مستوم، مستوم، مستوم دانشسرائی هستم(4)-ماه رمضان
.سال اول دانشگاه بود که با رحمت ، یک اتاق در ابتدای خیابان تهران نو اجاره کردیم.مسیر خانه تا دانشگاه که تو خیابان روزولت بود را معمولا پیاده می رفتیم.رمضان هم افتاده بود به مهر و آبان و هر دوی ما هم هنوز روزه گیریم!!
بعد از ظهری بود، با دهن روزه!!! ( نه با ذهن روزه) در دانشگاه سخت و طولانی بسکتبال بازی کردیم و در برگشت به خانه سور و سات افطاری و سحری را خریدیم و رسیدیم خونه.
هلاک از گشنگی و خستگی!!
بعد از افطار ، برنج سحر را بار گذاشتیم و شروع کردیم به پاک کردن و خرد کردن سبزی کوکو ، ملاط! کوکو سبزی آماده شد و روی چراغ والور و توی تاوه ی روغن داغ خالی کردیم. درش را گذاشتیم تا یک طرفش بپزد و برگردانیم!!! خواب بود که من و رحمت را برد به عالم هپروت !!
یهوئی دیدیم یکی داره پاشنه ی در اتاقمان را می کنه، با هوار زنانه!!!
چشم باز کردیم، از لای دود ناشی از سوختن کوکو سبزی، به زور زن صاحب خانه را دیدیم!!
خلاصه سحری با برنج و ماست و ده درصد کوکو سبزی ذغالی!!!باقی مانده گذشت و روزش هم به شستن و سابیدن تاوه ی سوخته!!!
مثل کسانی که میگن : ما یخ حوض می شکستیم و رخت می شستیم!! باید بگم : ما اونجوری روزه می گرفتیم که امروز اینجوری ایم!!!
هاهاهاه
خدا نگهدار
دوستدارتان: عبدالله قهقائی.
.