامصب چای و برنج چیزیه که اگر مطلوب ذائقه نباشد مفتش گرون است.

دوستدارتان: عبدالله قهقائی

 

شلم شوربای 6-نادر- (18+)

 

 

 

 

 

 

شلم شوربای 6-نادر

درود
 شلم شوربا نگار را ، دوستی بودندی در ایام شباب، به وقت دانشجویی، که قیافه ای و سكناتي،  همچون لاندابوزانکا، اكتور السينما الايتاليا!! داشتندی.

قامتي متوسط  متمایل به پست، شکمی اندک فربه، کله ای واجد مویی صاف و رویی اندک سبزه که در آن چشمانی که تنها باعینک قادر به انجام وظیفه بودندي،مشهود که با ابروان اندک پر مویی تزئین گشتندی. و صد البته، بینی ! بيني اي که نشان از سِرّ درون داشتندی!! دراز بودندی و فربه، قوزدار و خمیده و گنده!!.كه حاكي از اوضاع اندروني تنبانش ميداشتي!
وي را نام نادر بودندي و رفتار و سكنات، نادرتر!
نادر را به غايت بندةُالقضيب شناختندي و نوكر الانجيل والليمو وچاكرالهندوانتين من قفا الاناث همچون كيم كارداشيان!!
و في كله، مجنون الاناث و ابدانه!!
نادر را هنر يابيدن دوستي از جامعه ي نسوان نبودندي تا مجاناً دفع شهوت نمودندي و راحت گشتندي، فلذا ميل به دفع آنچه كه پيشتر رفته است نيازمند صرف هزينه مي بودي و كسب مال به منظور صرف آن در راه جنده جات، مستلزم يافتن راه حلي بودندي.
نادر را نيز دوستي بودندي از دوران طفوليت كه در آن دوران در دواخانه اي نزديك مركز درماني دانشگاه تهران كار مي كردي.
زبل دوست دواخانه اي، چون مشكل كمبود پول نادر را بهر خرج قضيب شنيدستي، دوائي تجويز نمودندي، و آنهم چه دوائي!
بگفتا: نادر، نخست تو را به خواندن كتب چگونگي رفتار روان پريشان امر مي نمايندم تا هر آنگاه كه آموختي آنان چه مي كنند، بگويمت كه به بخش درمان مجنونان مركز درماني دانشگاه، رفتندي و سخت روانپريشيت را به حكيم بنمايي و كيسه اي داروي گرانبهاي مجاني ستانده، به من بسپاري و بخشي از بهاي آنرا، بدهمت تا خرج آن چيزي نمايي كه همچون دسته ي آتاري كه در سنوات آينده، ابزار دست جوانان خواهد گشت و تو اكنون مدام با آن سخت ويبراتوري مي نمايي، بنمايي!!
بدين روش هزينه تردد به خانه عفاف! در آمدندي.
 تا آنكه مهندس گشتندي و به ديار خودباز آمدندي.آنگاه به سرعت زن ستاندي و هر شب در آن خيسانندي تا به وقت پگاه و در آن خوابيدندي!
هشت سال نگشتندي كه جمع عيالات و اله و اوله و شمسي كوره به ده تن رسيدندي!!
ز بس كه خارج نشده باز داخل شدندي و به تواتر تردد، هيچ تخمك از همسر تلف ننمودندي، جز به ساخت يك وارث!!
پس از آن شلم شوربا نگار او را ديدني با نمره ي بالاتر عينك و كمري لغ و پشتاني قوزيده كه كماكان دست در جيب پاره شلوار داشتندي به عادت مألوف شباب و كله اش را در مشت !
 به محض ديدن نسواني هر چند در كيسه پيچده، ويبراسيون در ذيل كمر آغازيده و در حال آخيش و اوخيش!! كفتمش كارخانه ي وارث سازيت چگونه گشتيده؟ گفتا : كما في السابق به امور استمناعات يوميه، به تعداد بيش از ١٧ ركعت ! اشتغال داشته و از آن مشعوف گشتيدندي، مع الاسف
دير زماني است، دستگاه وارث سازي از ماشين الات توليد، با جراحي خارج نمودندي و تنها درب ورود و خروج كه به دروازه ي فراخی مبدل گشته ، كماكان براي خيساندن شباهنگام تا پگاه، اماده تا كي در ان قالب تهي نمايندم؟!
هذالنادرٌ به حقه نادر!!