خاطرات دوران کارمندی(4) + دوستان پدر بزرگ


خاطرات دوران کارمندي (۴)
سلام
اینطوری که اینجا فهمیدم،  قبلا‌ً نميدونستم.
چون با اين دسته از آدمها برخورد زيادي نداشتم. آدمهايي كه چند سالي   قبل از سال ١٣٠٠  به دنيا اومده بودند و  بيشترشون از نظر منابع درآمدي يا باغدار بودند يا كشاورز و يا دامدار و يا هرسه!
اينها بسيار مالكانه و صاحبخانه مآبانه به اداره ي كشاورزي مي آمدند. تو هر اتاقي كه اراده مي كردند مي رفتند و مورد احترام همه ي كاركنان بودند.
فوراً براشون چايي مي آوردند و كنارشون مي نشستند و احوالپرسي مي كردند و آخر الامر اين سؤال كليدي كه: حاج آقا، امري؟ فرمايشي؟ كم و كسر چيزي؟
در خدمتيم!
يكي از همان روزا كه يكي از اينا اومده بود اداره، ديدم آقاي رئيس صدام كرده:
آقاي مهندس قهقائي، ببين حاج آقا چه سمي ميخواد، بده خدمتشون.
با لبخند حاج آقا را دعوت كردم كنار ميزم و سفارش چايي براش دادم. 
نشست كنارم و گفت: فاميلي ات قهقائيه؟ كدوم قهقائي؟
گفتم قهقائي اسكي! گفت با رفيقم مرحوم عبدالله قهقائي چه نسبتي داري؟
گفتم نوه و نامدارشم. پا شد مرا بوسيد و نيمساعتي در باره اش گفت!
ديدم از اوني كه اين حاجي وصف مي كنه من خيلي عقبم! هم از ظاهر و قد و قواره! و خصوصاً از نظر حسن خلق و داشتن روي گشاده و سلامت نفس و روحيه ي خدمتگزاري و .......
شرمنده ي پدر بزرگم شدم. كار حاجي را راه انداختم و براي خدمتگزاري بعدي به ايشون اعلام آمادگي كردم.
از اين حاج آقا ها به تعداد خيلي زياد  داشتيم كه روزانه يكي دوتاشون ميومدند و تدريجاً با هم آشنا ميشديم و همان سوال كدوم قهقائي و ادامه ماجراي وصف خصوصيت و خاطرات با پدر بزرگ!!
 از شما چه پنهون خوشم هم ميومد پاي صحبتشون بشينم و خصوصاً تعاريفي كه از پدر بزرگم مي كردند را بشنوم و پيش خودم ذوق كنم .  آشنايي و معاشرت با اينها موجب شد  من وظيفه ام را در مقابل مردم و جامعه خيلي سنگين تر حس كنم. نكنه با غفلت و يا خبط و خطائي شرمنده روح پدر بزرگم شوم.
اينم بگم معمولاًيكي دو جوان كه اكثراً نوه هاشون بودند، در اين مراجعات دورادور همراهي شون مي كردند.
راستي نگفتم كه اين پير مردها كي بودند؟!، اينها اكثراً يا كدخدا ي روستاها  و يا اعضاي خانه هاي انصاف روستا ئي و يا از  اعضاي انجمنهاي ايالتي و ولايتي و يا از اعضاي شيروخورشيد و يا از اعضاي به اصطلاح امروزي N.G.O هاي مردم نهاد دوران رضاشاه و محمد رضا شاه بودند كه پس از برچيده شدن بساط طاغوت، عزت و احترامشان در جامعه تا مدتي حفظ شد و در دوره ياقوت يكي يكي به سوي حق شتافتند. روح همه ي شان شاد.
دوستدارتان: عبدالله قهقايي

خاطرات دوران دانشجویی ( 4) + روز دانشجو

 
 
خاطرات دوران دانشجوئی(۴)
سلام
یادش به خیر 16 آذر سال 1350،اولین تجربه تظاهرات دانشجوئی در دانشسرای عالی تهران (دانشگاه تربیت معلم فعلی)تهران خیابان روزولت درب غربی و خیابان خاقانی درب شرقی .کنترل شدید کارت دانشجوئی معتبر، هیجان و غرور و با مشت گره كرده،  تكرار شعار:
من اگر بنشينم؟
تو اگر بنشيني؟
چه كسي برخيزد؟
من اگر برخيزم
تو اگر برخيزي
همه بر مي خيزند!
 
16 آذر سال 1351 دانشجوی دانشگاه تهران ، اما دل در گرو شرکت در مراسم 16 آذر دانشسرا، کنترل کارت دانشجوئی معتبر ، در هر دو ورودی، من فاقد کارت و طالب ورود. نگهبان ورودی غربی از (دنبه بدش میاد ولی امروز نیست) نگهبان ورودی شرقی از (کاهو بدش میاد) اونم نیست. از در شرقی به درب غربی و بالعکس میرفتم و میومدم. ناگهان چشمم به اکبر آقای دنبه نگهبان درب غربی افتاد که دم درب شرقی وایساده و کشیک میده. کارم درست شد، خوشحال و سرحال ، بدون اینکه وانمود کنم که کارت ندارم ، روکردم به اکبر آقا و با صدای بلند گفتم (چطوری ؟ دنبه ) او به جای طلب کارت، دنبالم کرد و من به جای آنکه به طرف خیابان بدوم به طرف محوطه ی داخل دانشگاه دویدم و لحظه ای بعد در بوفه کنار دوستان ، با صرف یک لیوان چای و یک ناپلئونی 150 گرمی جمعاً به قیمت سه ریال!  آماده برای شرکت در مراسم 16 آذر.
چه حالي داد گرفتن اين حُقه!
دوستدارتان: عبدالله قهقائي
 

خاطرات دوران کار( 4) + عید قربان در ترکمن صحرا

 
 
 
خاطرات دوران كار(٤)
سلام
حاج مِشد نامي داشتيم در علي آباد ، كه در روستاي (بدراق باير باي) از مناطق تركمن نشين شمال علي آباد، صاحب مزرعه ي پنبه كاري وسيعي بود كه هر از چندگاهي ازم ميخواست به مزرعه اش سري بزنم و توصيه هايي بهش بكنم.
عامل آشنايي ام با حاجي يكي از فاميلان عزيز م كه به رحمت خدا رفته است، بود.
 حاجي كه مغازه اي هم روبروي دخانيات علي آباد داشت،  كمك كرده بود و از همسايه ي روبروي مغازه اش كه بهايي بود خونه اي برايم اجاره كرد.
همينجا بگم خلاف تصور بعضي از ما شيعه ها، از هر دوي اين آقايان( حاجي و موجرم) جز راستي و صداقت نديدم.
حاج مشد، يكي دوباري روز عيد قربان كه اهل تسنن بسيار به آن معتقدند دعوتمون كرد به بدراق. جالبه اونا به تعداد افراد خانواده،  همه ساله قرباني مي كردند و بخشي از آن را از همان كله ي سحر بار مي گذاشتند تا بپزد و بخش ديگري را براي مهماناني كه از راه دور و نزديك دعوت شدند و يا همينطور آمدند كنار مي گذاشتند.
براي مهمانان در اتاق بزرگترشان سفره اي پهن مي كردند و وسط سفره ديس بزرگ گردي مي گذاشتند و آنرا مملو از گوشت پخته و آب گوشت و روغن مي كردند. حالا ديگه مجسم كنيد!
 دور تا دور سفره نان محلي به فراواني موجود است ولي از كاسه و بشقاب و قاشق و چنگال كه هر كسي براي خودش غذا بكشد خبري نيست.
حاضران دور سفره ، با لقمه ناني  ، تكه گوشتي برداشته و چندين بار بر آب و روغن مي زنند و صداي ( لَف لَفش را مي شنويد؟!)  تا نان و گوشت مزه بگيرد و ميل  كنند!!
خودشان و مردان كم قيد و بندي مانند من بسيار لذت مي برم ولي براي خانمهاي همراهمان، چنانچه صحنه مشمئز كننده نيايد حد اقل ناخوشايند است و فقط اداي خوردن را در مي آورند.
پس از گوشتخوري نوبت چاي خوري است. براي هركس يك قوري چيني چاي و يك پياله ي ماستخوري چيني مي آورند و سلف سرويس و كنتراتي!!!
تا جون داري بايد چائي را بخوري تا تمام شود، وگرنه به صاحب خانه بر ميخورد!!
شايد هم در اين فاصله ناچار شي شش بار هم به دستشويي بروي! خوب برو ولي چائي بايد خورده بشه!!
در فاصله اي كه آنجا نشستي با شيريني و ميوه و لبخند هم پذيرايي ميشي و شاهد آمد و رفت مكرر همسايه ها و فاميلهاي تركمنشان هم خواهي بود و با آنها نيز بايد حال و احوالي بكني و تبريك بگي و اين در صورتي است كه نه تو ميفهمي اونا چي ميگن و نه اونا ميفهمن كه تو چي ميگي!!!
در پايان اين مهماني به هر خانواده اي حداقل يك ران و يا يك سر دست و يا يك راسته ي گوسفندي هم تعلق مي گيرد.
در برگشت، همانند زمان رفت در كوچه و خيابان مردان و خصوصاً زنان و دختران تركمن را مي بيني كه دستجمعي و شادان، با لباسهاي رنگين و بلند و روسري  هاي زيبا ي تركمني به هر سو مي روند و عيد قربان را به صورت واقعي جشن مي گيرند.
از حاج مشد تا اينجا را گفتم و خلاصه اين را هم بگم و پرونده اش را ببندم. ميخواستيم فرش تركمن بخريم.
ما را به دو بازار روز سنتي صنايع دستي تركمني در  پهلوي دژ ( آق قلا فعلي) و بندر شاه ( بندر تركمن فعلي) برد.
متاسفانه چيز مطابق ميل و سليقه نيافتيم!
حاجي گفت يكجا ميتونم شما را ببرم كه قطع و يقين مي پسنديد اما!!!
پرسيديم: اما چي؟
گفت اين دو جايي كه بردمتون، چنانچه مي پسنديد از فروشنده مي پرسيدم چند خريديد؟  راستش را مي گفتند و ما هم ده درصد سود حلال اضافه ميكرديم و خلاص.
ولي اينجايي كه ميگويم يك حاجي تركمن است كه مغازه ي بزرگي در خيابان اصلي گرگان دارد كه مشتري از آنجا دست خالي بر نمي گردد.
اما اش به اونجا بر مي گردد كه اين حاجي ده پانزده سالي است كه در شهر شيعه نشين و با شيعه هاش همسايه است و به راستي ِ گفتارش ما اعتقادي نداريم.
دوستدارتان: عبدالله قهقائي
 
 

خاطرات دوران سربازی(4) + شرکت در تظاهرات

 
خاطرات دوران سربازي (٤)
سلام
پيش از اين اشاره اي داشتم به اينكه اولين پنجشنبه ي هر ماه با لباس فرم سربازي به پادگان گرگان  براي اجراي مراسم صبحگاهي و دعا به جان اعليحضرت همايوني مي رفتيم!
يادم مياد آخرين برنامه ي اينچنيني ام اوايل ديماه ٥٧ بود. با لباس فرم از گرگان برگشتيم علي آباد، حوالي ظهر بود.
اينم بگم كه خصوصاً از روز جمعه ي سياه( ١٧ شهريور ٥٧) تظاهرات مرگ بر شاه گفتن همگاني شده بود و در علي آباد هم رونق داشت و منهم مثل بقيه بارها و بارها شركت كردم و چون معمولاً با لباس شخصي در شهر مي گذشتم اتفاق خاصي برام نمي افتاد.
زياد دنبالش نگرديد، چند سطر بالاتر گفتم كه اولين هفته ي ديماه ٥٧ كه هنوز شاه فراري نشده بود، و سوار گاري نشده بود و كيسه كش حمام ساري هم نشده بود. ما آنروز از مراسم صبحگاه گرگان برگشتيم  و ديدم تظاهرات مرگ بر شاه گويان است.
بي توجه به اينكه من الان افسر شاهنشاهي هستم و دو ساعت قبل داشتم براي سلامتي اش دعا مي كردم،  وارد صف تطاهرات شدم و مثل بقيه شروع كردم به دادن شعار مرگ بر شاه تا اون دعا ها رو بشوره و ببره پائين!
توي صف كه بودم توجه چنداني به مردم مرگ بر شاه گويان نداشتم كه چگونه نگاهم مي كنند و همچنين موقعي كه از جلوي پاسگاه ژاندارمري كه سربازان و افسران مسلح به سپر و باطوم و تفنگ ايستاده بودند و ناظر بر ماجرا! وشايد پيش خودشان بگن: اين ديگه كيه كه با لباس افسري داره شعار مرگ بر شاه ميده؟
ماجراي تظاهرات اونروز تمام شد و شب نشده يكي از دوستانم كه روبروي ژاندارمري مغازه داشت اومد پيشم و هوار هوار كه مرد ناحسابي اين چه كاري بود كه كردي؟ منم هاج و واج كه چي شده؟ حاج عبدالحسين بيا بالا يه چايي بخور و بعد رو سرم داد بكش و بگو چي شده؟!
ديدم ميگه:
الان دو ساعته كه با فرمانده ي ژاندارمري كه از دوستانم هست دارم كلنجار ميرم كه ول كن، اصلاً نديدي فلاني با لباس افسري مرگ بر شاه گفت! اون نگران بود كس ديگري به بالا گزارش بده و فرمانده ژاندارمري دستش تو پوست گردو بمونه.
خلاصه اينكه انعكاس نرم و نازكي  به ژاندرمري استان پيدا كرد ولي از آنجايي كه هفته ي بعدش شاه فراري شده ، پيگيري اي هم صورت نگرفت!
حالا از اينور ببينيد كه مردم تو صف نيز  با شك و ترديد به من نگاه مي كردند كه اين افسره كيه كه تو صف و با لباس داره مرگ بر شاه ميگه؟ و اين اتفاق، كار دوستانم را سخت كرده بود تا مردم مشكوك را متقاعد كنند كه اين بابا همونيه كه هميشه با لباس شخصي تو اين صف بود و سربازه و اونروز هم نخواست فرصت را از دست بده.
خلاصه اين كه اون روز مصداق كامل 
( چوب دو سر ....) شدم.
لطفاً الان ديگه نپرسيد كه از عمل اون روز و روزهات راضي هستي يا نه كه جواب نميدم!
چون اينا اونا نيستند!
دوستدارتان: عبدالله قهقائي
٩٧/٨/٢٠

مستوم، مستوم، مستوم دانشسرائی هستم(4)-ماه رمضان

مستوم، مستوم، مستوم
دانشسرائی هستم(4)
سلام

.سال اول دانشگاه بود که با رحمت ، یک اتاق در ابتدای خیابان تهران نو اجاره کردیم.مسیر خانه تا دانشگاه که تو خیابان روزولت بود را معمولا پیاده می رفتیم.رمضان هم افتاده بود به مهر و آبان و  هر دوی ما هم هنوز روزه گیریم!!

بعد از ظهری بود، با دهن روزه!!! ( نه با ذهن روزه) در دانشگاه سخت و طولانی بسکتبال بازی کردیم و در برگشت به خانه سور و سات افطاری و سحری را خریدیم و رسیدیم خونه.

هلاک از گشنگی و خستگی!!

بعد از افطار ، برنج سحر را بار گذاشتیم و شروع کردیم به پاک کردن و خرد کردن سبزی کوکو ، ملاط! کوکو سبزی آماده شد و روی چراغ والور و توی تاوه ی روغن داغ خالی کردیم. درش را گذاشتیم تا یک طرفش بپزد و برگردانیم!!! خواب بود که من و رحمت را برد به  عالم هپروت !!

 یهوئی دیدیم یکی داره پاشنه ی در اتاقمان را می کنه، با هوار زنانه!!!

چشم باز کردیم، از لای دود ناشی از سوختن کوکو سبزی، به زور زن صاحب خانه را دیدیم!!

خلاصه سحری با برنج و ماست و ده درصد کوکو سبزی ذغالی!!!باقی مانده گذشت و روزش هم به شستن و سابیدن تاوه ی سوخته!!!

مثل کسانی که میگن : ما یخ حوض می شکستیم و رخت می شستیم!! باید بگم : ما اونجوری روزه می گرفتیم که امروز اینجوری ایم!!!

هاهاهاه

خدا نگهدار

دوستدارتان: عبدالله قهقائی.

.