ظرف یکبار مصرف رستورانها
سلام
سال 76 یا 77 برای کار نظارت و ارزشیابی طرحها رفته بودیم استان مرکزی.دو روز آخر کار ما تو ساوه بود. محل اسکان ما را هتلی تو شهر صنعتی ساوه تعیین کردند.روز، کارهایمان را در اداره انجام دادیم و شب برای استراحت به هتل رفتیم. جمعیت زیادی اونجا بودند که تعداد معدودی اصولن هتل مسکن بودند که نمونه اش پیر مردی بود، مهندس صنایع و کارش راه اندازی کارخانه بود. پروژه ای در ساوه داشت که یکسال ساکن اون هتل بود. عده ای هم مثل ما مسافران یک شبه و چند شبه بودند و حدود دویست نفری هم مهمانهای سمینار انار بودند که در همان هتل به مدت سه چهار روزدر حال برگزاری بود ، مهمانها حضور داشتند و مهندس مجرب، رفتار و سکنات این شرکت کننده ها را یاد گرفته بود و شب در غذا خوری برایمان تعریف کرد. اینگونه: می گفت این شرکت کننده ها که از باغداران و واسطه ها و صادر کننده ها و صاحبان حرفه ی صنایع تبدیلی انار هستند، روزی دو بار ، نمیدونم با چه وسیله ای تو اتاقشون تریاک می کشند اساسی! یکی ظهر ، که ما نبودیم ببینیم که پیر مرد چی میگه! و یکی شب بعد از شام که از یک ساعت دیگر شروع میشه. کنجکاو بودیم که بفهمیم از کجا میگه؟
شام خوردیم و رفتیم تو اتاقمون ، نیمساعتی نگذشته دیدیم صدای آژیر سنسور آتشنشانی که به دود حساسه از تعدادی از اتاقها در آمد و چراغ سر در ورودی هر اتاق از راهرو ، شروع کردن به چشمک زدن. تو راهرو سرک می کشیدیم، به محض اینکه ساکنین اتاق وارد اتاقشون می شدند اول خط روشنائی اتاق که زیر درب ورودی دیده می شد، با گذاشتن پتو یا ملحفه تاریک می شد و در کمتر از ده دقیقه آژیر و چراغ مربوطه ی منصوب دربالای درب ورودی روشن می شد و یکی دو ساعتی این وضعیت ادامه داشت. قسمت حالب دیگر آن موقعی بود که کار تمام می شد و احدی میخواست بیاد بیرون، همزمان با باز شدن درب، یک دود قلمبه ای از اتاق می زد بیرون . یا ساکنین اتاق میخواستند بخوابند و پتو و یا ملحفه را از زیر درب ورود بر می داشتند، تا نیمساعت تدریجی از زیر درب، دود بیرون می آمد.
شانس آوردیم بیش از یک شب آنجا نبودیم وگرنه ما هم( ناناش تمام ) می شدیم.
دوستدارتان: عبدالله قهقائی
شلم شوربا١٠، عبدالله المهراني- داستان٤
عبدالله المهراني٢٢
درود
شلم شوربانگار مستمع بودي كه عبدالله بگفتي:
درس و سربازي تمام گشتي و به منصب ديواني وزارت فلاحت در ولايت ايلام در آمدندم.
والدين و اخوان و همشيرگان و فك و فاميل و اعوان و انصار بگفتندي كه عبدالله!
همسر گزين!
زن ستان!
پير گشتي!
كچل گشتي!
و الخ...
و من نميدانستمي چرا ؟ و نياز نداشتمي!
دوست داشتمي به خانواده رسيدمي تا از خجالت در آمدمي.
بي بي پيغام، پسغام فرستادني:
سنت رسول اكرم بجاي آر تا اجاقت كور نشده ! از خود حتي شده توله سگي بر جا گذار!
اينان كه فاميل بودندي كه هي گفتندي.
آنان را بگو كه هيچ نشناختمشان كه رک و یا در پساله گفتندی و اصرار نمودندي: دخترم، خواهرم، خاله ام، عمه ام، و الخ..،
محشر بودندي اساسي!
زيبا، تپل، سفيد، سبزه، كوتاه، بلند
و ايضاً الخ....
همه نوع، همه رنگ، همه سايز!
در اداره دخترگاني آمدندي به نزدم بهر هيچ!!
ايستادني، حرفيدني، چرخيدني و الخ....
و من نبودمي در اين وادي!
ز بس كلافه گشتمي ز اصرار خاندان، بشان بگفتمي كه هر بلا نمودني ! به روي فرق من!!باشد طلا!!
آنان با يكدگر شور نمودندي و كلنجار برفتندي و قهر و آشتي نمودندي و آخرالامر...
زيبا نسائي بهرم لقمه گرفتندي و من بي هيچ مقاومتي و مشاهده اي و مذاكره اي بر سفره ي عقد بنشستمي و با انكحت و زوجة ... ي حاجي متاهل گشتمي!
بانو محصل بودندي و دگر سال ديپلمه گشتندي و به سراي شوي خواهد آمدندي بهر كدبانوئي و طفل زايي!!
============================================
| |||
عبدالله المهراني٢٣
درود
بانو ديپلم گرفتندي و در آزمون تربيت معلم اهواز شركت نمودندي و روز آزمون جمعه ي آينده بودندي كه بانو به عبدالله اعلام داشتندي و عبدالله توصيه به خواندن بيشتر نمودندي. بانو دو روز انتظار كشيدندي.
دريغ از پيشنهاد عبدالله كه براي آزمون، خود با ژيانم ترا به اهواز خواهم بردندي.
بانو بپرسيد از عبدالله كه مرا به اهواز توانستي بردن كه عبدالله بگفتندي : آري، آري، نه فقط تو كه جاي براي سه نفر ديگر هم داشتنديم و چه خوب كه حاج آقا و حاج خانم و خواهرت نيز بيايندي كه هم ما دو نفري در ماشين تنها نبودنديم و هم حاج خانم خواهر جانش ، بيند و ديدار تازه نمايندد!
بانو پرسيدندي: بر باورت گر ما در ماشين تنها نبودندنديم ، نيكوست؟؟
بگفتا: آري
بانو تعجب نمودندي و هيچ نفهميدستندي!
و عبدالله نيز!
عبدالله به حاج خانم و برادران و خواهر بانو پيشنهاد همسفري به اهواز دادندي، اخوان و همشيره ي بانو خوشحال گشتندي ولي حاج خانم با چشم غره اي نطفه ي موافقت بكشتندي و خود نيز همسفري نپذيرفتندي.
به ناچار عبدالله از اخوان و همشيره هاي خويش درخواست همسفري به اهواز نمودندي كه ايضاً چشم غره و غرغر مادر، به او فهماندندي كه :
ابلهههههه تنها با يار در كالسكه ي زرين كه ژيان خوانندش نشين و حالش بر.
عبدالله مستاصل گشتندي و نزد حاج آقا، ابوالزوجه، كه آخوند بودندي، برفتندي و سفره ي دل گشودندي كه هيچيك از اخوان و همشيره ها و والدين ما را همراهي نمي نمايندند تا بانو بهر آزمون به اهواز برندم.
شما لطفاً به احدي امر بنما با ما همراه گردندي تا با عيال تنها سفر ننمايندم.
شيخ چون همي دانستي كه عبدالله در يكساله ماضي كه عقد نمودندي ، دست بانويش حتي به اشتباه لمس ننمودندي تا چه رسد به ساير امور!!!
لذا خشمگين شدندي و بر عبدالله بانك بلند برآوردي كه:
اي ابلهههههه
چه بگويمت كه گر من بودمي تا به حال باد آوردمي!!
حال
چنانچه تنها با بانويت برفتندي كه هيچ!
گر تنها نرفتندي و احدي با خود بردندي، طلاقش را جاري نمايندم .
عبدالله از غضب شيج بترسيدي و به بانو اعلام نمودندي كه پنجشنبه تنها به اهواز رفتندي!
بانو خوشحالي ها نمودندي و خواستندي به بغل عبدالله پريدندي كه او جاي خالي بدادندي و حيران نگاهش نمودندي.
=============================================
عبدالله المهراني٢٤
درود
عبدالله خود بر شلم شوربا نگار گفتندي كه سفر پيش روي با بانو را دوست داشتندي ولي ندانستي ز چه روي.
بل بدين روي كه تا اهواز فرصتي بودستي بهر دوره ي دروس آزمون بانو!
كه بانو در سفر هيچ نپسنديدي بحث مبحث آزمون و بسيار دوست داشتندي
با شوي گفتندي و خنديدندي و قلقك همي دادي و ستاندي و ماچ و بوسه و ملامستي بهر آرامش جسم و جان كه دريغ از احساس فقد نياز و درك از سوي شوي!
به هر روي پنجشنبه فرا برسيدي و عبدالله شال و كلاه نمودندي و دستي بر سر و روي ژيان كشيدندي و ملزومات سفر خويش و ژيان در صندوق نهادندي و به منزل بانو برفتندي و بانو و چمدانش و سوغاتي خاله جانش گرفتندي و در صندوق بنهادي و از زير قرآن گذشتندي و سفر به اهواز آغاز نمودندي.
عبدالله رانندگي همي كردندي صُمُن بُكم و بانو به هزار بهانه از هزار جا بگفتندي و بخنديدي و تعجب همي كردي از سكوت و گاهي نيشخند شوي! عبدالله چون نارضايتي بانو از سكوت بديدندي ، بحث امتحان فردا و مبحث دروس پيش بكشيدندي و از بانو خواستندي در آن باب سخن همي رانيم كه به كار آزمون آمدندي و بانو سخت مخالف درس بودندي اندر سفر. بانو خوشحال بودندي و به شوي نيز بگفتي زين روي كه: شب با او در سراي خاله خلوت همي كردندي و عقده ي دل و ديگر جاي از ابدان گشودندي.
شروع نمودندي گفتن از خاله كه ٥٠ سالي است كه شوي همي كردي و به اهواز برفتي بهر زندگي. شويش كه ميرزا بودندي، از نظر جثه و قد و بالا صغير تر از خاله بودندي و خاله به وقت خواستگاري بگفتندي كه تناسبي از نظر قد با يكديگر نداشتمي كه ميرزا بگفتا:
انتخاب اصلح برايم همي بوده استي كه بانويي قد بلند تر از خود ستانم كه لذت در آنست.
عبدالله كه هيچ ندانستي، پرسيدندي ز چه روي كه بانو بگفتي: گر تو نزد خاله مستمع خوبي باشندي، خاله بر تو همي بگويد! من هنوز شرم داشتمي تا در اين باب با تو گويمي!
و ادامه دادندي كه شوي خاله كه پيشتر ميرزا بودندي پس از مسافرت به مشهد مقدس، مشتي گرديدندي كه خاله مشتي بيشتر از ميرزا دوست داشتني كه ايضاً عبدالله بپرسيدندي: اين ديگر زچه روي؟ كه بانو بگفتا اين نيز خاله بر تو باز گو خواهد نمودندي و در ادامه ايضاً از خاله بگفتندي كه: خاله ده فرزند زائيدندي كه ٧ تا بماندي كه اكنون متاهل گشتندي و در اصفهان و تهران و تبريز و مشهد و كرمان و بوشهر و اهواز همي زيند .
خاله كه ٥ سالي است شويش مشتي به رحمت خدا رفتندي ، سالانه كل كشور گشت زدندي بهر ديدن اولاد و اعوان و انصار و مدام با همگان شوخي كردندي و از زندگي لذت بردندي.
========================================
عبدالله المهراني ٢٥
درود
با وراجي بانو و سكوت آلوده به استماع عبدالله راه پايان يافتندي و به خاله سرا رسيدندي. و خاله بديدندي. خاله بانوئي بودستي پير اما بلند و راست قامت همچون مادر بانو! و بسيار شوخ و شنگ بودندي و مدام مزاح كردندي در حوزه ي شرمگاهي!
من باب مثال در همان بدو ورود گفتندي: چه گلي امشب درين سراي كاشتندي و روح مشتي درين ليل الجمعه كه هماره ورد زبانش اين بودندي كه: ( كل يومن، جمعه و كل الجمعه، جماع!!) شاد همي كردندي.
زين سخن بانو، غش غش خنديدي و بر عبدالله شكلك در آوردي و عبدالله منگ بودندي از كلام خاله و خنده ي بانو!!
ماشين پارك نمودندي و اسباب و اثاثيه و سوغات خاله جان به داخل سراي بردندي و دست و رويي شستندي و چاي نوشيدندي و احوال پرسي مبسوط از يگديگر بنمودندي و بنشستندي به گفتگو.
خاله بهر تازه عروس وزتازه داماد شربت و شيريني بياوردندي و سپس خرماي پيارم بياوردندي و تعارف همي نمودندي ، خصوصاً بر عبدالله كه كم مخور كه شب دراز است و قلندر لازم البيدار! همانا اين خرما بيدار نگهدار خوبي بهر قلندرت بودندي تا بانو شاد و راضي گرداني! و عبدالله هيچ نفهميدستي!
وقت نماز گشتي و عبدالله به نماز ايستادي و بانو در قفايش به او اقتدا كردي و نماز گزاردندند و خاله همي نظاره كردندي و پس از نماز، ضمن پذيرايي با موز بديشان بگفتا:
من حين نماز قد و قواره هر دو را مقايسه نمودندم و ديدندم كه شوي اندك بلند قد تر از بانوست و حيف است نگويمتان كه به وقت جماع، احتياط وافر مي بايست نمودندي بهر عدم خروج بي هنگام خليفه از بغداد!!!
بانو غش بكردندي زين سخن، چون نيك دانستي كه خاله در ادامه چه خواهد گفتن!
زين روي شيطنت نمودندي و پرسيدي:
چرا؟؟ خاله جان!
خاله گفتندي، عبدالله به زرنگي پدربانوي خويش و شوى من نبودندي، كه گر بودندي زني مي ستاندي وجبي بلند قد تر از خويش!! كه ايضاً عبدالله هيچ نفهميدستي و بانو ايضاً پرسيدندي:
چرا؟؟
و خاله ادامه دادندي :
هنگاهي كه مشتي بر من سوار گشتندي و خليفه وارد بغداد نمودندي هوس نمودندي زير گلويم بوسه زند و چون كوتاه قد تر از من بودندي زور زدندي بهر رساندن لب بر زير گلويم كه ديدنم اون دو عزيز نيز وارد گشتندي و در التزام ركاب خليفه بودندي در بغداد و اين سخت مشعوف نمودندي هر دو يمان را!!
و بر من بگفتا: اين پاسخ روز خواستگاري تو !!
فكر بنما كه گر من از تو قد بلن تر بودمي و در حين جماع خواستمي زير گلويت بوسيدمي، خليفه از بغداد خارج گشتندي و سخت آزار مي داديمان!
عبدالله ناچار بودندي لبخندي زدندي و بانو شوخ و شنگانه نگاه همي كردي و در نهادن سفره ي شام به خاله جان كمك نمودندي.
========================================================
عبدالله المهراني ٢٦
درود
سفره ي شامي گسترانيدي از اغذيه ي مملو از ادويه و مغزجات مثل گردو و مشتقات خرما و غيره ! بانو اصرار داشتي بيشتر از آنها خور تا ماست و دوغ! شام خورده شدندي كه بانو از خاله جان پرسيدندي: خاله جان، مرحوم شوهر خاله جانم ! اسمش مشتي بودندي؟؟
خاله جان بگفتي : خير
اي نور به قبرش ! هرآينه به مشتي فكر كنمي ١٤ ساله همي گشتمي. ايشون ميرزا بودندي و بيست ساله كه مرا به نكاح خويش در آوردندي. من ١٤ ساله بودندم ، اما! همه جا بيست! ميرزا روزي به خانه آمدندي و گفتندي: چمداني و پتويي بهر سفر به مشهدالرضا، بند! كه صبح عازم گرديم . شب زود به رختخواب برفتندي و تا صبح بار ها و بار ها و بارها !!
كله ي سحر ميرزا به گرمابه برفتندي و بر گشتندي و به گاراژ همي رفتيديم و سوار اتوبوس گشتمي.
ميرزا ٥٠ قران به شاگرد شوفر بدادندي و جاي دنج طلب كردندي و وي آخرين رديف چپ به ما دادندي و بر آخرين رديف راست بار نهادندي !!
اتوبوس حركت كردندي و دو روز بايد رفتندي تا به مشهد رسيدندي.
از شهر خارج گشتيديم و همه جا را زير نظر داشتمي.
دنده ي بزرگ ماشين و كله ي گنده اش كه در دست راننده بودندي و به چپ و راست و بالا و پائين همي رفتي، باعث خنده و قلقلكم گشتندي و چون ميرزا بفهميدي! به اين بهانه كه هوا سرد گشتندي پتو باز نمودندي وبر روي ما نهادندي و به اشاره اي فهماندي كه پائين برهنه همي گردان.
زير شكم از لباس تهي نمودنديم و دو دست در زير پتو هي دنده ي ميرزا عوض نمودندم چون شوفر!
لخت ران هايمان، در هم تنيده و هر چند دقيقه تغيير وضعيت بدادندي تا همه جا! با همه جا! هر لحظه ممزوج همي گشتندي. حتي گاهي به هواي خسبيدن پشت به ميرزا نمودندي و ميرزا دنده از قفا بر من سپوختندي !
همي بر اداره راه دعا نمودندم بهر آنكه چاله چوله هاي جاده زياد بودندي و كار تكانش! سهل نمودندي و بر كيف آن افزودندي.
دست ميرزا هم كه حرف نداشتندي، يا در قلمبگي هاي فوقاني بودندي و يا در قلمبگي هاي تحتاني و يا در حوالي بغداد چرخيدي، چه چرخيدني!!
گاه چون طفل از لبن دان خوردي! و اوووففف همي گفتي و قضيب ستبر نمودندي! و بدين سان،
همه جا كيفور شدندي!
هيچ گاه به همه عمر همچون آن سفر از ابدان يكديگر، دو روز متوالي متلذذ نگشتمي.
شوق برگشت بيش از شوق زيارت بودندي .
در برگشت ناچار همي گشتيديم هر ٤ صندلي رديف آخر از آن خود كنيم تا بتوانيم كماكان آن كنيم كه ديگر ميرزا ، ميرزا نبودندي بل تبديل به مشتي گشتندي از بركت مشهد الرضا!!
عبدالله ، هاج و واج بودندي و انگار داستان تخيلي جورج اورول شنيدستي و بانو با چشم برق زده به او نگريستندي و سرخ و سفيدشدندي از ذوق و ميلِ به مْيْل!
خاله به يكباره به خود آمدندي و بگفتي: لعنت بر شيطان، باز عروس و داماد جديد بديدمي و عنان از كف بدادمي.
ودر ادامه بگفتندي: بد هم نشدندي!
رو به عبدالله نمودندي و گفتندي:
امشب كاري نماي تا بانو منبعد ترا مشتي ناميدندي . آنگاه زير خنده زدندي و چاي همي بريختي.
=========================================
عبدالله المهراني٢٧
درود
شب به انتها رسيدندي و وقت خواب فرا رسيدندي.
خاله جان كه حس كردندي تا الان وظيفه ي خود را خوب انجام دادندي بگفتا خاله:
پاشو بستر بينداز كه آقا داماد با حرفهاي امشبم بي تاب گشتندي ! بنگر! مسواك هم زدندي و جيش هم بنمودندي و فقط لا لا ماندندي كه در آنجا به لاما! و لاپا! نيز سري خواهندي زدن.
بانو بگفتا : حالا؟!
كجا رختخواب پهن بنمايم؟ كه خاله جان بگفتا من اينجا و شما عروس و دوماد بالا
كه عبدالله بگفتا خاله جان:
اينطوري كه نمي شود!
يا شما بيا بالا!
يا بانو بياد پائين!
كه خاله جان با سردادن خنده ي شيطاني بگفتا:
اصلا تو بيا تو بغل من بخواب ببينم چيزي داري يا نه؟
عبدالله دستپاچه گشتي و بپرسيدي:
من؟ تو؟ چي دارم؟
كه خاله جان گفتا من الان ميرم بالا و درست ميكنم.
به بالا برفتي و دقايقي بعد برگشتي و بگفتي:
خب بريد بخوابيد ببينم چكار مي كنيد؟
به سمت بالا همي رفتيم كه خاله جان فرياد زدندي كه:
پارچ آب يخ هم بالاي سرتونه!
دو سه تا تيكه چلوار تميز م براتون گذاشتم، برين يكي رو برام گل گلي كنين كه به آبجي ام قولشو داده بودم!!!
و عبدالله بگفتا: و من جز پارچ آب يخ، هيچ نفهميدمي!
به اتاق برفتمي و ديدمي دو دست رختخواب تميز كيپ همديگه در بالاي اتاق گسترانيده و من شرم نمودندم از اون چسبيدگي رختخوابها و به آني!
رختخواب بانو در بالاي اتاق وانهادمي و مال خود به درگاه نزديك نمودندم و در آن چپيدندم!
بانو آمدندي و گفتي: واااااا !!!
بدو گفتم زود بخسب كه صبح آزمون داشتندي!!
بانو هر چه گفتندي من در خواب و بيداري نفهميدنم چه گفتمي و خفتمي.
صبح شدندي و چشم گشودم و ديدمي خاله جان در درگاه اتاق ايستاده و نگاه همي كرد و گفتا:
وااااا، ابلهههههه !!
اگه اينه ، داغ يك نوه رو تو دله آبجيم ميزاره !
بر خاسته و بر سفره ي پر مغز گردو و خرما و شيره ي خرما با چاي دارچيني ، صبحانه همي زده بر بدن و بانو به جلسه رساندمي و منتظر تا برگشتندي و دگر بار به سراي خاله شتافتمي و بعد از ناهار قليه ي ماهي و كلي گرمي جات، به سوي ايلام عازم گشتيديم.
با خاله جان خداحافظي نمودنديم و سوار ژيان و به سوي ايلام دوان كه خاله بگفتا:
تو ماشين و تا ايلام غنيمته! عبدالله كاري كن كه تو هم مشتي بشي!
و من هيچ نفهميدمي و گازشو گرفتمي و برفتمي!
===============================================
عبدالله المهراني ٢٨
درود
در ژيان بودندي تنها و در راه بازگشت به ايلام.
ساكت و آرام در ظاهر و متلاطم در درون! هر دو.
عبدالله در فكر آزمون بانو بودندي و خيالات خاله القاء نموده!
بانو در فكر دنده ي ژيان همي بودندي كه عكس ديگر دنده ها به آرامي و نرمي با دست شوي به جلو و عقب برفتندي. در ذهن همي گفتي كه الحق دنده ي ژيان چه زيبا جلو عقب برفتندي و در زير! احساس نم و در روي احساس گرمي و سرخي همي نمودي.
رو به شوي نمودندي و بگفتي با ناز:
كه :
من ژيان همي دوست داشتمي ز بهر حركت دنده اش كه به چه خوبي جلو عقبش مي نمايي اما در عجبم كه چرا به اين زيبايي دنده خود به كار همي نگيري!
و چون عبدالله بايست چيزي گويد، بگفتا: آزمون چه كردي؟
كه بانو بگفتا : ابلههههه
سكوت و كمي بعد بانو باز بگفتي به قول خاله جان، دنده عوض كردن، حال مرا عوض نمودندي!
من هم دوست داشتمي دنده بازي نمايندم بهر دلم!
دست بر روي دست عبدالله كه بر دنده بودندي بنهادي و فشار همي دادي كه شوي بگفتي: حال ، نه!
جلو تر توقف همي نمايم و تو دنده عوض نما در سكون!
بانو خوشحال همي گشتي و دقايقي بعد در پاركينك خلوت كنار جاده، توقف همي نمودندي ، بانو بي وقفه دست راست بر زيپ شلوار شوي ببردي و دست چپ بر گردن و لب غنچه نمودي و فرستادي به سمت شوي! كه عبدالله فرياد زدندي كه: دستان بركش كه هيچ نفهميدمي بهر چه كار اينچنين كني؟؟
ايستادندم تا تو با دنده ي ژيان كه دوست همي داشتي بازي نمائي!
بانو روي ترش نمودندي و روي برگرداندي به رسم قهر!
كه شوي به خود آمدندي و عذر همي خواستي،
بانو تا لبخندي بديدندي ، گفتي : باهم زن و شوي هستيم ولي دريغ از به جاي آوردن آداب دوست پسر، دوست دختري!
و ادامه دادندي كه عبدالله!
كي به خانه ي بخت خود شويم؟
شوي بگفتا نتيجه ي آزمون خواهد گفت! چنانچه قبول همي گردي، پس از دو سال!
و قبول نگردي ، عنقريب!
بانو با خوشحالي بگفتا بساط فراهم بنما كه من هيچ ننوشتمي در برگه ي آزمون!
از آن روي بدين سفر آمدنديم تا از خاله جان بياموزي آنچه را كه نداني اي ابلههههه !!!
غش غش خنديدي و عبدالله نيز!
به راه افتادندي به سوي ايلام و در راه همي گفتندي از برنامه!
و تصميم گرفتندي زوج تازه ازدواج نموده از دوستان مشترك را بهر خود ساقدوش نمايندند تا شوي بهر عبدالله پدر داماد شوندي و تازه عروس بهر بانو مادر عروس! تا بياموزانند بديشان آنچه را كه عروس و داماد بايد بدانند.
سفر با ميوه ي شيريني به سر آمدندي.
=========================================
عبدالله المهراني ٢٩
درود
حال ديگر حال عوض گشتندي، بيشتر باهم تنها بودندي و برنامه ريزي همي كردندي و به نزد عروس و داماد جوان برفتندي و برنامه خود بديشان همي گفتندي و راهنمايي همي خواستندي و آنان نيز هر آنچه دانستي و عمل نمودندي با زبان و دست و با رسم شكل!! آموزش دادندي و عبدالله در حيرت از آنهمه عجايب، به گوش جان مي نيوشيدي هر آنچه تازه داماد همي گفتي و در خفا دست در تنبان مي بردي و قضيب ستبر مي نمودي و نوازشها همي كردي و چون تهوعش بديدي همي يادش آمدندي از شب امتحان فيزيك و سفيده تخم مرغ!
سخت شرمنده ي رجوليت خويش همي گشتي و قول همي دادي كه جبران مافات همي نمايندي و چنين كرد با خود و با بانويش در خلوتگاه و دنده ي خود به بانو همي دادي تا به سان دنده ژيان، به سوي كه مايل بودندي تعويض نمايندي و الحق بانو راننده ي زبر دستي بودندي.
بر همه ي چاله چوله اش فرو بردندي و لذت وافر ببردندي و شوي نيز بنده خود همي نمودندي.
به زفاف نرسيده، چلوار گلگلي ساختي و به مام دادندي و به تبع، حجت الاسلام ابوي نيز اميدوار نمودي بهر پدر بزرگ گشتن.و بدينسان شد كه دو كبوتر بغبغو كنان به آشيانه ي خويش برفتندي و تا لحظه اي فرصت داشتندي خليفه و نوچگانش از بغداد بيرون نياوردندي تا به وعده جبران مافات عمل نمودندي.
زمان زيادي نگذشتندي كه الله دامنشان سبز نمودندي به چهار بار در چهار سال و با وازكتومي كله گره زدندي تا جمعيت بيش نگردد كه درآمد ديواني جوابگوي هزينه ها باشندي.
آنگاه با آسودگي خاطر از خجالت قضيب و بانو بر آمدندي همزمان.
====================================================
عبدالله المهراني ٣٠
درود
ويژه درودي بر شيخنا @SHEYKHOLRAEES كه نگارشي اينچنيني بر من آموختي و مرا رهين منت خويش قرار دادي و درود ديگر بر#کناس_همایونی و #ابوالقضیب كه#شلم_شوربا_نگار را در اين وادي انداختي و چه نيكو انداختني!
خاطراتي+١٨ گونه را نتوان به نثر امروز نگاشت و از قباحت بر حذر داشتن.
فلذا با اين قلم الكن، اولين نگارش را از عزيز حبيبي به نام عبدالله كه اهل مهران بودندي از ولايت ايلام قلمي نمودمي كه ساختار اصلي اش كاملاً واقعي بودي و شلم شوربا نكار به صرف مأكول نمودنش گاهي ادويه و شكري به آن افزون نمودندي تا شايد مقبول افتادندي.
شلم شوربا نگار شرمسار گشتندي از ترسيم وقايعي كه رنگ رخسار سرخ همي گرداندي و في الحال زمان طلب پوزش بودندي.
وا اسفا كه شلم شوربا نگار دسترسي به عبدالله المهراني نداشتندي تا سي نگارش حاضر را كه حاكي از پاكي و منزهي اش از كردار نا صوابست به وي تقديم نمايندي.
سطور فوق به جهت عرض ارادت به حضور خوانندگان به نگارش در آمدندي كه اميد است مقبول افتندي.
الاحقر: شلم شوربا نگار
شلم شورباي ٩- داستان سوم
عبدالله المهراني ١٦
درود
راقم سطور، شلم شوربا نگار، پيشتر عبدالله المهراني را كه جواني بودندي از بلاد مهران و ولايت ايلام معرفي نمودندي و گفتندي نامبرده در شرف مهندس فلاحت گشتن بودندي و مع الاسف از علم الابدان هيچ ندانستي والاخص از ( احليل)!
شيخنا ايرج ميرزا بيتي گفتندي بدين منوال كه گويا زبانحال وي بودندي:
اگر گاهي نيايد بول پيشم
نيايد يادي از احليل خويشم
او،
تنها خوردندي و خسبيدندي و خواندندي!!
و دگر هيچ!
فصل صيف همي فرا رسيدندي و دانشگاه تعطيل گشتندي و دانشجويان به اردوي عمران ملي برفتندي در قراء و قصبات و بلاد همه ي ولايات .
عبدالله به ولايت آذربايجان غربي ، بلد رضائيه برفتندي تا در زمينه ي فلاحت به احدي از صاحبين الاشجار آموزش همي دهاد .
باغي كه برفتندي، حوالي تفرجگاه بند رضائيه بودندي ، اندر كوچه باغي به غايت زيبا و به فاصله ي هزار ذرع از شارع عام و بند. اندر باغ كه درختان سيب و انگور داشتندي، سرايي نيز بودندي، سوئيت سان، با امكانات زيستن كه در اختيار عبدالله قرار دادندي تا به امور اشجار به نيكويي رسيدندي. اندرين سراي، ليالي الجمعه، دوستان عبدالله نيز گرد آمدندي و بزمي نيز بر پا داشتندي تا غم فراق فاميل به نسيان سپرده گردانيدي.
در مسير كوچه باغ، سراي سالخورده بانويي بودستي كه همواره، پير بانو بر چار پايه ي كوتاهي اندر درگاه سراي خويش نشسته و ناظر تردد گذرندگان مي بودندي و امورات ابتياع مايحتاج خويش، به عابران و من جمله عبدالله سپردندي!
===================================================
عبدالله المهراني ١٧
درود
ليلة الجمعه بودندي و شش نفر از دوستان عبدالله در سرا حاضر.
ميزبان ايستاده بر نماز و مهمانان، هر يك به كاري مشغول بودندي.
يكي پلو پختندي و ديگري جوجه كبابي آماده كردندي و آن دگري آتش افروختندي و چهارمي سفره گسترانيدي و بساط را جفت و جور نمودي و پنجمي مخلفات را سر و سامان دادندي و ششمي كه ساقي جمع بودندي آواز خواندندي و صراحي شراب ناب پاكديس و پياله همي در هوا چرخاندي و هريك از دوستان را بي بهره نگذاشتندي و بطري هاي خالي در گوشه اي انباشتندي!
دوستان همي كيفور گشتيدندي و با عشق، كارشان را به سفره رساندندي. و همگي دورش نشستندي و حال نمودندي. ساعتي بدين منوال گذشتندي و تمام اطعمه و اشربه به خندق بلا رساندندي .
آنگاه هر يك به گوشه اي خزيده و در بزم خوانش جمعي و شكستن تخمه ي آفتابگردان ، شركت نمودندي.
حال جمعي به گونه اي گشتي كه سخت ميوه طلبيدندي و دريغ از وجود ميوه در سراي!
پلو پز! به قيد قرعه مامور گشتندي تا بهر خريد دو آناناس به ميوه سراي بند رفتندي. پلو پز برفت و در مراجعت با دو نارگيل برگشتندي و مورد سخره ي دوستان واقع شدندي كه: آناناس از نارگيل تميز ندادندي؟!
قرعه اينگاه بر عبدالله افتادندي تا بهر تعويض نارگيل با آناناس، به ميوه سراي بند برفتندي و برفت.
====================================================
عبدالله المهراني ١٨
درود
عبدالله غرولند كنان هريك از نارگيلها به هر دست گرفتندي و عزم خروج نمودندي كه ساقي صدايش بنمودي و بگفتي:
لولو شدندي؟ دو ممه در دو دست گرفتندي و بردي؟!
شليك خنده ي ديگران بدرقه ي غرغر عبدالله گشتندي.
عبدالله خود به شلم شوربا نگار گفتندي كه از كوچه باغ نيمه تاريك كه نور مهتاب از لابلاي درختان عبور كردندي و معبر را نيمه روشن نمودندي و تنها در چند جا از جمله حوالي سراي پيربانو
كور سوئي، راه را روشن نمودندي عبور نمودندم و به ميوه سرا برسيدندم و نارگيل دادمي و آناناس ستاندمي و راه سراي در پيش گرفتمي.
هنوز صد ذرعي از كوچه باغ نگذشتندي كه در قفايم، صداي گريه ي دختر ٥-٦ ساله اي شنيدستمي، روي برگرداندمي.
ديدمي بانوئي جوان با چادري گل گلي، دست طفل گرفتندي و كشان كشان به سويم آمدندي.
بدو گفتمي: ترا چه شدستي كه اين دير هنگام با طفلي گريان به كوچه باغي ويران آمدندي و به كجا خواستندي رفتن ؟ كه در اين ديار جز سراي پير بانو و سراي ما جايي نباشد كه بدانجا شتابي؟؟
به شدت گريان گشتندي و بگفتي:
شويم با من دعوا و كتك كاري نمودندي و مرا و اين طفل را اينوقت شب از سرايم بيرون نمودندي . بنگر كه چگونه كبود گشتمي!!
دست طفل رها نمودندي و چادر گشودندي و دامن قرمز بالا زدندي و بالاي ران سفيد خويش بر من نشان دادندي آن كبودي را كه من نه ران ديدمي به وضوح! و نه كبودي! الا سفيدي پوست پاي در زير مهتاب!!
و ادامه دادندي : نتوانستمي اين وقت به سراي پدر در روستا رفتندي و تصميم گرفتمي تا به سراي تو آيمي و شب را در نزدتان اتراق نمايندم و به هنگام پگاه رو به سوي روستا آورندم.
من حيران، پرسيدمي: كجاست سرايت؟ و زچه روي من و سرايم شناسي؟
بگفتا: سرايم ابتداي كوچه باغ و پنجره ام مشرف به كوچه، هر روز همي بينمت كه از اينجا گذر كنندي و امروز ديدمي ٦ تن از دوستانت عازم سراي تو گشتندي ، شاد و شنگول و قبراق !! و حال كه از سرايم رانده گشتمي به كه در سرايت شب را به سر آرم!
عبدالله سخت بر آشفتي و مخالفت نمودندي .
==================================================
عبدالله المهراني١٩
درود
با مخالفت عبدالله، زن و طفل ، همزمان شيون سر دادندي كه جوانمردي به كجا رفتندي؟ عبدالله خواستندي، بالاتفاق به نزد شويش بشوند و وساطت بنمايندد كه مقبول نيفتادندي . سپس پيشنهاد بدادندي: بالاتفاق به نزد پير بانو رفتندي و درخواست نمايندند: براي پذيرش آهو و بره اش بهر يك شب خسبيدن در سرايش! كه اين نظر نزد آهو، نه تنها مقبول نيفتادندي، بل منفور افتادندي و بگفتا پير بانو به غايت غرغرو بودندي و رفتن بدانجا ممكن نباشندي.
آهو! بر عجز و گريه بيفزود و از درد كتك شوي بر سرين خويش همي ناليد كه توان ايستادن را از وي ستانده و بهر اثبات ادعا،
به طرفة العيني و مهارتي خاص همزمان دست عبدالله گرفتندي و چادر بر زمين انداختندي و قفاي دامن بالا زدندي و دست وي بر قلمبگي سرين نهادندي و بگفتي اينجاست! بنگر ، اينجاست كه چوب خوردندي و توان ايستادن از من ستاندندي، گر رحم بر اين بره ننمائي بر اين كره! بنماي و شب پناه ده اين آهو را.
عبدالله خشمگينانه دست پس كشيدندي و تهديد نمودندي گر بر نگرديدندي و نرفتندي!
به بند خواهم رفتن و آژان خبر كردن تا ترا و اين طفل را به محبس در اندازد!!!
آهو كه نا اميد گشتندي تف بر او انداختي و بگفتي: ابلههههه! و برگشتي به سوي بند.
عبدالله، آناناس در دست رو به سوي سراي خويش آوردندي و چند بار بر قفا نظر كردندي و ديدندي كه آهو از او دور گشتندي. و در فكر همي بودي كه: ز چه روي، سروناز و ثريا و آهو هيچيك شاشپاش آويزان و زير شلواري نداشتندي و جوابش نيز ندانستي!!
به سراي خويش در آمدندي و در جواب دوستان كه پرسيدندي ز چه روي اينهمه دير نمودندي : شرح واقعه بگفتندي كه به يك باره شش نفري فرياد زدندي كه: اي ابلهههه!
الله برايمان فرستادندي و عبدالله آنرا پراندندي!!
============================================
عبدالله المهراني ٢٠
درود
باري، شش نفر برخاستندي و يكصدا بگفتندي:
شانس همي آوري كه بيابيمش، و الا تا پگاه جور او همي كشي در زيرمان!!
و آنگاه به تندي ، همگي به بيرون سراي جهيدندي و هر يك به سوئي از يمين و يسار برفتندي!
عبدالله هاج و واج بودندي و نفهميدندي چه شدست ياران را؟!
مشغول آماده سازي چاي و آناناس گشتندي و بديدي هر از گاهي ياري بيامدي و سراغ ياران بگرفتي!
ساعتي بگذشتي و نيمه شب نزديك شدندي كه شش حبيب با فالگير كولي سياه چرده ي خال بر گونه و زنخدان و پيشاني كوبيده اي پيچيده در پارچه هاي الواني كه لباس ناميدندش به سراي آمدندي.
با پاكتي بزرگ از موز و كارتني رطب و خرما و پاكتي از انواع مغز هاي مقوي و جعبه اي شيريني زنجفيلي و دارچين و زنجفيل و كيسه اي كرفس و فلفل ودو شيشه عرق سگي و بسته اي قرص وياگرا!!
ولوله اي گشتندي در آن سراي!
همگي به جز عبدالله ميخ در دست بودندي ولي از عبدالله دو ميخ خواستندي و كمي طناب كه به ديوار كوبيدندي و طناب بستندي و با انواع پرده و سفره و ملحفه، اتاقكي ساختندي و براي جبران كمبود پرده البسه ي الوان فالگير در آوردندي و آويزان كردندي.
(سيخ زنك گاه ) ساخته شدندي و فالگير در آن خوابانيدندي به پشت و سفارش كردندي كه دو پاي بر هوا راست نگهداشته تا سقف آسمان خدا فرو نريزد بر مخلوقاتش! و او نيز اينچنين كرد تا بامدادان!
=================================================
عبدالله المهراني٢١
درود
آنگاه شش نفر تاس ريختندي بهر تعيين نوبت الجماع!
هر يك موزي و آناناسي خوردندي و هر يك به كاري مشغول گرديدندي.
نفر اول ساقي بودندي كه برفتندي بهر افتتاح !
سنفوني آخيش و اوخيش آغاز نمودندي.
اندر سالن انتظار احدي، چاي دارچين و زنجفيل غليظ دم نمودندي.
ديگري جعبه ي شيريني زنجفيلي بهر دوستان گرداندندي.
وان دگر با كرفس و فلفل سالادي ساختي و بر آن پودر دارچين و زنجفيل پاشيدي و با عرق سرو نمودندي.
چهارمي انواع آجيل و مغز ها در هم آميختي و به ديگران تعارف كردندي.
بازار تقويت قوا داغ و عبدالله ناظر حيران!
ياران به نوبت به نزد فالگير رفتندي و فالگير فالشون بگرفتي و اين آمدي و اون رفتي.
بازار خوردن و آشاميدن داغ بودندي و لازم! هريك از بالا اين گرمي ها بخوردندي و ميخ ، سيخ نمودندي و از پائين در فالگير ريختندي!
تردد ها بلا وقفه ادامه داشتندي و حوالي سحر، زمان آن فرا رسيده بودندي كه ياران علاوه بر صرف اطعمه و اشربه ، رو به سوي حب وياگرا نيز بياورندي تا ستبريت لازم را در قضيب بهر سپوختن داشته باشندي و تا روشنايي روز در فالگير سپوختند، چه سپوختني و فالگير هيچ آخ نگفتي.
روز بالا آمدندي و همگي بهر عمران ملي عازم گشتندي و فالگير به وقت خروج، رو به سوي عبدالله، بگفتا:
فالوت بگيروم؟؟؟
و عبدالله هيچ نفهميدي و هيچ نگفتي و به پاكسازي سراي مشغول گشتي !!
به پايان آمد اين دفتر، حكايت همچنان باقي است.
|
|||
================================================
عبدالله المهراني ١٤
درود
ثريا عزم نصب پرده اي نمودندي كه عبدالله نتوانستندي.
بدو گفتندي : نگهم داشتندي تا از چارپايه بالا رفتندي! او نيز دستانش باز نمودندي و به حالت به آغوش كشيدن! ولي با فاصله هواي او را بداشتي كه: در ميانه ي راه، ثريا به آغوش عبدالله به گونه اي افتادندي كه عبدالله طاقباز فرش زمين شدندي و ثريا دمر بر رويش!!
پس از لختي و به زحمت بسيار، عبدالله، ثريا را از رويش، بر كف اتاق سراندي و برخاستي و خواستي از ثريا كه: پرده رها نما ! وقت براي درس بسي تنگ بودندي!
ثريا نپذيرفتندي و دگر باره عزم بالا رفتن نمودندي و اين بار، دست راست عبدالله بر ران لخت و دست چپش بر كمر لخت خويش بنهاده و تأكيد كردندي سفت بگير تا دگر باره نيفتادندم.
عبدالله گوشه ي پرده بر گرد بدن نيمه برهنه ي ثريا پيچيدندي و سفت گرفتندي!
ثريا بانك برآوردندي كه: پرده رها تا نصبش گردانم و چون عبدالله از جيغ ترسيدندي، ثريا روبرويش بر چارپايه، دو زانو نشستندي و غش غش خنديدندي و دست بر روي و موي عبدالله كشيدندي و عشوه هانمودندي و بدو فهماندني كه پا و كمرم گرفتندي تا كارم تمام گشتندي! دگر باره برخاستي و دست عبدالله بر ران و كمر خويش بنهادي و شروع نمودندي به نهادن چرخك بر ريل ميل پرده و در حين كار هر باره به عبدالله ياد آوري كردندي كه محكم تر! بالاتر! دست روي كمر كمي پائين تر! و كه به يكباره ميني ژوپ يك وجبي نيز فرو افتادندي و عبدالله هيچ ندانستي كه چه بايد كردندي، روي برگرداندي و ران و كمر رها نمودندي و دگر باره اتفاق سقوط او بر اين تكرار گرديدندي!
اين عصباني گشتندي و آن خنده هاي شيطاني سر دادندي. آخر الامر ثريا پرسيدندي:
آيا ياد گرفتندي چگونه آنرا در اين نهادندي تا خوب بلغزندي؟، و چون عبدالله نفهميدندي، تكرار كردندي كه آيا ياد گرفتندي كه چگونه چرخك پرده در ريل گذارندي تا از جلو عقب رفتن آن حال خوش گرديدندي؟
و چون باز هم نفهميدندي، خشم فرونشاندندي و درخواست نمودندي تا درس آغاز كردندي. یك مسئله حل ننموده، سرهنگ و بانو آمدندي و ثريا گفتندي:
او نيك مي آموزاند، درس بر من و سرهنگ خواستندي از عبدالله تا تكرار گردد هر جمعه و شايد از هر شب جمعه!!
=====================================================
عبدالله المهراني١٥
درود
عبدالله خود بر شلم شوربا نگار گفتندي:
ثريا برخلاف آنچه در خانه كه لباس پوشيدنش با نپوشيدندش ، توفيري ننمودندي، در ملاء عام زيبا مي پوشيدندي.
و
با همه مهرباني مي كردندي و با من نيز! ولي ندانستمي چرا با من از نوع ديگر؟
شوخ و شنگ و خندان بودندي بالاخص با من. وقتي تنها بودنديم، با زبان و دست و پا و بدن با من حرف زدندي و خنديدي و شوخي بكردندي.
گاهي به من بگفتندي:
نيمرخ بگير! نيمرخ بگير!
و من نيمرخ ايستادمي و او بر من نگاه بكردي و بگفتي:
آها، زن پسنده! زن پسنده!
منظورش بيني گنده و درازم بودندي ولي ندانستمي ز چه روي؟
همه ي ايام از عطور زاكيه استفاده كردندي و معطرو خوشبو بودندي
ولي نميدانستمي ز چه روي ماهي دو سه روز بسيار بد بو بودندي و همين روزها بيشتر بر من چسبيدندي و گفتندي كمر درد داشتمي و من در اين ايام از وي دوري كردمي و تندي نمودمي كه ز چه روي بوي گند همي دهي والخ...
و بدين سان بودندي كه كم كمك از من فاصله گرفتندي و شوي اختيار بنمودندي و در سال آخر دانشكده، بچه اي همي داشتي كه وقتي بغلش بنمودندمي، ثريا بر وي بگفتا:
اين عبدالله ، انسان خوبي بودندي ، اما هيچ نمي فهمستندي، الي الدرس!
به پایان آمد این دفتر، حکایت همچنان باقی است.
خال سياه و خال سفيد آلمان
سلام
دو سال پيش كه بوردمي آزاده ي پلي برلين، اتا روز نزديكي هاي غروب بيه ايستگاه اتوبوس منتظر بيمي اتوبوس بيه، اتا مردي كه ظاهر بسيار خوب و مقبولي داشته بموكنار پياده رو مجاور ايستگاه
اتا مشما ٣٠*٣٠ سانت بشته بنه ي سر و سه تا ورق شه جيف در بيارده همه آس، دو تا قرمز و اتا سياه
به آلماني اتا چي بلن بلن گته كه ونه ترجمه اين بيه!!!
هر كي خال سياه ره بيته برنده.
واقعاً به يك چشم به هم بزوئن ده نفر ونه دور جمع بينه و كيف پول وشونه دس.
بازي شروع بيه
هر بار كه خال سياه ره نشون دا و دمرو بزه اشته اون پلاستيك رو و جابه جا كرده اتا نفر يا دو نفر شركت كردنه و هر كدوم ٥٠ يورو دانه و ورقه اشينه.
يا برنده بينه يا بازنده.
فكر كمه تعدادي از برنده ها ونه همدس بينه!
ده دقيقه اونجه بازي بكرده. با سرعت برق و باد!
٥٠ يورويي بيه كه اين دس اون دس بيه.
واقعاً بعد از ده دقيقه شايد بيست تا ٥٠ يورويي طرف كاسب بيه. اتوبوس بمو وه هم سوار بيه و ٤-٥ تا ايستگاه بعدي پياده بيه.
اونجه بيه كه بفهمسمه اما هم شه از قديم اروپايي بيمي و خووو ناشتمي.
شمه قربون: عبدالله قهقايي