بگو چی دیدم 3 =رقابت عزاداری
|
|
|
|
سلام
تا آنجائي كه ميدانم بر اساس همه تقويمها، روز اول هر سال و تا مدتها، روزهاي جشن و شادي است.
به جز
تقويم سال قمري كه با محرم شروع مي شود و براي ما با عزاداري و غم آغاز مي شود.
واقعا نميدانم چرا؟...
اگر بخواهيم استدلال كنيم كه در اين ماه، واقعه ي كربلا اتفاق افتاده است و اين واقعه موجب غم و اندوه ماست،
باز برايم سوال پيش مي آيد؛
تا قبل از عاشورا كه امام و يارانش شهيد نشده بودند، جادارد ما خوشحال باشيم و حلول سال نو را جشن بگيريم و پس از عاشورا، براي شهادت عاشورائيان عزاداري كنيم.
واقعا نميدونم چرا اينجوريه؟ تا زمان شهادت ، عزاداري مي كنيم و روز يازدهم محرم ، بي خيال مي شويم تا اربعين.
اين موضوع اخير را ضرب المثل معروف ( يازدهم ملا) تائيد مي كند.
تكفيرم نكنيد.
اگر منطقي وجود دارد بنويسيد من ياد بگيرم.
حلول سال ١٤٣٧ قمري را به همه ي شما( تبريك/ تسليت) مي گويم.
عبدالله قهقائي
سلام بر حسين(ع)، آقا ابوالفضل چاكريم
سلام
چرا اين تيتر؟
من از زماني كه يادم مياد ، از اول محرم يك پيراهن سفيد كه بر روي جيبش،...
مادر مرحومم، با خط زيبايش و با نخ گلدوزي نوشته بود( يا ابوالفضل
ادركني) به تن مي كردم و وقتي بزرگتر شدم و پرسيدم ، به من گفتند: (نذر
ابوالفضلي). خوشم ميومد و حس بسيار خوبي به ( سقاي دشت كربلا، ابوالفضل
عباس) پيدا كردم.انگار با امام حسين (ع) هميشه رودربايستي داشتم و با
ابوالفضل خودموني تر بودم و راحت تر مي تونستم بهش بگم:( آقا،
چاكريم).زماني هم كه ابوالفضل را(قمر بني هاشم)خطاب ميكنند، رودربايستي
ام با اين بزرگوار شروع مي شود.
بعد ها همين حس را در جامعه هم بيشتر ديدم. آدمهاي مقدس تر ( يا حسين ) و
آدمهاي يك پله كمتر حزب اللهي تر و لوطي منش تر و آنهائي كه حس با مرام
بودن بيشتري دارند ( يا ابوالفضل و یا حضرت عباس) تكيه كلامشون است.
برام جالب بود اولين باري كه از كرمان به جيرفت مي رفتم، به تعداد
بيشماري تابلوي( يا ابوالفضل) را كنار جاده ديدم.علت را جويا شدم. گفتند
تمام اين تابلو ها توسط كساني نصب شد كه در حين رانندگي و در زمان خطر
تصادف با فرياد ( يا ابوالفضل) از خطر مرگ رهيدند و در اولين فرصت، اين
تابلو را در محل تصادف نصب كردند. به همين دليل نقاط حادثه خيز مسير
كرمان به جيرفت، قابل شناسائي است!
دوستدارتان: عبداله قهقائي
آنچه که از آنجا به یاد دارم(21)
سلام
تق تق تق ....آق عم زن ، ها آق عم زن ،تق تق ،آق عم زن ، صدا درست از کنا بن (کنار ایوان یا تراس) می آید.مادرم در را باز میکند. سلام علیکی ، عمو حسن با آن لباس سفید سقائی است که میگوید:آق عم زن ، آق عمو جان ره هاده بورم تکیه .
مادرم آخرین اقدام آمادگی مرا(شانه کردن موی سر ). را انجام میدهد.من که مثل عمو حسن پیراهن سفید(البته مامان دوز) ی بر تن دارم و روی جیبش مامان با خط قشنگش نوشته (یا حضرت عباس ادرکنی ) و نوشته را با نخ سیاه گلدوزی ،گلدوزی کرده برتن دارم . مرا به لبه ی ایوان می آوردو عمو حسن در یک لحظه بغلم میکنه و یکی دو ماچ آبدار وسوار خلنگ دوشش میکند و همینطور که راه افتاده قبل از خروج مامانم داد میزنه (ایش د کرده،ته خیال راحت) و عمو حسن جواب میده ته خیال هم راحت ،شه آق عمو جان قربون بومه.همینطور که بر دوش عمو حسن نشستم و او با دو دستش دستان مرا گرفته مدام پاهایم میخورد به سینه اش و عمو حسن شاد و سرمست همینطور نازم میکند و میگوید:شه آقا عمو جان قربون بووشم بووشم . واین ناز کردن تا دم درب تکیه بهرستاقی ادامه داشت.منو از دوشش پیاده و بغل میکند و از یک درب کوچک به اتاقی وارد میشود که شش هفت نفر در آن هستند.یکی دو سماور ذغالی بزرگ قل قل میخورد روی سماور و روی منقل کنارش تعدادی قوری و کتری و داخل طشتی بزرگ استکان و در دیگری نعلبکی لاله دار و در سومی زیردستی بیضی شکل کمی آنطرفتر در همین اتاق مرد قد کوتاه چاقی نان خشک های مصدقی را دارد تکه تکه میکند و در جعبه ای می گذارد.و در کنارش تعدادی سینی حدودا 30 در 50 سانتی. عمو حسن با حاضرین سلام علیکی میکند و میگوید ((عمو جان منه ،نامدار عمو عبداله منه . نذر حضرت عباسه آوردمش تکیه) منو از این اتاق شلوغ و گرم برد به یک سالن که آنموقع خیلی بزرگ به چشمم آمد.و در گوشه ی سمت چپ بعد از درب نشاند و یک بوس بر کله ام و رفت و زودی یک زیر دستی در دست که توش سه چهار تا تیکه نان خشک و یک استکان و نعلبکی چای که آب سردی کرده بود وشکر توش ریخته بود وتوش یک قاشق چایخوری بود برام آورد گذاشت پیشم. و یک تکه نازک نان خشک را زد تو چائی و گذاشت دهنم و گفت (عمو جان ،بخر )و رفت تو اتاق اولی .آنموقع که منو گذاشت داخل سالن آدما خیلی نبودند ولی همینطور یکی یکی می آمدند و عمو حسن و 3-4 تای دیگه که لباس سفید داشتند برایشان نون خشک و چائی میبردند 2-3 نفر که لباس سیاه تنشان بود توی همان اتاق اولی بودند و در نمی آمدند .دیدم اینا چائی میریزند و نون خشک میذارن و میذارن توی سینی گندهه و میدن دست لباس سفیدا که اونا ببرن پیش مهمونا..اولین شیرین دار چائی (به چای شیرین می گفتیم)را هنوز تموم نکرده بودم که دیدم یک آقا لاغره رفت اون بالا و یک تخته رو باز کرد و یک کتاب (قرآن ) را باز کرد و شروع کرد به خوندن و من هیج نمیدانستم چی میگه ولی هر چند وقت همه یه چیزی رو بلند میگفتند که اینم نفهمیدم.بعد از اون یک آقا دیگه رفت اون بالا و روی صندلی پله دار نشست که سر این آقا یک پارچه گنده پیچیده بود .اون حرف میزد که بعضی حرفاش را میفهمیدم .همین جور اون حرف میزد هی مهمون میومد و به آنها هم نون خشک و شیرین دار چائی میدادند و عمو حسن هی میومد پیش من و باز به من میداد ولی نمیدونم چرا وسط وسطای حرف این آقا مردم یکی دو دفعه شلوغ کردن که دیدم آقاهه یه چیزائی میگه که مردم تند تند گریه میکنن. هرچی فکر کردم هیجکی اینا رو نزده بود بیخود گریه میکردند. این آقا رفت و یک آقای جوان اومد که دیگه اون ننشست بلکه همینجور ایستاده بود هی دستش را بالا و پائین میکردو هی قشنگ قشنگ یک چیزائی میگفت که بیشتر از اون اولی میفهمیدم و خوشم میومد ولی نمیدونم همه شروع کردن خودشون را زدن خیلی با دستشون میزدند روی سینه شون محکم هم میزدند ول وقتی دستشون میخواست بخوره به سرشون یواش میخورد.اینم بگم از وقتی مردم داشتن خودشون را میزدن عمو حسن اومد پیشم و اصلا نرفت .بعضی وقتا دستم را میگرفت و میبوسد و یواش میبرد پیش سینه من و میگفت حسین حسین . برنامه تمام شد و مردم همه رفتند که عمو حسن آخرین نون چائی را به من داد و خودش و 7-8نفر دیگه همه چی را جمع کردن وشستند و گذاشتند سر جاشون و وقتی دوباره منو بعد از ماچ کردن داشت میذاشت خلنگش .اون 7-8نفر رفقاش به هم میگفتند:قبول باشه .اجر شما با سیدالشهدا.اجرشما با حضرت عباس و از این حرفا(جسارتا شوخی کردم ) اونروز میفهمیدم دارن خدا حافظی میکنن ولی یه جور دیگه.آنچه گفتم تصویری بود از اولین حضورم در تکیه بهرستاقی،که آن زمانها سالی 10 روز محرم صبحها درش باز میشد و نون خشگ وچائی و روز دهم عاشورا همینطور تا شب و موقع شام غریبان وحتی موقع ظهر که آخرین دسته دسته ی اسک بود از آنجا رد شود ادامه داشت و انگار تا روز عاشورا عزاداری و بعد با خیال راحت درش را میبستند تا 350 روز بعد.واله آنطوری که یادم میاد این خادم حضرت عباس (عمو حسن) سه سال و هرسال ده روز اول محرم به من اینجوری محبت میکرد و سال چهارم به بعد سالی 2 تا جمعه میتونستم برم چون مدرسه داشتم.عمو حسن کاویانپور پسر مرحوم فضل اله کاویانپور و پدر پیروز کاویانپور است که در کوچکی پیروز ، عمو حسن از دنیا رفت .روحش شاد .ممکن نیست به امامزاده ابراهیم برم و سر خاکش نرم و سناریوی بالا همانجا برایم تداعی نشود .پدر بزرگم عبداله قهقائی با اسداله برزگر که کوچه به نامش شد و کاویانپور سه برادر بودند و بعد از فوتش من به دنیا آمدم و نامدارش شدم کلیه ی فامیل به احترام اون به من بسیار محبت میکردندو میکنند.و عمو خطاب میکنند و من هم شرمنده .راستی همین الان که داشتم قسمت 21 را تایپ میکردم متوجه شدم انگار نوشتنم با ایام ماه مبارک رمضان تقارن دارد و از آنجائیکه با نوشته ی آقا مرتضی راجع به مسجد جز همان توصیه که امشب مواظب باشید موقع قرآن به سر به هم دوخته نشوید چیز دیگری در مورد ماه رمضان نداشتم و مثل صدا و سیما زدم به دشت کربلا و محرم .حتما هم یادتون میاد اون توریست خارجی هم محرم را بیشتر از رمضان دوست داشت. منم شما رو دوست دارم.و آرزوی قبولی طاعات و عبادات شما را دارم .
دوستدارتان: عبداله قهقائی