شلم شوربا١٠، عبدالله المهراني- داستان٤

 

عبدالله المهراني٢٢
درود
شلم شوربانگار مستمع بودي كه عبدالله بگفتي:
درس و سربازي تمام گشتي و به منصب ديواني وزارت فلاحت در ولايت ايلام در آمدندم.
والدين و اخوان و همشيرگان و فك و فاميل و اعوان و انصار بگفتندي كه عبدالله!
همسر گزين!
زن ستان!
پير گشتي!
كچل گشتي!
و الخ...
و من نميدانستمي چرا ؟ و نياز نداشتمي!
دوست داشتمي به خانواده رسيدمي تا از خجالت در آمدمي.
بي بي پيغام، پسغام فرستادني:
سنت رسول اكرم بجاي آر تا اجاقت كور نشده ! از خود حتي شده توله سگي بر جا گذار!
اينان كه فاميل بودندي كه هي گفتندي.
آنان را بگو كه هيچ نشناختمشان كه رک و یا در پساله گفتندی و اصرار نمودندي: دخترم، خواهرم، خاله ام، عمه ام، و الخ..،
محشر بودندي اساسي!
زيبا، تپل، سفيد، سبزه، كوتاه، بلند
و ايضاً الخ....
همه نوع، همه رنگ، همه سايز!
در اداره دخترگاني آمدندي به نزدم بهر هيچ!!
ايستادني، حرفيدني، چرخيدني و الخ....
و من نبودمي در اين وادي!
ز بس كلافه گشتمي ز اصرار خاندان، بشان بگفتمي كه هر بلا نمودني ! به روي فرق من!!باشد طلا!!

آنان با يكدگر شور نمودندي و كلنجار برفتندي و قهر و آشتي نمودندي و آخرالامر...
زيبا نسائي بهرم لقمه گرفتندي و من بي هيچ مقاومتي و مشاهده اي و مذاكره اي بر سفره ي عقد بنشستمي و با انكحت و زوجة ... ي حاجي متاهل گشتمي!
بانو محصل بودندي و دگر سال ديپلمه گشتندي و به سراي شوي خواهد آمدندي بهر كدبانوئي و طفل زايي!!

============================================

 

 

 

 

 

 

عبدالله المهراني٢٣

درود

بانو ديپلم گرفتندي و در آزمون تربيت معلم اهواز شركت نمودندي و روز آزمون جمعه ي آينده بودندي كه بانو به عبدالله اعلام داشتندي و عبدالله توصيه به خواندن بيشتر نمودندي. بانو دو روز انتظار كشيدندي.

دريغ از پيشنهاد عبدالله كه براي آزمون، خود با ژيانم ترا به اهواز خواهم بردندي.

بانو بپرسيد از عبدالله كه مرا به اهواز توانستي بردن كه عبدالله بگفتندي : آري، آري، نه فقط تو كه جاي براي سه نفر ديگر هم داشتنديم و چه خوب كه حاج آقا و حاج خانم و خواهرت نيز بيايندي  كه هم ما دو نفري در ماشين تنها نبودنديم و هم حاج خانم خواهر  جانش ، بيند و ديدار تازه نمايندد!

بانو پرسيدندي: بر باورت گر ما در ماشين تنها نبودندنديم ، نيكوست؟؟

بگفتا: آري

بانو تعجب نمودندي و هيچ نفهميدستندي!

و عبدالله نيز!

عبدالله به حاج خانم و برادران و خواهر بانو پيشنهاد همسفري به اهواز دادندي، اخوان و همشيره ي بانو خوشحال گشتندي ولي حاج خانم با چشم غره اي نطفه ي موافقت بكشتندي و خود نيز همسفري نپذيرفتندي.

به ناچار عبدالله از اخوان و همشيره هاي خويش درخواست همسفري به اهواز نمودندي كه ايضاً چشم غره و غرغر مادر، به او فهماندندي كه :

ابلهههههه تنها با يار در كالسكه ي زرين كه ژيان خوانندش نشين و حالش بر.

عبدالله مستاصل گشتندي و نزد حاج آقا، ابوالزوجه، كه آخوند بودندي، برفتندي و سفره ي دل گشودندي كه هيچيك از اخوان و همشيره ها و والدين ما را همراهي نمي نمايندند تا بانو بهر آزمون به اهواز برندم.

شما لطفاً به احدي امر بنما با ما همراه گردندي  تا با عيال تنها سفر ننمايندم.

شيخ چون همي دانستي كه عبدالله در يكساله ماضي كه عقد نمودندي ، دست بانويش حتي به اشتباه لمس ننمودندي تا چه رسد به ساير امور!!!

لذا خشمگين شدندي و بر عبدالله بانك بلند برآوردي كه:

اي ابلهههههه

چه بگويمت كه گر من بودمي تا به حال باد آوردمي!!

حال

چنانچه تنها با بانويت برفتندي كه هيچ!

گر تنها نرفتندي و احدي با خود بردندي، طلاقش را جاري نمايندم . 

عبدالله از غضب شيج بترسيدي و به بانو اعلام نمودندي كه پنجشنبه تنها به اهواز رفتندي!

بانو خوشحالي ها نمودندي و خواستندي به بغل عبدالله پريدندي كه او جاي خالي بدادندي و حيران نگاهش نمودندي.

=============================================

 

 

 

 

 

عبدالله المهراني٢٤
درود
عبدالله خود بر شلم شوربا نگار گفتندي كه سفر پيش روي با بانو را دوست داشتندي ولي ندانستي ز چه روي.
بل بدين روي كه تا اهواز فرصتي بودستي بهر دوره ي دروس آزمون بانو!
كه بانو در سفر هيچ نپسنديدي بحث مبحث آزمون و بسيار دوست داشتندي
با شوي گفتندي و خنديدندي و قلقك همي دادي و ستاندي و ماچ و بوسه و ملامستي بهر آرامش جسم و جان كه دريغ از احساس فقد نياز و درك از سوي شوي!
به هر روي پنجشنبه فرا برسيدي و عبدالله شال و كلاه نمودندي و دستي بر سر و روي ژيان كشيدندي و ملزومات سفر خويش و ژيان در صندوق نهادندي و به منزل بانو برفتندي و بانو و چمدانش و سوغاتي خاله جانش گرفتندي و در صندوق بنهادي و از زير قرآن گذشتندي و سفر به اهواز آغاز نمودندي.
عبدالله رانندگي همي كردندي صُمُن بُكم و بانو به هزار بهانه از هزار جا بگفتندي و بخنديدي و تعجب همي كردي از سكوت و گاهي نيشخند شوي! عبدالله چون نارضايتي بانو از سكوت بديدندي ، بحث امتحان فردا و مبحث دروس پيش بكشيدندي و از بانو خواستندي در آن باب سخن همي رانيم كه به كار آزمون آمدندي و بانو سخت مخالف درس بودندي اندر سفر. بانو خوشحال بودندي و به شوي نيز بگفتي زين روي كه: شب با او در سراي خاله خلوت همي كردندي و عقده ي دل و ديگر جاي از ابدان گشودندي.
شروع نمودندي گفتن از خاله كه ٥٠ سالي است كه شوي همي كردي و به اهواز برفتي بهر زندگي. شويش كه ميرزا بودندي، از نظر جثه و قد و بالا صغير تر از خاله بودندي و خاله به وقت خواستگاري بگفتندي كه تناسبي از نظر قد با يكديگر نداشتمي كه ميرزا بگفتا:
انتخاب اصلح برايم همي بوده استي كه بانويي قد بلند تر از خود ستانم كه لذت در آنست.
عبدالله كه هيچ ندانستي،  پرسيدندي ز چه روي كه بانو بگفتي: گر تو نزد خاله مستمع خوبي باشندي، خاله بر تو همي بگويد! من هنوز شرم داشتمي تا در اين باب با تو گويمي!
و ادامه دادندي كه شوي خاله كه پيشتر ميرزا بودندي پس از مسافرت به مشهد مقدس، مشتي گرديدندي كه خاله مشتي بيشتر از ميرزا دوست داشتني كه ايضاً عبدالله بپرسيدندي: اين ديگر زچه روي؟  كه بانو بگفتا اين نيز خاله بر تو باز گو خواهد نمودندي و در ادامه ايضاً از خاله بگفتندي كه: خاله ده فرزند زائيدندي كه ٧ تا بماندي كه اكنون متاهل گشتندي و در اصفهان و تهران و تبريز و مشهد و كرمان و بوشهر و اهواز همي زيند .
 خاله كه ٥ سالي است شويش مشتي به رحمت خدا رفتندي ، سالانه كل كشور گشت زدندي بهر ديدن اولاد و اعوان و انصار و مدام با همگان شوخي كردندي و از زندگي لذت بردندي.

========================================

عبدالله المهراني ٢٥

درود

با وراجي بانو و سكوت آلوده به استماع عبدالله راه پايان يافتندي و به خاله سرا رسيدندي. و خاله بديدندي. خاله بانوئي بودستي پير اما بلند و راست قامت همچون مادر بانو! و بسيار شوخ و شنگ بودندي و مدام مزاح كردندي در حوزه ي شرمگاهي!

من باب مثال در همان بدو ورود گفتندي: چه گلي امشب درين سراي كاشتندي و روح مشتي درين ليل الجمعه كه هماره ورد زبانش اين بودندي كه: ( كل يومن، جمعه و كل الجمعه، جماع!!) شاد همي كردندي.

زين سخن بانو، غش غش خنديدي و بر عبدالله شكلك در آوردي و عبدالله منگ بودندي از كلام خاله و خنده ي بانو!!

ماشين پارك نمودندي و اسباب و اثاثيه و سوغات خاله جان به داخل سراي بردندي و دست و رويي شستندي و چاي نوشيدندي و احوال پرسي مبسوط از يگديگر بنمودندي و بنشستندي به گفتگو.

خاله بهر تازه عروس وزتازه داماد شربت و شيريني بياوردندي و سپس خرماي پيارم بياوردندي و تعارف همي نمودندي ، خصوصاً بر عبدالله كه كم مخور كه شب دراز است و قلندر لازم البيدار! همانا اين خرما بيدار نگهدار خوبي بهر قلندرت بودندي تا بانو شاد و راضي گرداني! و عبدالله هيچ نفهميدستي!

وقت نماز گشتي و عبدالله به نماز ايستادي و بانو در قفايش به او اقتدا كردي و نماز گزاردندند و خاله همي نظاره كردندي و پس از نماز، ضمن پذيرايي با موز بديشان بگفتا:

من حين نماز قد و قواره هر دو را مقايسه نمودندم و ديدندم كه شوي اندك بلند قد تر از بانوست و حيف است نگويمتان كه به وقت جماع، احتياط وافر مي بايست نمودندي بهر عدم خروج بي هنگام خليفه از بغداد!!!

بانو غش بكردندي زين سخن، چون نيك دانستي كه خاله در ادامه چه خواهد گفتن!

زين روي شيطنت نمودندي و پرسيدي:

چرا؟؟ خاله جان!

خاله گفتندي، عبدالله به زرنگي پدربانوي خويش و شوى من نبودندي، كه گر بودندي زني مي ستاندي وجبي بلند قد تر از خويش!! كه ايضاً عبدالله هيچ نفهميدستي و بانو ايضاً پرسيدندي:

چرا؟؟

و خاله ادامه دادندي :

هنگاهي كه مشتي بر من سوار گشتندي و خليفه وارد بغداد نمودندي هوس نمودندي زير گلويم بوسه زند و چون كوتاه قد تر از من بودندي زور زدندي بهر رساندن لب بر زير گلويم كه  ديدنم اون دو عزيز نيز وارد گشتندي و در التزام ركاب خليفه بودندي در بغداد و اين سخت مشعوف نمودندي هر دو يمان را!!

و بر من بگفتا: اين پاسخ روز خواستگاري تو !!

فكر بنما كه گر من از تو قد بلن تر بودمي و در حين جماع خواستمي زير گلويت بوسيدمي، خليفه از بغداد خارج گشتندي و سخت آزار مي داديمان!

عبدالله ناچار بودندي لبخندي زدندي و بانو شوخ و شنگانه نگاه همي كردي و در نهادن سفره ي شام به خاله جان كمك نمودندي.

========================================================

عبدالله المهراني ٢٦

درود

سفره ي شامي گسترانيدي از اغذيه ي مملو  از ادويه و مغزجات مثل گردو و مشتقات خرما و غيره ! بانو اصرار داشتي بيشتر از آنها خور تا ماست و دوغ! شام خورده شدندي كه بانو از خاله جان پرسيدندي: خاله جان، مرحوم شوهر خاله جانم ! اسمش مشتي بودندي؟؟

 خاله جان بگفتي : خير

اي نور به قبرش !  هرآينه به مشتي فكر كنمي ١٤ ساله همي گشتمي. ايشون ميرزا بودندي و بيست ساله كه مرا به نكاح خويش در آوردندي. من ١٤ ساله بودندم ، اما! همه جا بيست! ميرزا روزي به خانه آمدندي و گفتندي:  چمداني و پتويي بهر سفر به مشهدالرضا، بند! كه صبح عازم گرديم . شب زود به رختخواب برفتندي و تا صبح بار ها و بار ها و بارها !! 

 كله ي سحر ميرزا به گرمابه برفتندي و بر گشتندي و به گاراژ همي رفتيديم و سوار اتوبوس گشتمي.

ميرزا ٥٠ قران به شاگرد شوفر بدادندي و جاي دنج طلب كردندي و وي آخرين رديف چپ به ما دادندي و بر آخرين رديف راست بار نهادندي !!

اتوبوس حركت كردندي و دو روز بايد رفتندي تا به مشهد رسيدندي.

از شهر خارج گشتيديم و همه جا را زير نظر داشتمي.

 دنده ي بزرگ ماشين و كله ي گنده اش كه در دست راننده بودندي و به چپ و راست و بالا و پائين همي رفتي، باعث خنده و قلقلكم گشتندي و چون ميرزا بفهميدي!  به اين بهانه كه هوا سرد گشتندي پتو باز نمودندي وبر روي ما نهادندي و به اشاره اي فهماندي كه پائين برهنه همي گردان. 

زير شكم از لباس تهي نمودنديم و دو دست در زير پتو هي دنده ي ميرزا عوض نمودندم چون شوفر!

لخت ران هايمان، در هم تنيده و هر چند دقيقه تغيير وضعيت بدادندي تا همه جا! با همه جا! هر لحظه ممزوج همي گشتندي. حتي گاهي به هواي خسبيدن پشت به ميرزا نمودندي و ميرزا دنده از قفا بر من سپوختندي !

همي بر اداره راه دعا نمودندم بهر آنكه چاله چوله هاي جاده زياد بودندي و كار تكانش! سهل نمودندي و بر كيف آن افزودندي.

دست ميرزا هم كه حرف نداشتندي، يا در قلمبگي هاي فوقاني بودندي و يا در قلمبگي هاي تحتاني و يا در حوالي بغداد چرخيدي، چه چرخيدني!!

گاه چون طفل از لبن دان خوردي! و اوووففف همي گفتي و قضيب ستبر نمودندي! و بدين سان،

همه جا  كيفور شدندي!

هيچ گاه به همه عمر همچون آن سفر از ابدان يكديگر، دو روز متوالي متلذذ نگشتمي.

 شوق برگشت بيش از شوق زيارت بودندي .

 در برگشت ناچار همي گشتيديم هر ٤ صندلي رديف آخر از آن خود كنيم تا بتوانيم كماكان آن كنيم كه ديگر ميرزا ، ميرزا نبودندي بل تبديل به مشتي گشتندي از بركت مشهد الرضا!!

عبدالله ، هاج و واج بودندي و انگار داستان تخيلي جورج اورول شنيدستي و بانو با چشم برق زده به او نگريستندي و سرخ و سفيدشدندي از ذوق و ميلِ به مْيْل! 

خاله به يكباره به خود آمدندي و بگفتي: لعنت بر شيطان، باز عروس و داماد جديد بديدمي و عنان از كف بدادمي.

ودر ادامه بگفتندي: بد هم نشدندي!

رو به عبدالله نمودندي و گفتندي:

امشب كاري نماي تا بانو منبعد ترا مشتي ناميدندي . آنگاه زير خنده زدندي و چاي همي بريختي.

 =========================================

عبدالله المهراني٢٧
درود
شب به انتها رسيدندي و وقت خواب فرا رسيدندي.
خاله جان كه حس كردندي تا الان وظيفه ي خود را خوب انجام دادندي بگفتا خاله:
پاشو بستر بينداز كه آقا داماد با حرفهاي امشبم بي تاب گشتندي ! بنگر! مسواك هم زدندي و جيش هم بنمودندي و فقط لا لا ماندندي كه در آنجا  به لاما! و لاپا! نيز سري خواهندي زدن.
بانو بگفتا : حالا؟!
كجا رختخواب پهن بنمايم؟ كه خاله جان بگفتا من اينجا و شما عروس و دوماد بالا
كه عبدالله بگفتا خاله جان:
اينطوري كه نمي شود!
يا شما بيا بالا!
يا بانو بياد پائين!
كه خاله جان با سردادن خنده ي شيطاني بگفتا:
اصلا تو بيا تو بغل من بخواب ببينم چيزي داري يا نه؟
عبدالله دستپاچه گشتي و بپرسيدي:
من؟ تو؟ چي دارم؟
كه خاله جان گفتا من الان ميرم بالا و درست ميكنم.
به بالا برفتي و  دقايقي بعد برگشتي و بگفتي:
خب بريد بخوابيد ببينم چكار مي كنيد؟
به سمت بالا همي رفتيم كه خاله جان فرياد زدندي كه:
پارچ آب يخ هم بالاي سرتونه!
دو سه تا تيكه چلوار تميز م براتون گذاشتم، برين يكي رو برام گل گلي كنين كه به آبجي ام قولشو داده بودم!!!
و عبدالله بگفتا: و من جز پارچ آب يخ، هيچ نفهميدمي!
به اتاق برفتمي و ديدمي دو دست رختخواب تميز كيپ همديگه در بالاي اتاق گسترانيده و من شرم نمودندم از اون چسبيدگي رختخوابها و به آني!
رختخواب بانو در بالاي اتاق وانهادمي و مال خود به درگاه نزديك نمودندم و در آن چپيدندم!
بانو آمدندي و گفتي: واااااا !!!
بدو گفتم زود بخسب كه صبح آزمون داشتندي!!
بانو هر چه گفتندي من در خواب و بيداري نفهميدنم چه گفتمي و خفتمي.
صبح شدندي و چشم گشودم و ديدمي خاله جان در درگاه اتاق ايستاده و نگاه همي كرد و گفتا:
وااااا، ابلهههههه !!
اگه اينه ، داغ يك نوه رو تو دله آبجيم ميزاره !
بر خاسته و بر سفره ي پر مغز گردو و خرما و شيره ي خرما با چاي دارچيني ، صبحانه همي زده بر بدن و بانو به جلسه رساندمي و منتظر تا برگشتندي و دگر بار به سراي خاله شتافتمي و بعد از ناهار قليه ي ماهي و كلي گرمي جات، به سوي ايلام عازم گشتيديم.
با خاله جان خداحافظي نمودنديم و سوار ژيان و به سوي ايلام دوان كه خاله بگفتا:
تو ماشين و تا ايلام غنيمته! عبدالله كاري كن كه تو هم مشتي بشي!
و من هيچ نفهميدمي و گازشو گرفتمي و برفتمي!

===============================================

عبدالله المهراني ٢٨

درود

در ژيان بودندي تنها و در راه بازگشت به ايلام.

ساكت و آرام در ظاهر و متلاطم در درون! هر دو.

عبدالله در فكر آزمون بانو بودندي و خيالات خاله القاء نموده!

بانو در فكر دنده ي ژيان همي بودندي كه عكس ديگر دنده ها به آرامي و نرمي با دست شوي به جلو و عقب برفتندي. در ذهن همي گفتي كه الحق دنده ي ژيان چه زيبا جلو عقب برفتندي و در زير! احساس نم و در روي احساس گرمي و سرخي همي نمودي.

رو به شوي نمودندي و بگفتي با ناز:

كه :

من ژيان همي دوست داشتمي ز بهر حركت دنده اش كه به چه خوبي جلو عقبش مي نمايي اما در عجبم كه چرا به اين زيبايي دنده خود به كار همي نگيري!

و چون عبدالله بايست چيزي گويد، بگفتا: آزمون چه كردي؟

كه بانو بگفتا : ابلههههه

سكوت و كمي بعد بانو باز بگفتي به قول خاله جان، دنده عوض كردن، حال مرا عوض نمودندي!

من هم دوست داشتمي دنده بازي نمايندم بهر دلم!

دست بر روي دست عبدالله كه بر دنده بودندي بنهادي و فشار همي دادي كه شوي بگفتي: حال ، نه!

جلو تر توقف همي نمايم و تو دنده عوض نما در سكون!

بانو خوشحال همي گشتي و دقايقي بعد در پاركينك خلوت كنار جاده،  توقف همي نمودندي ، بانو بي وقفه دست راست بر زيپ شلوار شوي ببردي و دست چپ بر گردن و لب غنچه نمودي و فرستادي به سمت شوي! كه عبدالله فرياد زدندي كه: دستان بركش كه هيچ نفهميدمي بهر چه كار اينچنين كني؟؟

ايستادندم تا تو با دنده ي ژيان كه دوست همي داشتي بازي نمائي!

بانو روي ترش نمودندي و روي برگرداندي به رسم قهر!

كه شوي به خود آمدندي و عذر همي خواستي،

بانو تا لبخندي بديدندي ، گفتي : باهم زن و شوي هستيم  ولي دريغ از به جاي آوردن آداب دوست پسر، دوست دختري!

و ادامه دادندي كه عبدالله!

كي به خانه ي بخت خود شويم؟

شوي بگفتا نتيجه ي آزمون خواهد گفت! چنانچه قبول همي گردي، پس از دو سال!

و قبول نگردي ، عنقريب!

بانو با خوشحالي بگفتا بساط فراهم بنما كه من هيچ ننوشتمي در برگه ي آزمون!

از آن روي بدين سفر آمدنديم تا از خاله جان بياموزي آنچه را كه نداني اي ابلههههه !!!

غش غش خنديدي و عبدالله نيز!

به راه افتادندي به سوي ايلام و در راه همي گفتندي از برنامه!

و تصميم گرفتندي زوج تازه ازدواج نموده از دوستان مشترك را بهر خود ساقدوش نمايندند تا شوي بهر عبدالله پدر داماد شوندي و تازه عروس بهر بانو مادر عروس! تا بياموزانند بديشان آنچه را كه عروس و داماد بايد بدانند.

سفر با ميوه ي شيريني به سر آمدندي.

=========================================

عبدالله المهراني ٢٩
درود
حال ديگر حال عوض گشتندي، بيشتر باهم تنها بودندي و برنامه ريزي همي كردندي و به نزد عروس و داماد جوان برفتندي و برنامه خود بديشان همي گفتندي و راهنمايي همي خواستندي و آنان نيز هر آنچه دانستي و عمل نمودندي با زبان و دست و با رسم شكل!! آموزش دادندي و عبدالله در حيرت از آنهمه عجايب، به گوش جان مي نيوشيدي هر آنچه تازه داماد همي گفتي و در خفا دست در تنبان مي بردي و قضيب ستبر مي نمودي و نوازشها همي كردي و چون تهوعش بديدي همي يادش آمدندي از شب امتحان فيزيك و سفيده تخم مرغ!
سخت شرمنده ي رجوليت خويش همي گشتي و قول همي دادي كه جبران مافات همي نمايندي و چنين كرد با خود و با بانويش در خلوتگاه و دنده ي خود به بانو همي دادي تا به سان دنده ژيان، به سوي كه مايل بودندي تعويض نمايندي و الحق بانو راننده ي زبر دستي بودندي.
بر همه ي چاله چوله اش فرو بردندي و لذت وافر ببردندي و شوي نيز بنده خود همي نمودندي.
به زفاف نرسيده، چلوار گلگلي ساختي و به مام دادندي و به تبع،  حجت الاسلام ابوي نيز اميدوار نمودي بهر پدر بزرگ گشتن.و بدينسان شد كه دو كبوتر بغبغو كنان به آشيانه ي خويش برفتندي و تا لحظه اي فرصت داشتندي خليفه و نوچگانش از بغداد بيرون نياوردندي تا به وعده جبران مافات عمل نمودندي.
زمان زيادي نگذشتندي كه الله دامنشان سبز نمودندي به چهار بار در چهار سال و با وازكتومي كله گره زدندي تا جمعيت بيش نگردد كه درآمد ديواني جوابگوي هزينه ها باشندي.
آنگاه با آسودگي خاطر از خجالت قضيب و بانو بر آمدندي همزمان.

====================================================

عبدالله المهراني ٣٠

درود

ويژه درودي بر شيخنا @SHEYKHOLRAEES كه نگارشي اينچنيني بر من آموختي و مرا رهين منت خويش قرار دادي و درود ديگر بر#کناس_همایونی و   #ابوالقضیب كه#شلم_شوربا_نگار را در اين وادي انداختي و چه نيكو انداختني!

خاطراتي+١٨ گونه را نتوان به نثر امروز نگاشت و از قباحت بر حذر داشتن.

فلذا با اين قلم الكن، اولين نگارش را از عزيز حبيبي به نام عبدالله كه اهل مهران بودندي از ولايت ايلام قلمي نمودمي كه ساختار اصلي اش كاملاً واقعي بودي و شلم شوربا نكار به صرف مأكول نمودنش گاهي ادويه و شكري به آن افزون نمودندي تا شايد مقبول افتادندي.

شلم شوربا نگار شرمسار گشتندي از ترسيم وقايعي كه رنگ رخسار سرخ همي گرداندي و في الحال زمان طلب پوزش بودندي.

وا اسفا كه شلم شوربا نگار دسترسي به عبدالله المهراني نداشتندي تا سي نگارش حاضر را كه حاكي از پاكي و منزهي اش از كردار نا صوابست به وي تقديم نمايندي.

سطور فوق به جهت عرض ارادت به حضور خوانندگان به نگارش در آمدندي كه اميد است مقبول افتندي.

الاحقر: شلم شوربا نگار