شلم شوربای 8-عبدالله المهرانی - داستان دوم-(18+)
|
|||
================================================
درود
سرهنگ و بانو برفتندي و ثريا و عبدالله در آن درندشت تنها بماندندي!
عبدالله خواست نماز گزارد، قبله و مهر ندانستي كجاست و ثريا اصلاً نماز ندانستي كه چيست؟!
عبدالله في امان الله نماز گزارد و ثريا همي او را سر به سر گزاردندي.
سپس عبدالله خواستندي درس آغاز نمايندي و ثريا خواستندي كمي دراز كشيدندي اندر اتاق خواب! عبدالله ، سخت امتناع نمودندي و لاجرم براي خوانش درس به اتاق برفتندي. تيغ آفتاب در اتاق زدندي و عبدالله خواستندي پرده را كشيدندي كه به ناگاه پرده از ريل در برفتي و عبدالله نگران گشتيدني از واقعه!
ثريا سخت شاد بگشتي زين اتفاق ميمون!
عبدالله خواستي به ديگر اتاق برفتندي بهر خوانش كه ثريا نپذيرفتندي و گفتي جز درين اتاق درس نترانستن خواندن و عزم نصب پرده نمودندي به ذوق و شوق!
پس برفتي چهار پايه ي بلندي بياوردندي و عبدالله بر بالاي آن فرستادندي و گوشه ي پرده به دستش دادندي و بهر نگهداشتن عبدالله دست بر پاي عبدالله از ذيل تا صدر و تا حوزة القضيب بنهادي و هي حرف زدندي تا عبدالله از بالا نظر به چاك قلمبگي فوقاني نمايندد. نه تنها دريغ از يك نگاه كه دريغ از نهادن حتي يك چرخك پرده در ريل!!
انگاري هيچ از حركت نرم چرخك در ريل ندانستي!!
چرا كه در ولايت مهران و دهلران، پرده با ميخ كوبند و باكي از پارگي نا به جاي پرده نداشتندي كه عبدالله نه تنها تجربه ي آنرا، بل درك آنرا نيز نداشتندي!!
تا چه رسد به حركت نرم آن در ريل!!
باري، عبدالله از چار پايه فرود آمدندي و ثريا عزم بالا رفتن از آن را نمودندي.
عبدالله المهراني ١٤
درود
ثريا عزم نصب پرده اي نمودندي كه عبدالله نتوانستندي.
بدو گفتندي : نگهم داشتندي تا از چارپايه بالا رفتندي! او نيز دستانش باز نمودندي و به حالت به آغوش كشيدن! ولي با فاصله هواي او را بداشتي كه: در ميانه ي راه، ثريا به آغوش عبدالله به گونه اي افتادندي كه عبدالله طاقباز فرش زمين شدندي و ثريا دمر بر رويش!!
پس از لختي و به زحمت بسيار، عبدالله، ثريا را از رويش، بر كف اتاق سراندي و برخاستي و خواستي از ثريا كه: پرده رها نما ! وقت براي درس بسي تنگ بودندي!
ثريا نپذيرفتندي و دگر باره عزم بالا رفتن نمودندي و اين بار، دست راست عبدالله بر ران لخت و دست چپش بر كمر لخت خويش بنهاده و تأكيد كردندي سفت بگير تا دگر باره نيفتادندم.
عبدالله گوشه ي پرده بر گرد بدن نيمه برهنه ي ثريا پيچيدندي و سفت گرفتندي!
ثريا بانك برآوردندي كه: پرده رها تا نصبش گردانم و چون عبدالله از جيغ ترسيدندي، ثريا روبرويش بر چارپايه، دو زانو نشستندي و غش غش خنديدندي و دست بر روي و موي عبدالله كشيدندي و عشوه هانمودندي و بدو فهماندني كه پا و كمرم گرفتندي تا كارم تمام گشتندي! دگر باره برخاستي و دست عبدالله بر ران و كمر خويش بنهادي و شروع نمودندي به نهادن چرخك بر ريل ميل پرده و در حين كار هر باره به عبدالله ياد آوري كردندي كه محكم تر! بالاتر! دست روي كمر كمي پائين تر! و كه به يكباره ميني ژوپ يك وجبي نيز فرو افتادندي و عبدالله هيچ ندانستي كه چه بايد كردندي، روي برگرداندي و ران و كمر رها نمودندي و دگر باره اتفاق سقوط او بر اين تكرار گرديدندي!
اين عصباني گشتندي و آن خنده هاي شيطاني سر دادندي. آخر الامر ثريا پرسيدندي:
آيا ياد گرفتندي چگونه آنرا در اين نهادندي تا خوب بلغزندي؟، و چون عبدالله نفهميدندي، تكرار كردندي كه آيا ياد گرفتندي كه چگونه چرخك پرده در ريل گذارندي تا از جلو عقب رفتن آن حال خوش گرديدندي؟
و چون باز هم نفهميدندي، خشم فرونشاندندي و درخواست نمودندي تا درس آغاز كردندي. یك مسئله حل ننموده، سرهنگ و بانو آمدندي و ثريا گفتندي:
او نيك مي آموزاند، درس بر من و سرهنگ خواستندي از عبدالله تا تكرار گردد هر جمعه و شايد از هر شب جمعه!!
=====================================================
عبدالله المهراني١٥
درود
عبدالله خود بر شلم شوربا نگار گفتندي:
ثريا برخلاف آنچه در خانه كه لباس پوشيدنش با نپوشيدندش ، توفيري ننمودندي، در ملاء عام زيبا مي پوشيدندي.
و
با همه مهرباني مي كردندي و با من نيز! ولي ندانستمي چرا با من از نوع ديگر؟
شوخ و شنگ و خندان بودندي بالاخص با من. وقتي تنها بودنديم، با زبان و دست و پا و بدن با من حرف زدندي و خنديدي و شوخي بكردندي.
گاهي به من بگفتندي:
نيمرخ بگير! نيمرخ بگير!
و من نيمرخ ايستادمي و او بر من نگاه بكردي و بگفتي:
آها، زن پسنده! زن پسنده!
منظورش بيني گنده و درازم بودندي ولي ندانستمي ز چه روي؟
همه ي ايام از عطور زاكيه استفاده كردندي و معطرو خوشبو بودندي
ولي نميدانستمي ز چه روي ماهي دو سه روز بسيار بد بو بودندي و همين روزها بيشتر بر من چسبيدندي و گفتندي كمر درد داشتمي و من در اين ايام از وي دوري كردمي و تندي نمودمي كه ز چه روي بوي گند همي دهي والخ...
و بدين سان بودندي كه كم كمك از من فاصله گرفتندي و شوي اختيار بنمودندي و در سال آخر دانشكده، بچه اي همي داشتي كه وقتي بغلش بنمودندمي، ثريا بر وي بگفتا:
اين عبدالله ، انسان خوبي بودندي ، اما هيچ نمي فهمستندي، الي الدرس!
به پایان آمد این دفتر، حکایت همچنان باقی است.
