خاطرات دوران کار(18) + فروش مرغداری

قسمت پاياني
خاطرات دوران كار(١٨)
سلام
آخرین قسمت خاطرات کار مرغداری مربوط به فروشش است.
قبلا گفته بودم که مرغداری را به مدت دو ‌دوره ی کاری اجاره داده بودیم.
مستاجرین مرغداری ما دوتن از دوستان ما بودند که دست بر قضا آنها هم ، با هم نسبت داماد و برادر خانمي داشتند.
گاهی برای انجام کارهایی در ادارات و یا تعاونی مرغداران من به عنوان مسئول فنی مرغداری همراه دوست مستاجرم بودم و تعداد زیادی دوست مشترک مرغدار هم داشتیم .
در اين دوران،  گاهي  من و شركايم از فروش مرغداري حرف مي زديم  و گاهي مستاجرينمان هم به فكر خريد اين مرغداري مي افتادند و گاهي هم دوستان مشترك مرغدار ، به اين فكر مي افتادند و  به هر دو طرف اين توصيه را مي كردند.
ما و مستاجرانمون بارها و بارها با هم چه در خونه ي يكديگر و چه در محل مرغداري و چه در اداره،  راجع به خريد و  فروش و قيمت و نحوه ي انتقال، با هم صحبتهايي كرده بوديم و به تفاهماتي هم رسيده بوديم و منتظر بوديم در زمان مناسبي كه همه ي شركا در آمل حضور دارند طي نشستي انجام معامله را مكتوب كنيم.
آنروز هايي كه در محل تعاوني مرغداران در اين مورد صحبت مي كرديم،   يكي از دوستان مشتركمان كه پيش از آن قاضي بوده و به مرغداري روي آورده بود و پس از چند سال مرغدار بودن، مرغداريش را فروخته بود و دفتر وكالتي در شهر راه انداخته بود، حضور داشت و در جريان معامله ي قريب الوقوع ما قرار گرفته بود . دست بر قضا روزي كه مجموعه شرايط نشست فراهم شده بود مرا در خيابان ديد و از اوضاع پرسيد و گفتم امروز فردا قرار است بنشينيم و معامله را تمام كنيم. گفت بياييد دفتر من. هنوز  در دفتر وكالتم كاري نيست و بيكار نشستم. خوشحال میشم بیائید یک چایی هم پیشم بخورید و کارتون را هم انجام بدهید.
ديدم پيشنهاد خوبيه. با خريدار هم صحبت كردم و همگي شش نفر خريدار و فروشنده در دفتر اين دوست مشترك عصر همان روز به هم رسيديم. آقا وكيل عزيز كه در حقيقت ميزبان بود، سر صحبت را باز كرد و فهميد كه ما در چه حدود قيمتي تفاهم كرديم، كاغذ و قلم را برداشت و شروع كرد به نوشتن و قيمت را هم، به گونه اي وسط رقم من و خريدار را گرفت و نوشت و تا يك چايي بريزد و بياورد، ما چكها و پولها را رد و بدل كرديم و علي القاعده، معامله تمام.
آقا وكيل عزيز، كه خيلي وقته كه روحش شاده و متاسفانه به رحمت خدا رفته است، رو كرد به من كه رد كن بياد!
گفتم چي؟ حق جوش دادن معامله و نوشتن مبايعه نامه!! ١٥٠ هزار تومان.
گفتم معامله كه تمام شده بود و زحمت نوشتن و چايي را شما كشيدي. ١٥٠ زياد نيست؟ گفت : نه
من و شركام يك صحبت در گوشي كرديم و فقط به ذهنمون رسيد كه ايشون ميخواد اينجوري ١٥٠ تومان تخفيف براي خريدار بگيره!!
با اين اعتقاد كه الان ميگيره ميده به خريدار و ميگه اين هم كادوي من!
پول را بهش داديم. گذاشت روي ميز و رو كرد به خريدار كه شما هم ١٥٠ تومن را رد كنيد بياد!!
من مثل برق گرفته ها! رو كردم به خريدار و گفتم : اين پول را با اين باور كه ميخواد به شما برگردونه بهش دادم وگرنه مگه ما رفتيم بنگاه و يا مگر اساساً نياز به بنگاهدار داشتيم و يا مگر اينجا بنگاه است؟ 
و خلاصه اينكه مانع شدم خريدار هم اين تيغ را بخورد.
روح اين آقا وكيل عزيز ما هم شاد.
اينم از خاطرات مرغدار شدن ما و فارغ شدنمان!
دوستدارتان: عبدالله قهقائي
٩٧/٩/١٤

خاطرات دوران کار(17) + دزدی موتور برق

 
خاطرات دوران کار (۱۷)
سلام
گفته بودم قبل از اعلام آزاد سازی مرغ و تخم مرغ، مرغداری را تخلیه کرده بودیم و قادر نبودیم به دلیل بالا رفتن قیمت جوجه و دان و روشن نبودن وضعیت ، جوجه ریزی کنیم. یکی دو‌ماهی کارگران بودند و کمی تمیز کاری کردند و باهاشون تسویه حساب کردیم و حق و حقوقشان را پرداختیم و مراتب را رسماً به اداره كار و بيمه اعلام كرديم.
كارگر بومي ما رفت و كارگر بجنوردي ما كه زن و چهار فرزند داشت درخواست كرد اجازه بدهيم تا پيدا كردن كار در آنجا بماند و مواظب مرغداري باشد. دو ماهي گذشته يا نگذشته بود ، روزي چشمم افتاد به جائي كه موتوربرق ٥ كيلوواتي ياماها بود و چادري رويش كشيده بوديم . رفتم سر وقتش ديدم متاسفانه موتور برق نيست و چادر رويش را دكور وار گذاشتند.
منتظر موندم كارگرم از شهر برگشت و قضيه را بهش گفتم، بنده ي خدا از ناراحتي اينكه خوب مراقبت نكرد نزديك بود سكته كنه! زير لب به دو نفر از بستگان زنش لعنت فرستاد و يكي را بيشتر نفرين كرد.
به شخص خودش اعتماد و اعتقاد داشتم كه نه تنها نقشي در اين سرقت نداشت ، بلكه بو هم نمي برد روزها كه به دنبال كار به شهر مي رود و منهم در اداره ام، همچه اتفاقي بيفتد. رفتم پاسگاه محل و گزارش كردم و در ادامه ي پيگيري ها، كار ارجاع شد به اداره آگاهي آمل و افسر مسئول پيگيري پرونده مشخص شد. پس از تكميل فرمهاي مرتبط و بازديد از محل و شرح ماجرا و بازجويي ايشون از كارگر مرغداري و زنش، از من و از كارگرم جداي از هم پرسيد آيا به كسي مظنونيد؟ هم من و هم كارگرم گفتيم كه به فردي مظنونيم و به فرد ديگري مظنون تريم!!
همان كساني كه كارگرم موقع شنيدن خبر سرقت، زير لب لعنتشون كرد!
افسر آدرس دو مظنون را خواست كه كارگرم داد. خوشبختانه هر دو يكجا بودند و آنجا ، جائي نبود جز زندان آمل.
مظنون، به جرم دعوا و مظنون تر به جرم خريد و فروش مواد مخدر!!
يكي دو روز بعد افسر پرونده اقدامات لازم را به عمل آورد و از دادسرا مجوز انتقال اين دو مظنون به محل آگاهي را گرفت و صبح روز بعد به اتفاق افسر رفتيم زندان و دو نفر را سوار كرديم و برديم آگاهي. در حين انتقال،  آنكه بهش مظنون بوديم هاج و واج بود كه: كي مي تونست اون درب را باز كنه و بره اون موتور به اون سنگيني را ببره؟!
اونكه بهش مظنونتر بوديم نظرش اين بود كه كار، كار محلي هاست!!
رسيديم به اداره ي آگاهي و افسر پرونده به من گفت: شما برو اداره و در برگشت خواستي بري خونه، بيا اينجا سري بزن نتيجه را بهت بگم.
رفتم اداره و ساعت دو ونيم، سر راه خونه،  رفتم به آگاهي و ديدم اوني كه بهش مظنون بوديم را تو حياط آگاهي بسته بودند و آنقدر زدند كه آش و لاش شده بود و چشمش به من افتاد قسمها ميخورد كه كار من نيست و كار اون يكيه! بي محابا رفتم تو اتاق افسر پرونده و ديدم متاسفانه دور يك ميز با آدم مظنونتر ما نشستن چاي مي نوشند و سيگار مي كشند و بگو بخند دارند!!!
اين صحنه را ديدم، تازه يادم اومد بعضي ها گفته بودند، دم افسره را بايد ببيني تا موتورت را پيدا كنه و من نمي فهميدم و نمي خواستم هم بفهمم كه چي ميگن! كه اگر مي فهميدم اصلاً كار را پيگيري نمي كردم . كما اينكه با ديدن اون صحنه ها ديگر پيگيري نكردم و هيچگاه هم موتور پيدا نشد و اين اتفاق هم موجب تسريع در اجاره دهي سالن شد.
دوستدارتان: عبدالله قهقائي
٩٧/٩/١٤

خاطرات دوران کار(16)+ بیماری پریتونیت مرغ

 
 
خاطرات دوران كار (١٦)
سلام
خوشبختانه در دوراني كه دست اندر كار مرغداري بودم، بچه هام كوچك بودند و در رژيم غذايي شان روزانه يك تخم مرغ وجود داشت.
بديهي بود كه از توليد تخم مرغ مرغداري تحت نظر خودم به آنها بخورانم. به همين دليل هم كه شده بايد سعي مي كردم تخم مرغ توليدي مرغداريم سالم و بدون ضرر باشه.
خيلي خيلي خودخواهم كه همه چي را براي خودم ميخوام! نه؟
نميدونم والله شايد اينجوري باشه.
حالا چي شد كه اين خاطره را دارم مي نويسم؟!
چند سالي است ، گاهي مجله هاي كشاورزي و دامپروري و خصوصاً مرغداري را ورق مي زنم ، از خوندن آگهي هاي تبليغاتي اش تنم مي لرزه.
به يك مثال كوچك بسنده مي كنم.( رنگدانه ي خوراكي براي نارنجي شدن زرده ي تخم مرغ موجود است!)
کسی نیست بگه آخه خوش انصاف، تو توي جیره ی غذایی مرغت ذرت و پودر یونجه رو بریز، هم زرده اش نارنجی میشه و هم مملو از ویتامین آ 
به چه حقی از جیره ی مرغ بنده ی خدا می زنی و رنگ تو غذايش میریزی که مردم را رنگ کنی!
و اما خاطره.
مرغمون در حال تخم دهی بود که بیماری عفونی حفره ی شکمی ( پریتونیت) گرفت.
چند لاشه ی مرغ را به دامپزشکی آمل بردم. از آنجائی که گاهی دامپزشکان را برای شرکت در کنفرانسها و یا بازآموزی ها به مأموریت می فرستادند در این روز که من مشکل داشتم، خانم دکتر بسیار مجرب ما در مأموریت بوده و آقای دکتر دامپزشک ديگر آمل که تخصصش بیشتر دام بزرگ بوده، مرغ را کالبدشکافی کرد و تشخیص درست هم داد و نسخه ی داروی موثر این بیماری به نام( سالبوتامول) را نوشت که به نسبت خاصی به مدت یک هفته در آب آشامیدنی به مرغها بخورانیم.
دارو را به میزان لازم خریدم و مطابق معمول، فردا صبح کله ی سحر به مرغداری رفتم و اول منبع های آب را تمیز و آبگیری کردم و شربت سالبوتامول را داخلش ریختم.
در چنین مواردی ، قبل از اینكه آب حاوی دارو را در اختیار مرغها قرار دهیم، باید کلیه ی آبخوری ها که در جلوی قفسهاست  شسته بشه.
به کارگرها سپردم که آبخوری را با دقت زیاد بشویند و پس از اتمام کار که به پیش بینی ما ساعت ۹ صبح بود، شیرفلکه های آب را باز کنند تا آب حاوی دارو در اختیار مرغها قرار بگیرد.
چون باید ساعت هشت اداره باشم، چند تا از لاشه های مرغ تلف شده را نیز با خودم بردم . چون میدانستم امروز دامپزشک کار بلد طیور بابل،  کمکی به آمل می آید. دكتر لاشه ها را باز کرد و گفت پریتونیته، خوشحال شدم تشخیص دکتر دیروزی درست بود.
پرسیدم داروش چیه؟ که گفت موثر ترین داروش سالبوتاموله، لبم داشت به خنده باز می شد که ادامه داد: به شرطی که این مرغها به تخم دهی نرسیده بود. این مرغهات که داره تخم میده اگر این دارو را بدی یک هفته ای خوب میشه ولی تخم مرغهای تولیدی اش به مدت دو هفته برای مصرف کننده ضرر دارد.
در این لحظه انگار یک سطل آب سرد را روی سرم خالی کرده باشند.
اصلا نفهمیدم، گفتم دکتر زود بر می گردم.
دکتر همینطور نگاهم مي كرد كه پريدم پشت وانت مرغداري و به سرعت برق و باد! خودم را به مرغداري رسوندم.( آخه اونوقتها تلفني در اختيار نداشتيم)
طبق برنامه ، خوشبختانه هنوز شستشوي آبخوري ها تمام نشده بود كه دو تا شير فلكه ي بزرگ تخليه ي منبع ها را باز كردم كه از صداي تخليه ي آب كارگرم سراسيمه به بيرون سالن پريد و با تشر به من يادآوري كرد كه آب حاوي داروست!!
بهش گفتم منبع كه تخليه شد تميز و دقيق بشورش و بعد آب خالص را به آبخوري جاري كن. حالا دو ساعت هم تاخير بشه مهم نيست. لا اقل تخم مرغ مضر به بچه هاي خودم!!!!!!! ندهم.
ديديد چقدر خودخواهم؟!
برگشتم پيش دكتر و جريان را گفتم، كارم را تائيد كرد.
داروي تجويزي اش را پرسيدم، يا تتراسيكلين داخل دان بوده يا تترامايسين داخل دان كه الان دقيق يادم نيست.
طول درمان هم به جاي هفت روز داروي قبلي ، با اين دارو دو هفته بوده كه انجام شد.
فقط خوشحالي ام اين بود كه تخم مرغ مضر براي مصرف كننده توليد نكردم.
دوستدارتان: عبدالله قهقائي
 

خاطرات دوران کار(15) + تجربه کارگر داری

 
 
 
خاطرات دوران كار (١٥)
سلام
بنگاههاي توليدي مانند همين مرغداري ، همواره نياز به كارگر دارد.
انتخاب كارگر مناسب شغل و نحوه ي برخورد متقابل كارگر و كارفرما مقوله اي است كه هم نياز به علم دارد و هم نياز به تجربه.
  من از هر دو كاملاً بي بهره.
ولي بايد اموراتم را به پيش مي بردم.
در ابتداي كار به مناسبت اتفاقاتي نظير انقلاب فرهنگي و تعطيلات دانشگاه بسياري از جوانان ديپلم و دانشجو از بي كاري روي به فعاليت هاي سياست بازي آورده بودند،  تا حد اقل بدانند صبح كه بيدار شدند به كجا بايد بروند! بعضاً گرفتار دانشگاه!  مي شدند و تعدادي بعد از مدتي خلاص و يا خلاص موقت از گرفتاري.
در ابتداي كار سه جوان تحصيل كرده ي دانشگاه ديده!!! آوردم كه شبانه روزي دوتا از آنها در مرغداري حضور داشته باشند. براي كار كردن بسيار با انگيزه بودند و همچنين كتابخوان و اهل مطالعه. علاوه بر كتابهايي كه خودشان داشتند! منهم گاهي كه براي كاري به تهران مي رفتم چند جلد كتاب مرغداري تخمگذار هم ميخريدم و بهشون ميدادم تا در فاصله ي كتابهاي خودشان،  اينها را هم بخوانند و الحق براي مرغداري هم مفيد واقع مي شد. بعد از يك دوره ي دو ساله ي كاري،  يكي از اين بچه ها كه كلاس ١١  خونده بود و رفت دانشگاه! و بعدش اومد پيش ما، اوائل ارديبهشت ماه بود كه گفت فلاني، اجازه ميدي برم كتاب كلاس ١٢ بخرم و امسال براي ديپلم شركت كنم؟ با روي باز استقبال كردم.
رفت كتاب خريد و از مرغداري خلاصش كردم تا در فاصله ي يك و نيم ماه تا امتحان،  درسش را بخونه و خرداد در امتحان شركت كنه.( البته اول فكر كردم از كار خسته شده و به اين بهونه ميخواد بره!)
اما آن عزيز، با درس خوندن يك و نيم ماه،  ديپلمش را گرفت! و برگشت مرغداري و تا وقت سربازي اش موند پيش ما.
رفت سربازي و وسطش بازم بردنش دانشگاه و سال ٦٧ به بعد ديگه ....
در  دوره هاي بعدي مرغداري،  كارگران ما تغيير كردند. يكي از روستاي مجاور و يكي از بجنورد آمدند شدند كارگران مرغداري كه شكر خدا توانستيم خدماتي هم به اونا بكنيم . اونا هم از كار در مرغداري رضايت داشتند. به دنبال بيمه كردن آنها شكر خدا بعداً خبر بازنشسته شدنشون را هم شنيدم.
در مراوده با كارگران، خصوصا از نوع سري دوم كه اكثراً كم سواد و پر اولاد بودند، همواره سعي ام بر اين بود حقوق هيچيك از طرفين( كارگر و كارفرما) ضايع نشود. در نتيجه محيط آرامي داشتيم. 
يكي از كارهاي سمبليكي كه آنجا انجام ميدادم اين بود كه خصوصاً دو روز عاشورا و ٢١ رمضان به هيچ عنوان اجازه نميدادم هيچ يك از دو كارگر پا در مرغداري بگذارند و به هر قيمتي بود به تنهايي كل كار سالن و مرغداري را انجام ميدادم و علاوه بر كارهاي روتين ، يك جارو كشي اضافه هم انجام ميدادم و در عمل هم ديدم هيچگاه ، هيچكدام از كارگران نتوانستند با حربه ي تهديد ترك كار با وجود مرغ در سالن، خواسته نا معقول و يا غير منطقي اي را بر مرغداري تحميل كنند.  تجربه اي كه از كاركردن با اطرافيان پيدا كردم اين بود كه اگر در سيستمي كه مسئوليت اداره كردنش را دارم، چنانچه ظرفيت خالي دارم،  پذيراي كسي باشم كه دلش ميخواهد پيشم كار كند( به شرط داشتن حداقل  شرايط) و همچنين بي بهونه و بي شرط و شروط با كسي كه متقاضي رفتن از سيستمم است موافق باشم. چرا كه اولي مفيد خواهد بود و دومي مضر!
دوستدارتان: عبدالله قهقائي
٩٧/٩/١٣

خاطرات دوران کار(15) + تجربه کارگر داری

 
 
 
خاطرات دوران كار (١٥)
سلام
بنگاههاي توليدي مانند همين مرغداري ، همواره نياز به كارگر دارد.
انتخاب كارگر مناسب شغل و نحوه ي برخورد متقابل كارگر و كارفرما مقوله اي است كه هم نياز به علم دارد و هم نياز به تجربه.
  من از هر دو كاملاً بي بهره.
ولي بايد اموراتم را به پيش مي بردم.
در ابتداي كار به مناسبت اتفاقاتي نظير انقلاب فرهنگي و تعطيلات دانشگاه بسياري از جوانان ديپلم و دانشجو از بي كاري روي به فعاليت هاي سياست بازي آورده بودند،  تا حد اقل بدانند صبح كه بيدار شدند به كجا بايد بروند! بعضاً گرفتار دانشگاه!  مي شدند و تعدادي بعد از مدتي خلاص و يا خلاص موقت از گرفتاري.
در ابتداي كار سه جوان تحصيل كرده ي دانشگاه ديده!!! آوردم كه شبانه روزي دوتا از آنها در مرغداري حضور داشته باشند. براي كار كردن بسيار با انگيزه بودند و همچنين كتابخوان و اهل مطالعه. علاوه بر كتابهايي كه خودشان داشتند! منهم گاهي كه براي كاري به تهران مي رفتم چند جلد كتاب مرغداري تخمگذار هم ميخريدم و بهشون ميدادم تا در فاصله ي كتابهاي خودشان،  اينها را هم بخوانند و الحق براي مرغداري هم مفيد واقع مي شد. بعد از يك دوره ي دو ساله ي كاري،  يكي از اين بچه ها كه كلاس ١١  خونده بود و رفت دانشگاه! و بعدش اومد پيش ما، اوائل ارديبهشت ماه بود كه گفت فلاني، اجازه ميدي برم كتاب كلاس ١٢ بخرم و امسال براي ديپلم شركت كنم؟ با روي باز استقبال كردم.
رفت كتاب خريد و از مرغداري خلاصش كردم تا در فاصله ي يك و نيم ماه تا امتحان،  درسش را بخونه و خرداد در امتحان شركت كنه.( البته اول فكر كردم از كار خسته شده و به اين بهونه ميخواد بره!)
اما آن عزيز، با درس خوندن يك و نيم ماه،  ديپلمش را گرفت! و برگشت مرغداري و تا وقت سربازي اش موند پيش ما.
رفت سربازي و وسطش بازم بردنش دانشگاه و سال ٦٧ به بعد ديگه ....
در  دوره هاي بعدي مرغداري،  كارگران ما تغيير كردند. يكي از روستاي مجاور و يكي از بجنورد آمدند شدند كارگران مرغداري كه شكر خدا توانستيم خدماتي هم به اونا بكنيم . اونا هم از كار در مرغداري رضايت داشتند. به دنبال بيمه كردن آنها شكر خدا بعداً خبر بازنشسته شدنشون را هم شنيدم.
در مراوده با كارگران، خصوصا از نوع سري دوم كه اكثراً كم سواد و پر اولاد بودند، همواره سعي ام بر اين بود حقوق هيچيك از طرفين( كارگر و كارفرما) ضايع نشود. در نتيجه محيط آرامي داشتيم. 
يكي از كارهاي سمبليكي كه آنجا انجام ميدادم اين بود كه خصوصاً دو روز عاشورا و ٢١ رمضان به هيچ عنوان اجازه نميدادم هيچ يك از دو كارگر پا در مرغداري بگذارند و به هر قيمتي بود به تنهايي كل كار سالن و مرغداري را انجام ميدادم و علاوه بر كارهاي روتين ، يك جارو كشي اضافه هم انجام ميدادم و در عمل هم ديدم هيچگاه ، هيچكدام از كارگران نتوانستند با حربه ي تهديد ترك كار با وجود مرغ در سالن، خواسته نا معقول و يا غير منطقي اي را بر مرغداري تحميل كنند.  تجربه اي كه از كاركردن با اطرافيان پيدا كردم اين بود كه اگر در سيستمي كه مسئوليت اداره كردنش را دارم، چنانچه ظرفيت خالي دارم،  پذيراي كسي باشم كه دلش ميخواهد پيشم كار كند( به شرط داشتن حداقل  شرايط) و همچنين بي بهونه و بي شرط و شروط با كسي كه متقاضي رفتن از سيستمم است موافق باشم. چرا كه اولي مفيد خواهد بود و دومي مضر!
دوستدارتان: عبدالله قهقائي
٩٧/٩/١٣

خاطرات دوران کار(14) + تجربه کاهو کاری

 
 
خاطرات دوران کار (۱۴)
سلام
يك تفاوت مرغداري تخمگذار با
گوشتي در آمل ، اين بود كه فضولات گوشتي به عنوان كود، به پول تبديل ميشد ولي
فضولات مرغ تخمي ، عليرغم خالص و مقوي و مفيدتر بودن،  به دليل رطوبت منطقه، خشك نميشد و مشتري نداشت و دفع آن هزينه بر بود.
ما براي كم كردن هزينه، اوائل  اين كود را در محوطه ي جلوي مرغداري كه حدود۸۰۰۰ متر مربع بود، پخش ميكرديم. در نتيجه اين زمينها بسيار پر كود و عالي براي هر نوع كشت بود.يكي از اون سالها، قيمت كاهو خيلي بالا بود و
سال بعدش به اين فكر افتاديم كه كاهو بكاريم. رفتيم مرغوب ترين بذر كاهو
پيچ را از بابل خريديم و كاشتيم و زمين را آماده ي نشا كاري کردیم.
براي نشا كاري هم 15 نفر كارگر حرفه اي كه اكثرا زن بودن را آورديم و
دوروزه تمامش كردند. به موقع دوبار وجين و خاك دادن پاي كاهو ها هم توسط همون تيم حرفه اي انجام شد و حاصل كار در اواخر اسفند ماه ، مزرعه ي كاهو بسيار سر سبز و انبوه و با كاهو هاي پيچ و چرب بود.اسفند معمولا خريداران
ميرفتند سراغ توليد كننده هاي كاهو و يكسره ميخريدند تا براي دهم
دوازدهم فروردين به بازار بفرستند. به چند نفر سپرديم برايمان مشتري
بيارن. يا نميومدن و يا ميومدن،  قيمتي پيشنهاد ميدادند كه كمتر از هزينه ي
بذر و مزد كارگرا بود .
معترضه و براي اطلاع اينم بگم كه:  وقتي 15 كارگر براي نشا و وجين ميان سر كار، همواره يك نفر مشغول تدارك چائي و غذاست و يك نفر هم براي كارگرا، آب و دون ميبره ، يك نفر در حال رفتن به دستشوئي و يك نفر هم در توالت مشغول و يك نفر هم داره از دستشوئي برميگرده. عملا فقط ده نفر در حال كارند!
خلاصه زمان داره سپري ميشه و كاهو ها در شرايط مطلوب ، هر روز بهتر از
ديروز، از مشتري خبري نشد و سيزده به در، هم گذشت و كاهو هاي هر كدام
بالغ بر سه كيلو در زمين باقي مانده و آئينه ي دق! دونستنش بد نيست كه:
بعد از عيد با طولاني شدن روزها، كاهو هاي پيچ، تك تك شروع ميكنند به گل
رفتن (شم كننه) و تلخ شدن. حالا با كلي هزينه كردن وبر باد رفتن اميد ، زمان كشت بعدي كه برنجكاري بود هم در حال سپري شدن.
هيج چاره اي نديديم جز آنكه از چوپان منطقه كه اسمش نصرالله چپپون
بود، خواهش كنيم كه :عمو نصرالله ، گوسفندات رو بيار در زمين ما، براي چرا
تا كاهو ها خورده بشه و ما بتونيم به كشت بعدي برسيم.عمو نصرالله هم هي
امروز فردا كرد و يك ده روزي هم گذشت و اواخر ارديبهشت نوبت ما شد كه در
خدمت ايشون و گوسفند اش باشيم. گوسفند ها رو آورد و ما خوشحال كه دوسه روزه كلك همه رو ميكنن و زمين از كاهو خالي ميشه.
چشم تون روز بد نبينه،گوسفندا اومدن داخل مزرعه و حتي يكي از 100-150 تا
گوسفند لب به يك برگ كاهو نزد، فقط گشتند و بين كاهو ها، علفها رو
خوردند و كل كاهو كه ديگه مثل نمدي به قطر 15 سانت همه ي مزرعه رو
پوشونده بود را براي ما باقي گذاشتند. اون سال به کشت برنج مون هم نرسيديم.
به ياد ضرب المثل آملي افتادم ، كه ميگه (خمير كه شل بييه ، لاك هم
اوو پس دنه)
ترجمه اش (موقعی که داریم خمیر درست کنیم چنانچه شل شود انگار از طشت خمیر گیری هم آب به خمیر اضافه تر میشه و خمیر شل تر میشه = بد بیاری مفرط)
دوستدارتان: عبداله قهقائي
 

خاطرات دوران کار(13) + چگونه کارمند شدم

 
خاطرات دوران کار (۱۳)
سلام
مرغداران شهرستانها و از جمله آمل برای دریافت خدماتی مثل حواله ی جوجه و ارائه ی گواهی تحویل تخم مرغ که از بازرگانی صادر می شد، برای ارسال به دامپروری استان به منظور صدور حواله ي دان با بخش دامپروری و برای دریافت خدماتی مثل تشخیص بیماریها و دریافت نسخه و حواله ی دارو و واکسنها با بخش دامپزشکی کار داشتند که در آن سالها زیر مجموعه ی اداره ی کشاورزی بودند و مستقر در محوطه ی کشاورزی که در آنجا دوستان زیادی داشتم.
یکی ازدفعاتی که گواهي آمل را به دامپروري استان بردم، با يكي از مهندسان بخش امور زيربنايي برخوردم كه در موقع دريافت پروانه ي تاسيس با اداره شان كار داشتم. از ديدنم اظهار خوشحالي  و به چايي دعوتم كرد و گفت فلاني، كاغذ و قلم بهت ميدم همين الان درخواست هزار ورق حلب براي مرغداري بنویس و بده به من! كار  ِت نباشه! من كارسازي ميكنم و بدون دريافت وجهي از تو، پانصد ورق از آنرا در مرغداري و يا هر كجايي كه گفتي تحويلت ميدم.
خدايم شاهده كه آنروز هم تنم لرزيد و با رنگ رخسار زرد پس از انجام كار دريافت حواله ی دان به آمل برگشتم و هنوز هم گاهی ذهنم درگیر این و اینگونه پیشنهادات می شود. 
بازم از اتفاقات زمان مرغداریم در اداره ی کشاورزی آمل بگم:
تصور کنم دیماه  ١٣٦٤ بود كه رفتم اداره پیش یکی از دوستان بسیار نزدیک دانشکده. پس از گپ و‌گفتی گفت: آها نزدیک بود يادم بره.
فردا یک قطعه عکس و یک فتوکپی شناسنامه با خودت بیار بده به من! گفتم برای چی؟ گفت رئیس دامپروری گفته بهت بگم اینا رو بیار برای صدور کارت مسئول فنی مرغداری.گفتم باشه و براش بردم و بکلی یادم رفت پیگیری کنم.
یکی دو هفته گذشت روزی که با هم بودیم گفت من روز دهم بهمن براي كاري بايد برم تهران، تو هم وقتت را خالي كن باهم بريم عصر روز بعدش بر مي گرديم. گفتم باشه و همينطور هم شد. رفتيم و شب را گذرانديم و صبح گفت بريم سازمان حفظ نباتات كاري دارم. رفتيم  سازمان ، گفت الان بر می گردم، رفت تو اتاقی و برگشت و از جيبش كارتي در آورد و گفت ساعت ده بايد بري تو سالن براي امتحان!
وا رفتم! چي ميگي؟ امتحان چيه؟ حالا يكساعتي مونده بود كه با وراجي و استدلالهاي زوركي مآبانه متقاعدم كرد كه برو در جلسه شركت كن شايد اصلاً قبول نشي! چيزي از دست نميدي ولي اگه قبول بشي چي ميشه!
 تو  حفظ نباتات آمل با هم خواهيم بود! گفتم آخه مرد حسابي انگار یادت رفته من مرغدارم. قول داد كه نهايت همكاري را بكنه كه اونجا آسيب نبينه.
من با توجه به اينكه درست ده سال بود كه نياز نداشتم و لاي كتابهاي گياهپزشكي را باز نكرده بودم، اصلاً باورم نميشدبه عنوان يكي از چهار نفر كارشناس پيش آگاهي مركبات استان مازندران پذيرفته بشم، آنهم بين لااقل ٦٠-٧٠ تا شركت كننده!
وقتي نتيجه اعلام شد فشار اين دوست عزيز هم اضافه شد و كاملاً نا دانسته و ناخواسته  از ۲۰ اسفند٦٤شدم دو شغله!
كله ي سحر مرغداري، ٨ صبح اداره، دو بعدازظهر ناهار و سه بعد از ظهر دستم را در مرغداري مي شستم و تا نه شب در مرغداري بودم. اين روند،  چهار سال ادامه داشت و از تمام مرخصي هاي اداره هم استفاده كردم. با مرخصی ساعتی، دان و سایر ملزومات‌ به مرغداری می بردم و تخم مرغ به اتحادیه می رسوندم . همش دوئیدم و دوئیدم و دوئیدم تا با آزاد سازی مرغ و تخم مرغ ناچار به اجاره دادن سالن شدیم و‌بعدش فروش!
دوستدارتان: عبدالله قهقائی
 
 

خاطرات دوران کار(12)+ پایان کار احداث مرغداری

 
 
خاطرات دوران كار (١٢)
سلام
در تمام مدت جوشكاري، بنّا و چاه كن هم تعطيل كرده بودند و من افتادم دنبال گرفتن حواله و خريد و انتقال پشم شيشه و ايرانيت و سيم و كليدو پريز و هواكش و لامپ و پمپ آب و ساير ملزومات كه همگي با مشقت و بعضاً با پيشنهادات آنچناني همراه بود.
حالا ديگه يواش يواش آثار كم پولي هم خودش را نشون مي داد و گرفتن وام هم خيلي سهل نبود و اينكار را گذاشتيم براي ادامه ي كار.
چه درد سرتان بدهم كه كار جوشكار تمام شد و همزمان برقكار و بنا و ايرانيتكار آمدند و كارشان را انجام دادند محموله ي آخري سيمان هم مصرف شد و حد اقل يك دوازده تن كسر آورديم. با معرفي كشاورزي آمل نزد رئيس دامپزشكي استان رفتم و درخواستم را بهش دادم.
با لبخند و به شوخي گفت رفتي سيمانها را آزاد فروختي و بازم ميخواهي؟! در ادامه گفت: آنروز كه درخواست٤٥ تن سيمان را آوردي من امروز را ميديدم! چرا كه در شرايط مثل شما درخواستها يكصد و پنجاه تن بود كه ما چونه مي زديم و حدود صد تن ميداديم . اينگونه بود كه دوازده تن ديگر داد و كارمان انجام شد و ضمناً مهرباني اش سالها شامل حال من شد.
اين بزرگوار آقاي دكتر رستگار بود كه دو ، سه سال بعد بازنشسته شد و در بابل مرغداري تخمگذار راه انداخت و براي پيگيري رفع مشكلات، هر از چندگاهي به اتفاق به تهران مي رفتيم.
حالا ديگه تمام كارهاي ساخت و ساز انجام شد و برق هم آمد و حفر چاه نيز خاتمه یافت و نوبت خريد و نصب قفس بود. براي براورد هزينه ي خريد قفس اتوماتيك سي هزارتايي رفتيم و قيمتش به گونه اي بود كه حتي با اخذ وام از توانمان خارج بود و به ناچار با گرفتن٢٦٤ هزارتومان وام از بانك تجارت ، رضايت داديم تا قفس دستي نصب كنيم كه با اينكار ظرفيت مرغداري به يازده هزار تقليل يافت و بر آن اساس پروانه ي بهره برداري اخذ و رفتيم دنبال خريد جوجه ي سه ماهه و اينبار بانك كشاورزي به فرياد ما رسيد و سه ماه بعدش  تخم مرغ توليدي مرغداري ما به صورت كوپني به قيمت هر كيلو ١٣٩ ريال در شهر توزيع گرديد.
اين روند توليد و عرضه ي تخم مرغ به قيمت و كانال دولتي حدوداً هفت سالي ادامه يافت تا روزي كه ما مرغهايي كه پير شده بودند و از رده بايد خارج مي كرديم را به مرجع دولتي تحويل گيرنده كه اسمش كميته ي اجرايي مرغ و تخم مرغ و زير مجموعه ي وزارت بازرگاني بود ، ( یادم مياد هر قطعه مرغ را ١٩٠ ريال يعني ١٩ تومان) فروختيم و قبل از اينكه بخواهيم دنبال جوجه و یا پولت( جوجه ي سه ماهه) برویم ، دولت،  مرغ و تخم مرغ را آزاد اعلام کرد.
این اعلام برای مرغدارانی که مرغ جوان تخم ده در سالن داشتند دوره ی طلائی درآمدی بود، چرا که تخم مرغی که باید به کیلویی ۱۳۹ ریال بفروشند به سرعت کیلویی ۴۰ تومان و ۱۰۰ تومان و ۲۵۰ تومان شد و آخر دوره هم مرغ را آزاد فروختند و توانستند با پول فروش آزاد مرغ، مجددا جوجه ریزی کنند و ادامه ی فعالیت بدهند.
ما آن فرصت طلائی را پیدا نکردیم و به ناچار دو ‌دوره یعنی چهار سال ، مرغداري را اجاره دادیم و سپس فروختیم.
در دوران کار مرغداری اتفاقاتی افتاد که در ادامه تعدادی از آنها را نوشته و تقدیم می کنم.
دوستدارتان: عبدالله قهقائی
۹۷/۹/۹
 
 

خاطرات دوران کار( 11) + خرید آهن مرغداری

 
 
خاطرات دوران كار (١١)
سلام
ديوارهاي چيده شده و كف هاي بتون نشده و چاه نيمه كاره را به دليل ترس از كمبود سيمان و برق نرساني!! آقاي رئيس برق را موقتاً رها كنيد بريم دنبال پنجره و منبع آب و لوله كشي و سر بندي ساختمانها كه نياز به آهن و لوله داره كه آنهم سهميه اي است. 
براي اجراي كار به يك آدم فني و توانمند و خبره نياز داشتيم كه خوشبختانه دور و بر ما يكي پيدا شد.
به اتفاق رفتيم مرغداري، با متر و كاغذ!
قبلاً هم گفته بودم كه من از همه ي شركا هم كوچكتر بودم و هم كننده ي كار.
سر ِمتر را مي دادند دست من كه برو ، برو، برو! خوب محكم نگهدار! جوشكار ميخوند و يكي از شركا يادداشت مي كرد.
اونروز از بس سر متر را گرفتم و دوئيدم،  اعتقاد پيدا كردم كه ضرب المثل ( خدا آدم رو سگ بكنه ولي كوچيك نكنه) عجب به حق گفته شده !!
اندازه گيري ها انجام شد و استاد جوشكار رفت كه برآورد ها را انجام بده و در جلسه اي ليست اقلام مورد نياز را به ما بده كه بريم دنبالش و تهيه كنيم و اميد هم داشتيم تا موقع آوردن آهن آلات، نوبت برق ما بشه و حالا كه نتوانستيم چاه را تمام كنيم، لااقل جوشكاري ها را بتوانيم با برق سراسري انجام بدهيم.
دو سه روز ديگه  به اتفاق شركا رفتيم به جلسه اي با استاد جوشكار.
پس از خوش و بشي آقاي جوشكار گفت:
سه گزينه روي ميز است!!!
گزينه ١- من همه ي اين كارها را بدون اينكه شما يك ريال هزينه بكنيد برايتان انجام ميدهم!!!
گفتيم ؛ قربان شما، لطف داريد!
گفت: خدايي راست ميگم. 
گزينه ٢ - من تمام كار را بدون دريافت حتي يك ريال كارمزد انجام ميدهم!!
باز هم تشكر كرديم .
گزينه ٣ - شما پول كل آهن و لوله و كرايه حمل و اجرت ساخت كه به دليل نداشتن برق و لزوم استفاده از دستگاه جوش ، گرانتر هم مي شود و كرايه ي جرثقيل و .... را تمام و كمال مي پردازيد و من براي شما كار ميكنم.
ما چهار نفر مثل برق گرفته ها توضيح خواستيم كه اين سه گزينه به چه معناست.
توضيح داد: براي گزينه ي يك سه برابر و براي گزينه ي دو، دو برابر و براي گزينه ي سه، فقط به اندازه ي مورد نياز، ليست آهن آلات و لوله ها را ميدهم تا برويد حواله اش را بگيريد!!!
تنمان از پيشنهادش لرزيد و گزينه ي سه را انتخاب كرديم و رفتيم مثل بچه ي آدم پولش را داديم و آهن آلات را آورديم و شروع كرد. سخت ترين قسمت اين كار خريد روزانه ي بنزين حواله اي براي موتور جوشها و انتقالش به مرغداري و تحمل صداي جوشكاري با موتور، به دليل نداشتن برق!!! بود.
ادامه دارد
دوستدارتان: عبدالله قهقائي
 
 

خاطرات دوران کار( 10) + گرفتن پروانه تاسیس مرغداری و سیمان

 
 
خاطرات دوران كار (١٠)
سلام
با دوستان توافق كرديم بريم دنبال مرغداري تخم گذار.
كننده ي كار منم و سه فاميل عزيز، شريك و راهنما و كمك حال من.
بعد از انتخاب و تهيه ي زمين، رفتيم دنبال كار اداري اخذ پروانه ي تاسيس.
دويديم و دويديم و بسيار چيزها ديديم و خلاصه موفق شديم پروانه ي تاسيس مرغداري تخمگذار سي هزار قطعه اي را گرفتيم.
اون دوران از مصالح ساختماني فقط شن و ماسه حواله اي نبوده.
نقشه ي سالن و انبار و دفتر و سرايداري را تهيه كرديم و پس از پياده كردن از يك طرف پي كني را آغاز  كرديم و از طرف ديگر گفتيم شن و ماسه آوردند. پس از مشورت با معمار و بنا، طبق نظر آنها براي گرفتن حواله ي سيمان، رفتم به اداره ي كشاورزي آمل و از آنجا فرستادنم به دامپزشكي استان كه  دكتر بسيار بزرگواري،  رئيس دامپزشكي استان بود.
درخواست ٤٥ تن سيمان را تقديمش كردم. دكتر پروانه تأسيسم را ديد و درخواستم را خوند و گفت: چرا اينقدر؟
گفتم والله من اينكاره نيستم، معمارمون گفته٤٥ تن سيمان ميخواهيم!!
كمي فكر كرد و كمي نگام كرد و پرسيد مطمئني اين ميزان گفته؟
گفتم آره والله.
همينطوري گفت: چون محموله ها دوازده تنيه، برات٤٨ تن مي نويسم كه ٤ تا تريلي بشه! قول بده بازار آزاد نفروشي!!
قول دادم و اومدم آمل كه هفته ي بعد اولين محموله آمد.
حالا از يك طرف داريم پي ِ كنده شده را بتون ريزي مي كنيم و از يك طرف هم داريم بلوك مي زنيم و از طرف ديگه داريم چاه آب دستي را كه در موقع گرفتن پروانه تأسيس ، مجورش را گرفته بوديم، مي كنديم و براش كلاف سيماني درست مي كرديم.
تا كلاه چرخونديم براي اينكارا، سومين محموله ي سيمان هم اومد و مصرف  شد و هنوز كلي كار سيمان طلب مثل تعميرات ساختمان و بتون ريزي كف سالن و بقيه ي جاها باقي مانده و ما مي توانيم فقط دوازده تن ديگر طلب كنيم. حالا اون زمين لخت ِ دو، سه ماه قبل سر و شكلي پيدا كرده و ديوارهايي رفته بالا و چاه آبي هم داشته كنده ميشد كه نياز به برق پيدا مي شد.
بريم سر وقت برق كه آنهم قبل از اخذ پروانه تأسيس موافقت اداره ي برق را اخذ كرديم و گفتند سه تا تير برق و يك ترانس ميخواهيد. بايد تو نوبت باشيد تا   نوبتتون بشه!!!
از وقت ِ تو نوبت رفتن، حالا شش ماهي گذشته و براي ادامه ي كندن چاه سخت محتاج به برق سه فاز هستیم. هر روز صبح ، قبل از رفتن به مرغداري ميرفتم اداره برق!!
 سيمبانها و انباردار و كارشناسان و معاون فني اداره ی برق آمل، همگي با مهرباني ميگفتند: مهندس، خدايي فقط رئيس مخالفه و ميگه نوبتشون نشده و نميشه!!
هر چي هم اين دوستانم پيش رئيس برق آمل مي رفتند و سفارشم را مي كردند. رئیس برق آمل ميگفت: بيش از همه ي شما در جريان مشكل مهندس هستم و ضرورت نياز اون را میدانم. ولي نميشه، بايد صبر كنه تا نوبتش بشه!
دوستان مي گفتند: ما شاهد بودیم،  موارد مشابه كمك كردي، اينم کمک و موافقت كن.
ميگفت: اين نميشه ، چون خودم شريك اين مرغداريم!
تا بعد..
دوستدارتان: عبدالله قهقائي
 

خاطرات دوران کار( 9) + بررسی برای احداث مرغداری تخمگذار+ آ نصرت

 
 
 
خاطرات دوران كار ( ٩)
سلام
خدايا شكرت به خير گذشت و  بازم شدم بيكار!
شايد به خاطر كمك به من و يا شايد هم به خاطر علاقمندي سه تن از فاميلهام براي سرمايه گذاري بود كه به فكر مرغداري تخمگذار افتاديم .
بديهي بود كه بايد اول يك مرغداري تخمگذار مي ديديم و از تجربيات يك آدم كاركشته استفاده مي كرديم تا تصميم قطعي بگيريم.
 چی بگم والله؟ یکی میگه: (یه دس صدا نداره). یکی میگه: (عشق چه کارا که نمیکنه؟)، اون یکی میگه : (صداقتش حرف نداره)، آخریه میگه :کلات رو قاضی کن ، اگه تو بودی چیکار میکردی؟
فکر میکنی میبینی( بهترین را ه رو انتخاب کرد) . 
آ نصرت رو میگم ، با آن قد نه چندان بلندش، با اون ریش همیشه سه تیغه و کمی تپل، با آن خط چهره ی دو طرف لپش که مثل یک جفت پرانتز که فاصله شون اونقدره که دایره ای شیرین رو چهره اش درست میکرد. با اون درد لگن خاصره اش که بر اثر کار زیاد گاهی اذیتش میکرد و موجب اندک لنگ زدن و یا لق زدنش میشد.
حوالی عصری بود که چهار نفری به اتفاق پسر عموش كه عزيز بود و تازگي ها به رحمت خدا رفته، رفتیم پیشش، تو مرغداری. بوی کود مرغی اولین تابلوش بود که از 200-300 متری داد میزد به مرغداری تخم گذار نزدیک میشید، نزدیکتر که اومدیم، سر و صدای زیاد و قد قد مرغا میگفت : اینجا مرغداری گوشتی نیست . چرا که مرغای گوشتی فقط باید ( بِلمبونند تا گوشت بِدن) ورجه وورجه و سر و صدا ، گوشت تنشون رو آب میکنه . مرغ تخمی باید سبک باشه تا خوب تخم بده ،
اینا رو همزمان با بدو ورود فهمیدیم ، بعد از سلام ، چاق سلامتی گفت : اگه میخواید ، بیاید ببینید . ما هم که واسه همین رفته بودیم. در رو باز کرد و رفت تو ، اتفاق خاصی نیفتاد ، گفت آروم، بیاین. من که از همشون کوچکتر بودم ، بعد آ نصرت ، چهارمين نفر بودم که میرفتم تو سالن . پس از ورود نفر اول گروه ما ، سر و صدا زیاد شد و با ورود نفر دوم و سوم ولوله و با ورود من که همراه با سکندری خوردن هم بود ، تمام سه هزار مرغ شروع کردن به پدرسوخته بازی در آوردن، ناچار شدیم بعد از نگاه مختصر و هول هولكي خارج شویم و دو دقیقه بعد، همون صدای قد قد آرام بخش ِآنصرت! از سالن ميومد.
انبار رو هم دیدیم، تولید سه چهار روز مرغداری ، تخم مرغای سفید خوشگل ، توي  شونه ها که میخواد پول بشه!!
اونور تر کیسه های دان مرغ، که پول میبره! روی تاقچه هم مقداری ویتامین، که به مرغا حال بده.
گفت: حتما بیاید تخم گذار درست کنید. عین گاو شیریه، هر روز میتونید بدوشید. گفت: اینا کمتر مریض میشن. میگفت: این تخم مرغا دونه ای 8 ریال پول میشه و اگه مرغت خوب باشه و خوب نگهداری کنی، اضافه تخم مرغا رو میتونی آزاد دونه ای تا یک تومن هم بفروشی. ادامه داد: از همه بهتر موقعیه که جوجه ات حدودا سه ماهشه ، جوجه نگو، کبوتر سفید بگو، از اینجا میپپره میره بالای اون خرپا. مثل مرغ گوشتی نیست که نمیتونه کونش رو تکون بده. یه کمی بزرگتر که میشه یه تعدادی از اونا خودشون رو نشون میدن که جوجه خروسند و موقع تفکیک جنسیتی از دستشون در رفتن. اینا قوقولی قوقوئی میکنن که آدم عشق میکنه. از همه چی قشنگتر، وقتی تولید تخم مرغ به حد اکثر میرسه، صبح، بعد از اینکه دانشون را دادی و رفتی صبحونه ات رو خوردی و برگشتی، تمام عشقت اینه که بیای تو سالن و ردیف تخم های گذاشته شده رو ببینی، همه ي خطوط سفیدند از تولید تخم مرغ، این وقت اصلا بوی کود به مشامت نمیرسه و فقط بوی (پول )است.
والله میتونم دهها صفحه از آنچه که آنصرت گفته بود بنویسم. اینم بگم که آنصرت اولین مرغدار تخم گذار آمل بود که من میشناختم و من و شرکام هم پنجمین آن و چهارمین گروهی که برای مشورت پیش آنصرت رفتیم و تشویق شدیم.
رفتیم و آلوده ی اینکار شدیم به گونه ای که پیشینیان ما که : صنعت گر مطرح شهر ، دبیر شناخته شده شهر، مدیر کل بازنشسته ی راه چند استان مطرح کشور ، پنج نفر از جوانان درس خوانده ی برخوردار از تسهیلات دولت بازرگان ، اولین باطری ساز آمل که آملی الاصل نبود و دامادش که آدم مطرح بازار بزرگ تهران بود و ...که.پیش از ما آلوده ی اینکار شدند و صد البته پس از مشورت با آنصرت! این پنج مرغداری همزمان کار میکرد و تخم مرغ کوپنی شهر را تامین ، وما هم همگی دلخوش نشست های دوره ای که حداکثر 15 روز یکبار در مرغداری یا خونه ي يكي تشکیل میشد و جستجوی راه حل رفع مشکلات عدیده ی تولید در کشوری که 3 سال است انقلاب! شده. و پیگیری دستجمعی امور در نزد مراجع دولتی ....
گاهی از اوقات که مشکلات خیلی زیاد میشد و در کنار هم، دنبال راه حل میگشیم ، میپرسیدیم: آ نصرت ، چرا این مشکلات رو قبلا نگفتی ؟
میگفت : دولتي هاي لا كردار به حرف من یک نفر توجه نمیکردند و دیدم دست جمع قوی تر است و یک دست صدا ندارد!
گفتم شما ها هم بيائيد با هم بريم براي حل مشكلات.
روحش شاد 
پس معلوم شدچگونه در تله ي مرغدار شدن افتاديم.
ادامه دارد.
دوستدارتان:عبداله قهقائی
٩٧/٩/٥
 

خاطرات دوران کار( 8) + نحوه فروش سر درختی بنیاد

 
 
 
 
خاطرات دوران كار(٨)
سلام
روز باز گشائي پاكتها فرا رسيد. قرار بود جلسه ساعت شش عصر  با حضور رئيس بنياد كه جواني بيست و اندك ساله و از آمريكا برگشته و با فاميلي بسيار نادر كه به آلماني شبيه تر بوده در محل استانداري و با حضور تعدادي از بزرگان استاني برگزار شود تا از سوء استفاده ي احتمالي جلوگيري شود. قبل از ظهر بود كه ديديم دم درب ورودي بنياد كه زياد از اتاق ما دور نبود، سر و صداست. سرك كشيديم ديديم يك حاج آقاي چاق ميدون تره باري! با دو تا آقاي داراي كلاه و محاسن و لباس يك جورائي سبز خاكي كه تفنگ در دست داشتند ميخواستند وارد محوطه شوند كه نگهبانها به حق ممانعت كردند چرا كه يكي مثل من كه نزديك به يك ماه و نيم كارمند اينجام، برم بيرون و يك بيسكويت بخرم و برگردم بازديد مي شوم و سپس اذن دخول پيدا مي كنم.
اين سه نفر بزرگوار پشت درب ، حاج آقائي كه به عنوان مسئول فروش محصولات بنياد كشور! با دو نگهبان مسلح كه سيمرغ آبيشان را نيز جلوي درب پارك كرده اند، نبايد مشمول بازديد بشوند؟ مگه داريم؟ مگه ميشه؟
آره شد! چون تمكين به بازديد بدني نكردند، تفنگ تحويل ندادند، حتي فشنگ هم تحويل ندادند و وقتي نيروهاي كميته نيز كه به دنبال زنگ زدن نميدونم كي اومد دم درب و كارت حاجي رو ديد،  رفت و آق رئيس جوان هم كه مطلع شد تا دم درب اومد و آنها را به اتاقش برد و دقايقي نگذشت كه اعلام كردند جلسه عصر استانداري كنسل و سه نفر از بچه هاي شاغل در  ساير بخشها را در جلسه اي با حضور حاج آقا فراخواندند و حاج آقا سه فقره چك هريك به مبلغ يكصدهزارتومان و آدرس ارسال محموله هاي مركبات را به آنها داد كه از فردا يكي از شرق و يكي از غرب و يكي از مركز مازندان مركبات را بچیند و جعبه بزند و ارسال نمايد. و نمودند و البته خيلي بعدها شنيدم كه حاج آقا جمعاً سه ميليون تومان پرداخت كرده( سال ٦٠ سه ميليون تومان خيلي پول بود) و تازه فهميدم حتما اطلاعات آماري كه من تهيه كردم و بررسي هاي بعدي تناژ محصول و قيمت واحد حدسي ما همش كشكي بوده كه فكر مي كرديم بايد  هفتاد ميليون تومان بده!!!
خوب به قول فيلمنامه نويسها ، فلش بك ميزنيم به روزي كه بهمن آمد و من اونروز  يكماه سابقه كار داشتم و بيست روز هم به اتفاق بهمن آنجا كار كردم و چند روز بعد از روز معروف بازگشايي پاكت را پشت سر گذاشتيم و هي نق زدم و زديم كه اين رسمش نبود و از ين حرفها ! كه يكروز صبح به محض ورود،  دم درب پس از بازديد بدني من، نامه اي به من دادند كه توش نوشته شده بود
جناب آقاي فلاني، چون كارتان اينجا تمام شد به امور مالي براي تسويه حساب مراجعه نمائيد
مراجعه و تسويه حساب كردم و رفتم به اتاقم و  به مسئول بخش كشاورزي كه الحق پسر خوبي بود گفتم: خدا حافظ من رفتم! گفت كجا؟ برگه ي تسويه حساب را نشونش دادم. سخت برآشفت و با عصبانيت پيش رئيس بنياد رفت و در مراجعت برگه ي موافقت با استعفاي من رو آورد و گفت كه من يك درخواست استعفاء بنويسم و اين كار را كردم.
بهمن نيز پيش از پايان ماه، استعفاء داد و خوشبختانه به كار قبلي اش برگشت.
دو مطلب كوتاه بگم و پرونده ي كار اينجا رو ببندم.
ششماه بعد به من گفتند طرح نازدشتت پذيرفته شد و ميتوني بري اونجا!!!
غش كردم از خنديدن!!
دو اينكه سال بعد قبل از رسيدن محصولات سر درختي، كليه دوستان بخش كشاورزي ما را سوار ميني بوس كردند و بردند ريختند تو زندان به دليل واهي اينكه وقتي رئيس بخش كشاورزي صاحب اولاد شد و شما رفتيد براي مباركباد ، توي خونه اش عرق خورديد!!
بعد از ده پانزده روز ، گفتند گزارش خلاف واقع بوده و همگي با عذرخواهي آزاد شدند و برگشتند سر كار ديدند كليه ي مركبات سبز و زرد برداشت شد و تمام.
اكثريت بچه ها ول كردند و رفتند و سه چهار نفر كه خودشان از بيست سي سال قبل اين باغات را احداث كرده بودند برگشتند سر كار.
كلاغه به خونه اش نرسيد
دوستدارتان: عبدالله قهقائي
٩٧/٩/٤

خاطرات دوران کار( 7) + همکار باغبانی بنیاد+  فروش سر درختی بنیاد

 
 
 
 
خاطرات دوران كار (٧)
سلام
از ديگر اتفاقاتي كه يادآوري اش حداقل براي خودم جالب است.
ساده دل بودن و صادق بودن بخش اعظمي از آدميان اطرافم بود كه تصور مي كرديم: الان ديگه وقتشه!
چرا كه بر اساس آنچه پيشتر گفتم، بخش كشاورزي بنياد مستضعفان مازندران تا زماني كه از نازدشت برگردم، مدير بخش باغباني نداشت.
دست بر قضا روز دوم مراجعتم، بهمن گردن شكسته!  پاي در بنياد نهاد تا سم شركتش را به ما معرفي كند!
از ديدن همديگر در آن نهاد انقلابي!بعد از پنج شش سالي كه از دانشكده در آمديم و ديگر همديگر را نديديم،
متعجب شديم و بعد از ماچ و بوسه و صرف چاي، اون فهميد كه من مسئول گياهپزشكي اينجام و من فهميدم كه ايشون نماينده ي تام الاختيار يك شركت شناخته شده ي سم است  در استانهاي گيلان و مازندران و خراسان. از طرف شركت منزلي مجلل در ساري برايش اجاره كردند و يك پيكان صفر در اختيارش  با حقوق ماهانه ي بيست و پنجهزارتومان!
خدا شاهده در گفتگو ها نفهميدم كه دارم اغفالش مي كنم كه همه ي اينا رو بده و ماهي پنجهزارتومان بگيره بعلاوه توشه اي براي آخرتش! بهر خدمت به مستضعفان!!
همينطور الكي الكي جو گير شد و گول خورد و از هفته بعد شد مسئول باغباني بنياد و سكونت در خانه اي كوچكتر كه اجاره اش را از محل همين پنجهزارتومان بايد بپردازد. يكهفته اي بالاتفاق به سركشي باغات شهرستان و استان رفتيم و به اين نتيجه رسيديم كه زمان برداشت محصولات سر درختي، اعم از نارنگي و پرتقال نزديك است و چون اعتقاد پيدا كرده بوديم كه همكاران بخش كشاورزي ما در توليد اين محصولات زحمت كشيده اند پس بايد در تصميم گیری نحوه ي فروش نيز نقش داشته باشند تا ماحصل فروش به بيت المال برگردد و از تعرض مصون باقي بماند!!
موضوع را با مسئول بخش كشاورزي همراه با سه پيشنهاد مطرح كرديم و ازش خواستيم با مقامات بالا!! مطرح كند و تصميم نهايي را براي اجرا ابلاغ کند.
سه پیشنهاد ما این بود:
١- خودمان با كارگران باغاتمان و كارگران روزمرد بچينيم و در سطح شهر غرفه بزنيم و كاملا از توليد به مصرف به نازلترين قيمت بفروشيم.
٢- پيمانكاراني بگيريم تا بچينند و در غرفه هايي با تابلوي بنياد بفروشند و سود معقول ٢٥ درصدي هم بگيرند.
٣- آگهي مزايده در صفحه اول سه روزنامه ي اصلي كشور با تيتر بزرگ با عنوان فروش سردرختي هاي بنياد مازندران بزنيم و به بالاترين قيمت بفروشيم و پولش مستقيم برود خزانه.
پيشنهاد سوم پذيرفته شد ولي در عمل تنها در يك روزنامه و بدون كادر مشخص آگهي نوشته شد و ما با اينكه مطلع شده بوديم به زور اين آگهي را پيدا كرديم.
پيش بيني مي كرديم لا اقل هزار نفر شركت كنند اما با اطلاع رساني ما و همكارانمان تنها ٣٠ نفر شركت كردند.
ادامه دارد
دوستدارتان: عبدالله قهقائي
 

خاطرات دوران کار( 6) + ناز دشت بندر عباس

 
 
خاطرات دوران كار (٦)
سلام
در اين فاصله ي يك و نيم ماهي كه از كاركردنم در بنياد مي گذشت، چند اتفاق افتاد كه شايد ذكرش خالي از لطف نباشه.
حدود يكماهي كه گذشت روزي مسئول بخش به من اطلاع داد وقتي گزارش عملكردت را به بنياد مركز فرستاديم، خواستند كه يك ماموريت براي بازديد يك مجتمع كشت و صنعت مشكل دار در منطقه ي  ناز دشت بندر عباس بروم و پس از بازديد گزارش و پيشنهادم را بدهم.
خلاصه بگم: اينكه با هواپيما به بندرعباس و از آنجا با يك لندرور راه سخت و سربالائي سه چهار ساعته را رفتيم و رسيديم به دشت وسيع ٥٠٠ هكتاري كه توسط اسرائيلي ها!!! به باغ مركبات و از نوع گريپ فروت تبديل شده بود با كليه ي امكانات لازم. چشمگير ترين سازه ي اين مجتمع كاخي بود كه علي القاعده قبل از بهمن ٥٧ بسيار باشكوه بود.
خيابان بندي باغ،  فرم و اندازه ي درختها كه به طرز محيرالعقولي با هم شبيه بودند (به دليل انجام هرس كه در ايران معمولاً در مركبات رايج نيست.)
اجراي سيستم آبياري قطره اي كاملاً پيشرفته و استخر هاي دخيره ي آب و موتور ژنراتور هاي زياد و قوي  و انبار ماشين الات كشاورزي  و انبار نهاده هاي كشاورزي مثل كود و سم!
يادم رفت بگم كه اين كاخ و يا  شركت دشت ناز مال كي بود! به گفته ي همكاراني كه مرا از بندر عباس به آنجا بردند،
 مال مقربين درگاه طاغوت، اسدالله اعلم  وزير دربار و فريده ي ديبا مادر مكرمه ي فرح ديبا، كه كارشناسان اسرائيلي برنامه ريزي و اجرا كردند و بنا به گفته ي كاركنان ، تا قبل از بهمن ٥٧، اين كارشناسان آنجا حضور داشتند و همه ي كارها چون ساعت پيش مي رفت و بومي و غير بومي از اين خوان گسترده بهره مي بردند.
بهمن ٥٧ شد! همزمان حمله اي از سوي همين بوميان و همان تفنگ اندازان جديد اعزامي! به اين مجتمع كشت و صنعت آغاز و آنچه را كه در آبان٦٠ ديدم چنين بود:
حتي يك درخت كه بيش از ٥ درصد برگ داشته باشد نديدم، همگي بي برگ و بي بار!
پاي از خيابانهاي داخل باغ به خاك باغ و محل كاشت درخت گذاشتم و تا زانو در خاك فرو رفتم، چرا كه در اين دو سال و اندي ، انواع موشها خاك باغ را الك كرده بودند!
از لوله ها و شيلنگهاي آبياري قطره اي به سختي لوله اي بيش از ١٠-٢٠ سانتي در خاك پيدا مي كردي! چرا كه همه را كنده و برده بودند!
از استخر هاي ذخيره ي آب جز استخر مملو از برك و خاك نمي ديدي و اطرافش به جاي پمپهاي آب تنها پايه هاي مدفون در بتون و غير قابل كندن پمپها نمي ديدي!
از موتورخانه ي برق نيز تنها فونداسيون مدفون در بتن ژنراتورها قابل رويت بود!
در زير سوله ها و انبارهاي نگهداري ماشين آلات و نهاده هاي كشاورزي تنها تكه پاره هاي ايرانيت غير قابل كندن و بردن موجود بود و شايد تكه هايي از قطعات يدكي فرسوده و رها شده ي ماشينها !
چون خريداران آهن پاره ها هنوز فعاليتشان را در كشور آغاز نكرده بودند.
خوشبختانه در زمان بازديدم ، يكي دو اتاق  دود گرفته  تجهيز شده بود و مطبخي و سيستم بهداشتي اي!  و غذايي كه براي رفع گرسنگي قابل قبول بود. در اين مقطع زماني ، اينجا تحت سرپرستي چهار پنج نفر از همكاران بنياد مستضعفان بندر عباس اداره مي شد و به مامورين امثال من كه گويا دو سه هيات هم طي سه سال گذشته به آنجا اعزام شده بودند سرويس ميدادند.
با احتساب رفت و برگشت هفت روزي از ساري دور بودم و در اين روزها مشاهداتم را همراه با پيشنهاداتم و در حد بضاعتم مكتوب كردم و گزارش  شصت و چند صفحه اي را به اداره تحويل دادم.
ادامه دارد
دوستدارتان: عبدالله قهقائي
٩٧/٩/٢

خاطرات دوران کار( 5) + کار در بنیاد مستضعفان

 
 
خاطرات دوران کار(۵)
سلام
شهریور ۶۰ شد و‌نقل مکان کردیم به آمل. حالا دیگه یک خانواده سه نفری هستیم و باید کار کرد.
هنوز به گشتن دنبال کار نرسیدم که برخوردم به دوست عزیز هم دانشکده ای ئی که با شور انقلابی حاصل از کار کردن در بخش کشاورزی بنیاد مستضعفان می گفت و دعوتم کرد که برای دنیا که نه، آخرتم هم شده و اینکه گناهان تا اون زمان زندگی ام را بشوره و ببره پائین، برم  مسئول گیاهپزشکی بنیاد استان بشم شاید بتونم به سلامت درختان و زراعات که كم هم نبود ، خدمتی بکنم. 
به توصیه ایشون رفتم ساری و با مسئول بخش صحبت کردم و استقبال کرد و از فردا رفتم مشغول شدم.
با صحبت و بازدید نمونه ای از یک باغ بنیاد در ساری و فکر کردن ، اعلام آمادگی کردم به عنوان اصلی ترین و ابتدایی ترین قدم،  بازدیدی از تک تک باغات و مزارع تحت پوشش بنیاد در سطح استان داشته باشم و شناسنامه ای از آنها تهیه کنم.
متاسفانه ماشین برای یکی مثل من که حرف حقوق و قرار داد را نزده شروع به کار میکنه! نداشتند و با رضایت خودم اعلام کردم من یک پیکان مدل ۵۸ دارم ولی فرصت تو صف پمپ بنزين موندن را ندارم. اگر نامه ای به من بدهید که خارج از نوبت این کار را بکنم حاضرم با هزینه ی خودم بنزین بزنم و به امر آمارگيري و تهيه ي شناسنامه فني ، كه گستره ي جغرافیایی آن از اونور گنبد شروع می شد و به اونور !! رامسر که مرز مازندران و گیلان ، به طول بيش از ٥٠٠ كيلومتر  می رسید، بروم !!!
روزانه تلفني با بنياد شهرستانها هماهنگي مي كردم و فردايش مي رفتم و بازديد و ثبت وضعيت و ارائه ي يك نسخه به شهرستان و نگهداري يك نسخه هم در استان.
اين روند حدود ٤٥ روز بي وقفه ادامه يافت و اطلاعات كامل تهيه شد.
برنامه ريزي براي رسيدگي به امور اين باغات و مزارع با همكاري ديگر مسئولين بخش كشاورزي كه هنوز مسئول باغباني نداشت ، ادامه داشت.
يادم رفت كه بگم سر ماه قراردادي را براي امضاء به من دادند كه در آن حقوق ماهانه ام را پنجهزارتومان تعيين كردند و اعتراضي نداشتم و راستش نميدونم هم چقدرش را پول بنزين ماشينم براي كار بنياد مي دادم ولي راضي بودم و فكر ميكردم!!! دارم به درد مملكتي كه از دست طاغوت در آورديم!!! ميخورم.
نفهميدم ديگران هم دارند ميخورند!!
چي را ميخورم و ميخورند تفاوت ميكرد.
ادامه دارد.
دوستدارتان: عبدالله قهقائي
 

خاطرات دوران کار( 4) + عید قربان در ترکمن صحرا

 
 
 
خاطرات دوران كار(٤)
سلام
حاج مِشد نامي داشتيم در علي آباد ، كه در روستاي (بدراق باير باي) از مناطق تركمن نشين شمال علي آباد، صاحب مزرعه ي پنبه كاري وسيعي بود كه هر از چندگاهي ازم ميخواست به مزرعه اش سري بزنم و توصيه هايي بهش بكنم.
عامل آشنايي ام با حاجي يكي از فاميلان عزيز م كه به رحمت خدا رفته است، بود.
 حاجي كه مغازه اي هم روبروي دخانيات علي آباد داشت،  كمك كرده بود و از همسايه ي روبروي مغازه اش كه بهايي بود خونه اي برايم اجاره كرد.
همينجا بگم خلاف تصور بعضي از ما شيعه ها، از هر دوي اين آقايان( حاجي و موجرم) جز راستي و صداقت نديدم.
حاج مشد، يكي دوباري روز عيد قربان كه اهل تسنن بسيار به آن معتقدند دعوتمون كرد به بدراق. جالبه اونا به تعداد افراد خانواده،  همه ساله قرباني مي كردند و بخشي از آن را از همان كله ي سحر بار مي گذاشتند تا بپزد و بخش ديگري را براي مهماناني كه از راه دور و نزديك دعوت شدند و يا همينطور آمدند كنار مي گذاشتند.
براي مهمانان در اتاق بزرگترشان سفره اي پهن مي كردند و وسط سفره ديس بزرگ گردي مي گذاشتند و آنرا مملو از گوشت پخته و آب گوشت و روغن مي كردند. حالا ديگه مجسم كنيد!
 دور تا دور سفره نان محلي به فراواني موجود است ولي از كاسه و بشقاب و قاشق و چنگال كه هر كسي براي خودش غذا بكشد خبري نيست.
حاضران دور سفره ، با لقمه ناني  ، تكه گوشتي برداشته و چندين بار بر آب و روغن مي زنند و صداي ( لَف لَفش را مي شنويد؟!)  تا نان و گوشت مزه بگيرد و ميل  كنند!!
خودشان و مردان كم قيد و بندي مانند من بسيار لذت مي برم ولي براي خانمهاي همراهمان، چنانچه صحنه مشمئز كننده نيايد حد اقل ناخوشايند است و فقط اداي خوردن را در مي آورند.
پس از گوشتخوري نوبت چاي خوري است. براي هركس يك قوري چيني چاي و يك پياله ي ماستخوري چيني مي آورند و سلف سرويس و كنتراتي!!!
تا جون داري بايد چائي را بخوري تا تمام شود، وگرنه به صاحب خانه بر ميخورد!!
شايد هم در اين فاصله ناچار شي شش بار هم به دستشويي بروي! خوب برو ولي چائي بايد خورده بشه!!
در فاصله اي كه آنجا نشستي با شيريني و ميوه و لبخند هم پذيرايي ميشي و شاهد آمد و رفت مكرر همسايه ها و فاميلهاي تركمنشان هم خواهي بود و با آنها نيز بايد حال و احوالي بكني و تبريك بگي و اين در صورتي است كه نه تو ميفهمي اونا چي ميگن و نه اونا ميفهمن كه تو چي ميگي!!!
در پايان اين مهماني به هر خانواده اي حداقل يك ران و يا يك سر دست و يا يك راسته ي گوسفندي هم تعلق مي گيرد.
در برگشت، همانند زمان رفت در كوچه و خيابان مردان و خصوصاً زنان و دختران تركمن را مي بيني كه دستجمعي و شادان، با لباسهاي رنگين و بلند و روسري  هاي زيبا ي تركمني به هر سو مي روند و عيد قربان را به صورت واقعي جشن مي گيرند.
از حاج مشد تا اينجا را گفتم و خلاصه اين را هم بگم و پرونده اش را ببندم. ميخواستيم فرش تركمن بخريم.
ما را به دو بازار روز سنتي صنايع دستي تركمني در  پهلوي دژ ( آق قلا فعلي) و بندر شاه ( بندر تركمن فعلي) برد.
متاسفانه چيز مطابق ميل و سليقه نيافتيم!
حاجي گفت يكجا ميتونم شما را ببرم كه قطع و يقين مي پسنديد اما!!!
پرسيديم: اما چي؟
گفت اين دو جايي كه بردمتون، چنانچه مي پسنديد از فروشنده مي پرسيدم چند خريديد؟  راستش را مي گفتند و ما هم ده درصد سود حلال اضافه ميكرديم و خلاص.
ولي اينجايي كه ميگويم يك حاجي تركمن است كه مغازه ي بزرگي در خيابان اصلي گرگان دارد كه مشتري از آنجا دست خالي بر نمي گردد.
اما اش به اونجا بر مي گردد كه اين حاجي ده پانزده سالي است كه در شهر شيعه نشين و با شيعه هاش همسايه است و به راستي ِ گفتارش ما اعتقادي نداريم.
دوستدارتان: عبدالله قهقائي
 
 

خاطرات دوران کار( 3) + معلمی در علی آباد

 
 
 
 
خاطرات دوران كار(٣)
سلام
در فاصله ی سالهای ۵۷ تا ۶۰ یکی از کارهاییکه به آن اشتغال ورزیدم و به آن عشق می ورزیدم و بسیار تاسف میخوردم که چرا هفت هشت سال قبل از آن از دانشگاهی که می توانست از من یک‌معلم بسازد به دانشگاهی که از من یک مهندس  کشاورزی ساخته است، رفتم.
اونروزها هنرستانی در علی آباد وجود داشت که رشته های فنی متنوعی داشت و مرا به عنوان معلم یکی دو ‌درس فنی پذیرفته بودند و یک دبیرستان نیز وجود داشت که برای دوره شبانه اش و درس علوم اجتماعی معلم میخواست و مرا پذیرفته بود تا تدریس کنم. چه کلاس شیرینی بود این کلاس و این را حدودا بیست سال بعدش که در جلسه ای در سازمان جهاد کشاورزی گرگان، معاون فنی اش پیشم آمد و بغلم کرد و گفت مرا می شناسی و من هاج و واج بودم فهمیدم. این آقای مهندس میگفت بهترین کلاس عمرم همان کلاس درس علوم اجتماعی شبانه ام در علی آباد و در کنار شما بود!!
از این هم بگذریم.
 در ایامی که در هنرستان علی آباد بودم با استاد کار نجاری اش که خوشبختانه در نزدیکی خانه ی ما مغازه نجاری هم داشت آشنا شدم و اوقات بیکاری عصر ها را به مغازه اش می رفتم و همانگونه که رانندگی را با نگاه کردن از دست و پای رانندگان در سفر های شهری و بین شهری آموختم و شاید جمعا پنج جلسه ی آموزشگاهی رفتم و ‌ در اولین آزمون گواهینامه را گرفتم، اینجا نیز با نگاه کردن به دست اوس ممد نجار، نجاری را یاد گرفتم و با پرسشها،  چوبها را شناختم و محاسبات و چفت و بستها و نقاشی کردن و تشک دوزی را آموختم و یکی دو سفارش کار هم به اوس ممد دادم و دهها کار دیگر خودم و برای خودم و با امکانات او با پرداخت هزینه های مرتبط،  ساختم که هنوز هم مبل راحتی خود ساخته در سال ۱۳۵۸ را در منزل دارم!!!!
بی انصافی است اگر  نگویم ژن نجاری در من به دلیل نجار بودن پدر بزرگ مادری ام در من وجود داشت!!
دوستدارتان: عبدالله قهقائی
 

خاطرات دوران کار( 2) + همکاری با شرکت ارازگل

 
خاطرات دوران کار (۲)
سلام
خدمتم تمام شد و‌هنوز ۲۲ بهمن نشده بود. روزی دوستی بنام علی کرمانی که مسئول باغات شرکت لاله باغ ارازگل، نرسیده به خانببین( شهري از شهر هاي شهرستان راميان) بود اومد پيشم و گفت فلاني، كاشت گلابي پايه مالينگ را كه به صورت ديواري است و گلابي هاش كمپوتي است را شروع كردم ولي متاسفانه بيماري قلبي خانمم كه نياز به جراحي باز دارد مرا وادار كرده است كه براي جراحي قلب،  ببرمش اسرائيل و كاري را كه شروع كردم نميتونم به هركسي بسپارم. بيا و در  اين فاصله براي اجراي اين پروژه كمك كن تا برم و برگردم.
منم انگار طالب اين تجربه! پذيرفتم . ايشون  با خانمش رفت اسرائيل و يك ماهي از ٢٢ بهمن ٥٧ گذشته بود كه برگشتند و رفتيم پيششان براي عيادت.
معترضه بگم شركت لاله باغ ارازگل يكي از معظم ترين كشت و صنعتهاي كشاورزي دهه ي پنجاه كشور بود در منطقه گرگان كه گويا باني اش مهندس مهدوي نامي از وزراي كشاورزي پيش از آن و از اهالي بيرجند و همشهري علم وزير دربار كه هم كار زراعت و باغباني مي كردد و هم دامداري و مرغداري و صنعت.  مثل كارخانه ي نئوپان و ورزاليت گرگان كه هنوز يكي از محصولاتش كه سيني ورزاليتي بود را در خانه دارم باعمر ٤٥ ساله.
مسئول باغاتش علي كرماني و مسئول زراعتش محمد شكاري.
بگذريم!
علي كرماني خانمش را برد اسرائيل و جراحي قلب باز كرد و برگشت و رفتيم به ملاقاتش.
حال خانمش خوب بود از جراحي . حال خودش هم خوب بود از احداث باغ جديد گلابي ديواري و كادوي تشكرش هم همان سيني ورزاليت كه هر وقت نگاش ميكنم انگار ديروز بود ازش گرفتم.
طبيعي بود در گفتگو،  از اوضاع كشاورزي و باغداري اسرائيل از علي بپرسم و جوابش اين بود:
هر كجا كه مي رفتي بهترين و مرغوبترين محصولات كشاورزي و خصوصاً محصولات باغي كه با چرخ دستي، وانت، كاميونت، كاميون و يا تريلي و يا قطار حمل مي شد و اگه مي پرسيدي ؛ كجا؟ مي شنيدي  فرودگاه! چرا ؟ براي صادرات!!
از كشاورزي اسرائيل در ايران يكبار ديگر هم بعداً خواهم گفت.
 حالا بگو مرگ بر اسرائيل!!
دوستدارتان: عبدالله قهقائي

خاطرات دوران کار( 1) + شرح مختصر پس از سربازی تا کارمندی

 
خاطرات دوران کار(۱)
سلام
بازم اومدم که خاطراتی از دوران کار که مشتمل بر چهار بازه ی زمانی است را تقدیم کنم.
پيشاپيش اعلام ميكنم كه خاطرات اين چهل سال كاري شايد جاذبه اي براي شما دوستان عزيزم نداشته باشه كه اوقات گرانبهايتان را مصروف آن بنمائيد.
اولين دوران كاريم از پايان دوران سربازيم ( دي ماه ١٣٥٧) در علي آباد گرگان، تا سال ١٣٦٠ است كه در همان منطقه به دليل يك و نيم سالي كه به زعم خودم به زارعين و باغداران خدمت كردم و شناختي كه از من پيدا كردند، تعدادي از باغات و مزارع را تحت نظارت داشتم و شايد تجربياتي را كسب نمودم كه برايم ارزشمند بوده است.
دومين دوران كاريم پس از كوچ به آمل بوده كه با وجود شور خدمت! انقلابي ! كه اتفاق افتاده بود، در بخش كشاورزي بنياد مستضعفان استان مازندران مشغول شدم و گرچه به سرعت و طي دو سه ماه!  دمم را قيچي كردند، تجربيات گران سنگي پيدا كردم و تازه فهميدم كه: چي فكر ميكرديم و چي شد!
سومين دوران كاري ام اشتغال در بخش توليد تخم مرغ و راه اندازي مرغداري تخمگذار بوده كه با همراهي و مساعدت سه تن از فاميلهاي عزيز ، حدوداً هشت سالي ادامه داشت.
و بالاخره چهارمين دوره ي كاري ام،  دوران كارمندي در وزارت كشاورزي بوده كه بعد ها به وزارت جهاد كشاورزي تغيير نام داد كه از آمل شروع شد و به محمودآباد رسيد و آخر الامر در تهران به افتخار!! باز نشستگي نايل شدم.
دوستدارتان: عبدالله قهقائي