عبدالله المهراني١٠
درود
عبدالله خود بر شلم شوربا نگار گفتندي كه:
آن سال در دانشكده ي فلاحت شيراز قبول شدندنم و از سراي بي بي به خوابگاه كوچيدندم. حال به ميمنت دانشجو گشتن و شوق مهندس امور فلاحت گرديدن، تغييراتي اندر ظاهرم پديدار گشتندي . موي جلو كه خلوت بودندي،  ولكن موي پس كله را بلند نمودندم و ريش بزي بنهادم،
لباسهاي متنوع پوشيدندم ولي هيچ ندانستندم چرا شهري نگشتيدم و داهاتي باقي ماندندم.
اخمم همواره در هم تنيده، گفتارم همواره يخيده و برخوردم همواره با دختركان تلخيده!
ولي ندانستيدم ز چه روي ديگر پسران كلاس بر من حسادت نمودندي كه چه مي نمويي كه دختركان بر گردت پرسه زدندي ؟ دختركان، پس رفتي و پيش آمدندي و از من جزوه خواستندي و مشتاق بودندي در همگروهي شدن با آنان در امور آزمايشگاهي!!ا
بي بهانه و با بهانه بر من خوراكي خورانيده و در بوفه دعوتم نمودندي به كيك و چاي و در حل مسائل از من كمك خواستندي و در موقع حل مسائل بي جهت ، تن و بدن و دستشان به جاهايم خوردانده  و با تشر من مواجه گرديدندي ولي رهايم ننمودندني. 
در راس آنان كه همواره ديگر  دختركان را پس زدندي و بين ما قرار گرفتندي، ثريا نامي بودندي
===========================================
 
 
 
 
 
 
 
عبدالله المهرانی 11
 
درود
 
ثریا دختری بودندی سبزه روی و مجعد موی،هم قد من اما تپل،  با زوج قلمبگي هاي پيش و پسِ بزرگ که گویا ورزش این دو عضوش و يا رفع خارشش!! فقط با مالیدنشان به من بودندی! چرا که در صف غذا، جلویم ایستادندی و همواره دنده ی عقب رفتندی و در آزمایشگاه، همواره در قفایم بودندی و بهر رويت آنچه در میکروسکوپ تنظیم نمودندنم، قلمبگي فوقاني ، بر گُرده ام فشردی و فریادم در آوردی که : عقب تر ! خفه گشتمی از فشار سینه ات. و ثريا هیس هیس راه انداختی و چنگ بر رخسار کشیدندی که زشت است به نزد همکلاسیها بدین گونه سخن راندن. و من هیچ نفهمیدندی چرا؟
ثريا دخترسرهنگ ژاندارمري بودندي كه هر بامدادبا ماشين شاهين سبز رنگ ژاندارمري ، كه سربازي ، شوفرش بودندي به دانشگاه آمدندي و به وقت رفتن نيز به كرات و به زور مرا نيز سوار نمودندي در صندلي عقب ماشين!  تا رسيدنم به خوابگاه، كيف و كتاب و كليدش، همي افتادانيدي و بهر گرفتن آن خم شدندي و هر كجايش كه ممكن بودندي به هر كجايم كه ايضاً ممكن بودندي مالانيدي و زير زيركي نگاه كردندي و خنديدندي!
شوفر نيز يواشكي از آئينه نگاه كردندي .
 روزي كه ثريا براي خريدن بستني برفتندي، شوفر گفتندي:
مهندس،  نوش جانت !!
 و من هيچ نفهميدندي شوفر بهر چه چنين گفتندي ! با شوفر هر از گاهي كه تنها شدنديم، بگفتا:
- عجب چيزيه!!
-خيلي مشديه!!
-به قول تركا: گو جاق دولدوراندي! پرسيدمي: چي؟ بگفتا: يعني بغل پر كنيه واسه خودش !
-به همه جاش برس!
-قلمبگي هاشو حال مي كني؟
-آتيشيه ها، بپا نسوزي!!
 
و من هاج و واج بودندي ام كه او چه گفتندي؟
 باري حرفهايش به ثريا بگفتمي!
ثريا بگفتا : خوب ميفهمه! به اون باشه قلفتي قورتم ميده!
و من هيچ نفهميدمي ثريا چه گفتندي!!

 ================================================

عبدالله المهراني ١٢
درود
عبدالله بر شلم شوربا نگار نقل كردندي:
جناب سرهنگ، باباي ثريا نيز مرا از زبان ثريا نيك مي شناختي و روزي از من خواستندي بهر حل تمرينات ثريا به منزلشان نيز برفتمي و به گونه اي اشارتي بهر اخذ معافيتم از اجباري بابي را باز نمودندي كه مشروط به با ثريا بودن بودندي!!!
القصه!
هر از گاهي ثريا بگفتندي: به سرايم در آي  كه مادر نبودندي و خانه خالي!!
و من  امتناع كردندي و نرفتندي تا به وقت امتحان ترم و اصرار ثريا بر كمك به حل تمرينات، و درخواست دستور گونه ي  سرهنگ و دعوت به منزل در يوم الجمعه!!
به وقت موعود عبدالله شيك بگردانيدي خويشتن را و به محض رسيدن شاهين سرهنگ، سوار گشتي و شنيدندي از شوفرش كه : امروز ديگر تا ناف!
و ايضاً هيچ نفهميدي و هيچ نگفتي!
به خانه ي سرهنگ كه چه بگويندمت كه به قصر اندر شدندم. قصري به غايت مجلل و عظيم بودندي كه در گوشه اي مبل ايتاليايي و در گوشه اي فرش و پشتي ايراني. اينور كتابخانه اي مملو از كتاب و آنور بوفه اي مملو از مشروبات ناب . اينور پله اي به سالن رقص و آنور پله اي به اتاق خاص!
گيج گشتمي كه از كجا وارد گشتمي!
بدواً ثريا به پيشوازم آمدندي با چه وضعي!
بالا، بلوزي نازك كه دكمه هاي فوقانيش باز بودندي و قدش تا به بالاي كمر!
و پائين،  دامني كوتاه كه ميني ژوب خوانندش با چاكي در قفا!
دستم گرفتندي و كشان كشان به نزد سرهنگ ببرديم
و سرهنگ با من ملاطفت بسيار نمودندي بهر لطفي كه در آموزش ثريا مي نمايندم.
دعوت به نشستن گشتندم كه از دور خانم سرهنگ نمودار شدندي با پيراهني بلند كه نميدانستي كه ز چه روي آستين و سرشانه نداشتندي و چگونه بر بدن ايستادندي! با دستهاي باز بهر به آغوش كشيدنم.
باري معارفه انجام شدندي و اولين بار بودندي كه بوي عطر و رنگ ماتيك را روي لپهايم تجربه كردندم و صدالبته به فوريت با پشت دستهايم بزدودندم و عُققق زدندم.
به مشروب دعوت گشتندم و امتناع ورزيدندم.
پذيرايي با چاي و ميوه و آنگاه ناهار شاهانه انجام گشتندي و پس از آن، سرهنگ و بانو عازم ملاقات دوستي در بيرون شهر گشتندي و من و ثريا در منزل بهر خوانش درس تنها ماندنديم.
==============================================
 
عبدالله المهراني ١٣
درود
سرهنگ و بانو برفتندي و ثريا و عبدالله در آن درندشت تنها بماندندي!
عبدالله خواست نماز گزارد، قبله و مهر ندانستي كجاست و ثريا اصلاً نماز ندانستي كه چيست؟!
عبدالله في امان الله نماز گزارد و ثريا همي او را سر به سر گزاردندي.
سپس عبدالله خواستندي درس آغاز نمايندي و ثريا خواستندي كمي دراز كشيدندي اندر اتاق خواب!  عبدالله ،  سخت امتناع نمودندي و لاجرم براي خوانش درس به اتاق برفتندي. تيغ آفتاب در اتاق زدندي و عبدالله خواستندي  پرده را كشيدندي كه به ناگاه پرده از ريل در برفتي و عبدالله نگران گشتيدني از واقعه!
ثريا سخت شاد بگشتي زين اتفاق ميمون!
عبدالله خواستي به ديگر اتاق برفتندي بهر خوانش كه ثريا نپذيرفتندي و گفتي جز درين اتاق درس نترانستن خواندن و عزم نصب پرده نمودندي به ذوق و شوق!
پس برفتي چهار پايه ي بلندي بياوردندي و عبدالله بر بالاي آن فرستادندي و گوشه ي پرده به دستش دادندي و بهر نگهداشتن عبدالله دست بر پاي عبدالله از ذيل تا صدر و تا حوزة القضيب بنهادي و هي حرف زدندي تا عبدالله از بالا نظر به چاك قلمبگي فوقاني نمايندد. نه تنها دريغ از يك نگاه كه دريغ از نهادن حتي يك چرخك پرده در ريل!!
انگاري هيچ از حركت نرم چرخك در ريل ندانستي!!
چرا كه در ولايت مهران و دهلران، پرده با ميخ كوبند و باكي از پارگي نا به جاي پرده نداشتندي كه عبدالله نه تنها تجربه ي آنرا،  بل درك آنرا نيز نداشتندي!!
تا چه رسد به حركت نرم آن در ريل!!
باري، عبدالله از چار پايه فرود آمدندي و ثريا عزم بالا رفتن از آن را نمودندي.
==================================================
 

عبدالله المهراني ١٤


درود
ثريا عزم نصب پرده اي نمودندي كه عبدالله نتوانستندي.

بدو گفتندي : نگهم داشتندي تا از چارپايه بالا رفتندي! او نيز دستانش باز نمودندي و به حالت به آغوش كشيدن! ولي با فاصله هواي او را بداشتي كه: در ميانه ي راه، ثريا به آغوش عبدالله به گونه اي افتادندي كه عبدالله طاقباز فرش زمين شدندي و ثريا دمر بر رويش!!

پس از لختي و به زحمت بسيار، عبدالله، ثريا را از رويش، بر كف اتاق سراندي و برخاستي و خواستي از ثريا كه: پرده رها نما ! وقت براي درس بسي تنگ بودندي!

ثريا نپذيرفتندي و دگر باره عزم بالا رفتن نمودندي و اين بار،  دست راست عبدالله بر ران لخت و دست چپش بر كمر لخت خويش بنهاده و تأكيد كردندي سفت بگير تا دگر باره نيفتادندم.

عبدالله گوشه ي پرده بر گرد بدن نيمه برهنه ي ثريا پيچيدندي و سفت گرفتندي!

 ثريا بانك برآوردندي كه: پرده رها تا نصبش گردانم و چون عبدالله از جيغ ترسيدندي، ثريا روبرويش بر چارپايه، دو زانو نشستندي و غش غش خنديدندي و دست بر روي و موي عبدالله كشيدندي و عشوه هانمودندي و بدو فهماندني كه پا و كمرم گرفتندي تا كارم تمام گشتندي! دگر باره برخاستي و دست عبدالله بر ران و كمر خويش بنهادي و شروع نمودندي به نهادن چرخك بر ريل ميل پرده و در حين كار هر باره به عبدالله ياد آوري كردندي كه محكم تر! بالاتر! دست روي كمر كمي پائين تر! و كه به يكباره ميني ژوپ يك وجبي نيز فرو افتادندي و عبدالله هيچ ندانستي كه چه بايد كردندي، روي برگرداندي و ران و كمر رها نمودندي و دگر باره اتفاق سقوط او بر اين تكرار گرديدندي!

اين عصباني گشتندي و آن خنده هاي شيطاني سر دادندي. آخر الامر ثريا پرسيدندي:

آيا ياد گرفتندي چگونه آنرا در اين نهادندي تا خوب بلغزندي؟، و چون عبدالله نفهميدندي، تكرار كردندي كه آيا ياد گرفتندي كه چگونه چرخك پرده در ريل گذارندي تا از جلو عقب رفتن آن حال خوش گرديدندي؟

و چون باز هم نفهميدندي، خشم فرونشاندندي و درخواست نمودندي تا درس آغاز كردندي. یك مسئله حل ننموده، سرهنگ و بانو آمدندي و ثريا گفتندي:

او نيك مي آموزاند، درس بر من و سرهنگ خواستندي از عبدالله تا تكرار گردد هر جمعه و شايد از هر شب جمعه!!

=====================================================

عبدالله المهراني١٥
درود
عبدالله خود بر شلم شوربا نگار گفتندي:
ثريا برخلاف آنچه در خانه كه لباس پوشيدنش با نپوشيدندش ، توفيري ننمودندي، در ملاء عام زيبا مي پوشيدندي.
و
با همه مهرباني مي كردندي و با من نيز! ولي ندانستمي چرا با من از نوع ديگر؟
شوخ و شنگ و خندان بودندي بالاخص با من.  وقتي تنها بودنديم، با زبان و دست و پا و بدن با من حرف زدندي و خنديدي و شوخي بكردندي.
گاهي به من بگفتندي:
نيمرخ بگير! نيمرخ بگير!
و من نيمرخ ايستادمي و او بر من نگاه بكردي و بگفتي:
آها، زن پسنده! زن پسنده!
منظورش بيني گنده و درازم بودندي ولي ندانستمي ز چه روي؟
همه ي ايام از عطور زاكيه استفاده كردندي و معطرو خوشبو بودندي
ولي نميدانستمي ز چه روي ماهي دو سه روز بسيار بد بو بودندي و همين روزها بيشتر بر من چسبيدندي و گفتندي كمر درد داشتمي و من در اين ايام از وي دوري كردمي و تندي نمودمي كه ز چه روي بوي گند همي دهي والخ...
و بدين سان بودندي كه كم كمك از من فاصله گرفتندي و شوي اختيار بنمودندي و در سال آخر دانشكده، بچه اي همي داشتي كه وقتي بغلش بنمودندمي، ثريا بر وي بگفتا:
اين عبدالله ، انسان خوبي بودندي ، اما هيچ نمي فهمستندي، الي الدرس!

به پایان آمد این دفتر، حکایت همچنان باقی است.