شلم شورباي ٩- داستان سوم

عبدالله المهراني ١٦

درود

راقم سطور، شلم شوربا نگار، پيشتر عبدالله المهراني را كه جواني بودندي  از بلاد مهران و ولايت ايلام معرفي نمودندي و گفتندي نامبرده در شرف  مهندس فلاحت گشتن بودندي و مع الاسف از علم الابدان هيچ ندانستي والاخص از ( احليل)!

شيخنا ايرج ميرزا بيتي گفتندي بدين منوال كه گويا زبانحال وي بودندي:

اگر گاهي نيايد بول پيشم

نيايد يادي از احليل خويشم

 او،

تنها خوردندي و خسبيدندي و خواندندي!!

و دگر هيچ!

فصل صيف همي فرا رسيدندي و دانشگاه تعطيل گشتندي و دانشجويان به اردوي عمران ملي برفتندي در قراء و قصبات و بلاد همه ي ولايات .

 عبدالله به ولايت آذربايجان غربي ، بلد رضائيه برفتندي تا در زمينه ي فلاحت به احدي از صاحبين الاشجار آموزش همي دهاد .

باغي كه برفتندي، حوالي تفرجگاه بند رضائيه  بودندي ، اندر كوچه باغي به غايت زيبا و به فاصله ي هزار ذرع از شارع عام و بند. اندر باغ كه درختان سيب و انگور داشتندي، سرايي نيز بودندي، سوئيت سان، با امكانات زيستن كه در اختيار عبدالله قرار دادندي تا به امور اشجار به نيكويي رسيدندي. اندرين سراي، ليالي الجمعه، دوستان عبدالله نيز  گرد  آمدندي و بزمي نيز بر پا داشتندي تا غم فراق فاميل به نسيان سپرده گردانيدي.

 در مسير كوچه باغ، سراي سالخورده بانويي بودستي كه همواره، پير بانو بر چار پايه ي كوتاهي اندر درگاه سراي خويش نشسته و ناظر تردد گذرندگان مي بودندي و امورات ابتياع مايحتاج خويش، به عابران و من جمله عبدالله سپردندي!

 ===================================================

عبدالله المهراني ١٧

درود

ليلة الجمعه بودندي و شش نفر از دوستان عبدالله  در سرا حاضر.

ميزبان ايستاده بر نماز و مهمانان، هر يك به كاري مشغول بودندي.

يكي پلو پختندي و ديگري جوجه كبابي آماده كردندي و آن دگري  آتش افروختندي و چهارمي سفره گسترانيدي و بساط را جفت و جور نمودي و پنجمي مخلفات را سر و سامان دادندي و ششمي كه ساقي جمع بودندي آواز خواندندي و صراحي شراب ناب پاكديس و پياله همي در هوا چرخاندي و هريك از دوستان را بي بهره نگذاشتندي و بطري هاي خالي در گوشه اي انباشتندي!

دوستان همي كيفور گشتيدندي و با عشق، كارشان را به سفره رساندندي. و همگي دورش نشستندي و حال نمودندي. ساعتي بدين منوال گذشتندي و تمام اطعمه و اشربه به خندق بلا  رساندندي .

آنگاه هر يك به گوشه اي خزيده و در بزم خوانش جمعي و شكستن تخمه ي آفتابگردان ، شركت نمودندي.

حال جمعي به گونه اي گشتي كه سخت ميوه طلبيدندي و دريغ از وجود ميوه در سراي!

پلو پز!  به قيد قرعه مامور گشتندي تا بهر خريد دو آناناس به ميوه سراي بند رفتندي. پلو پز برفت و در مراجعت با دو نارگيل برگشتندي و مورد سخره ي دوستان واقع شدندي كه: آناناس از نارگيل تميز ندادندي؟!

قرعه اينگاه بر عبدالله افتادندي تا بهر تعويض نارگيل با آناناس،  به ميوه سراي بند برفتندي و برفت.

 ====================================================

عبدالله المهراني ١٨

درود

عبدالله غرولند كنان هريك از نارگيلها به هر دست گرفتندي و عزم خروج نمودندي كه ساقي صدايش بنمودي و بگفتي:

لولو شدندي؟ دو ممه در دو دست گرفتندي و بردي؟!

شليك خنده ي ديگران بدرقه ي غرغر عبدالله گشتندي.

عبدالله خود به شلم شوربا نگار گفتندي كه از كوچه باغ نيمه تاريك كه نور مهتاب از لابلاي درختان عبور كردندي و معبر را نيمه روشن نمودندي و تنها در چند جا از جمله حوالي سراي پيربانو

كور سوئي، راه را روشن نمودندي عبور نمودندم و به ميوه سرا برسيدندم و نارگيل دادمي و آناناس ستاندمي و راه سراي در پيش گرفتمي.

هنوز صد ذرعي از كوچه باغ نگذشتندي كه در قفايم، صداي گريه ي دختر ٥-٦ ساله اي شنيدستمي، روي برگرداندمي.

ديدمي بانوئي جوان با چادري گل گلي، دست طفل گرفتندي و كشان كشان به سويم آمدندي.

بدو گفتمي: ترا چه شدستي كه اين دير هنگام با طفلي گريان به كوچه باغي ويران آمدندي و به كجا خواستندي رفتن ؟ كه در اين ديار جز سراي پير بانو و  سراي ما جايي نباشد كه بدانجا شتابي؟؟

به شدت گريان گشتندي و بگفتي:

شويم با من دعوا و كتك كاري نمودندي و مرا و اين طفل را اينوقت شب از سرايم بيرون نمودندي . بنگر كه چگونه كبود گشتمي!!

دست طفل رها نمودندي و چادر گشودندي و دامن قرمز بالا زدندي و بالاي ران سفيد خويش بر من نشان دادندي آن كبودي را كه من نه ران ديدمي به وضوح! و نه كبودي! الا سفيدي پوست پاي در زير مهتاب!!

 و ادامه دادندي : نتوانستمي اين وقت به سراي پدر در روستا رفتندي و تصميم گرفتمي تا به سراي تو آيمي و شب را در نزدتان اتراق نمايندم و به هنگام پگاه رو به سوي روستا آورندم.

من حيران، پرسيدمي: كجاست سرايت؟ و زچه روي من و سرايم شناسي؟

بگفتا: سرايم ابتداي كوچه باغ و پنجره ام مشرف به كوچه، هر روز همي بينمت كه از اينجا گذر كنندي و امروز ديدمي ٦ تن از دوستانت عازم سراي تو گشتندي ، شاد و شنگول و قبراق !! و حال كه از سرايم رانده گشتمي به كه در سرايت شب را به سر آرم!

عبدالله سخت بر آشفتي و مخالفت نمودندي .

 ==================================================

عبدالله المهراني١٩
درود
با مخالفت عبدالله، زن و طفل ، همزمان شيون سر دادندي كه جوانمردي به كجا رفتندي؟ عبدالله خواستندي، بالاتفاق به نزد شويش بشوند و وساطت بنمايندد كه مقبول نيفتادندي . سپس پيشنهاد بدادندي: بالاتفاق به نزد پير بانو رفتندي و درخواست نمايندند: براي پذيرش آهو و بره اش بهر يك شب خسبيدن در سرايش! كه اين نظر نزد آهو، نه تنها مقبول نيفتادندي، بل  منفور افتادندي و بگفتا پير بانو به غايت غرغرو بودندي و رفتن بدانجا ممكن نباشندي.
آهو! بر عجز و گريه بيفزود و از درد كتك شوي بر سرين خويش همي ناليد كه توان ايستادن را از وي ستانده و بهر اثبات ادعا،
به طرفة العيني و مهارتي خاص همزمان دست عبدالله گرفتندي و چادر بر زمين انداختندي و قفاي دامن بالا زدندي و دست وي بر قلمبگي سرين نهادندي و بگفتي اينجاست! بنگر ، اينجاست كه چوب خوردندي و توان ايستادن  از من ستاندندي، گر رحم بر اين بره ننمائي بر اين كره! بنماي و شب پناه ده اين آهو را.
عبدالله خشمگينانه دست پس كشيدندي و تهديد نمودندي گر بر نگرديدندي و نرفتندي!
به بند خواهم رفتن و آژان خبر كردن تا ترا و اين طفل را به محبس در اندازد!!!
آهو كه نا اميد گشتندي تف بر او انداختي و بگفتي: ابلههههه! و برگشتي به سوي بند.
عبدالله، آناناس در دست رو به سوي سراي خويش آوردندي و چند بار بر قفا نظر كردندي و ديدندي كه آهو از او دور گشتندي. و در فكر همي بودي كه: ز چه روي، سروناز  و ثريا و آهو هيچيك شاشپاش آويزان و زير شلواري نداشتندي و جوابش نيز ندانستي!!
به سراي خويش در آمدندي و در جواب دوستان كه پرسيدندي ز چه روي اينهمه دير نمودندي : شرح واقعه بگفتندي كه به يك باره شش نفري فرياد زدندي كه: اي ابلهههه!
الله برايمان فرستادندي و عبدالله آنرا پراندندي!!

============================================

 

 

 

 

 

 

عبدالله المهراني ٢٠

درود

باري، شش نفر برخاستندي و يكصدا بگفتندي:

شانس همي آوري كه بيابيمش، و الا تا پگاه جور او همي كشي در زيرمان!!

و آنگاه به تندي ، همگي به بيرون سراي جهيدندي و هر يك به سوئي از يمين و يسار برفتندي!

عبدالله هاج و واج بودندي و نفهميدندي چه شدست ياران را؟!

مشغول آماده سازي چاي و آناناس گشتندي و بديدي هر از گاهي ياري بيامدي و سراغ ياران بگرفتي!

ساعتي بگذشتي و نيمه شب نزديك شدندي كه شش حبيب با فالگير كولي  سياه چرده ي خال بر گونه و زنخدان و پيشاني كوبيده اي پيچيده در پارچه هاي الواني كه لباس ناميدندش به سراي آمدندي.

 با پاكتي بزرگ از موز و كارتني رطب و خرما و پاكتي از انواع مغز هاي مقوي و جعبه اي شيريني زنجفيلي و دارچين و زنجفيل و كيسه اي كرفس و فلفل ودو شيشه عرق سگي و بسته اي قرص وياگرا!!

ولوله اي گشتندي در آن سراي!

همگي به جز عبدالله ميخ در دست بودندي ولي از عبدالله دو ميخ خواستندي و كمي طناب كه به ديوار كوبيدندي و طناب بستندي و با انواع پرده و سفره و ملحفه،  اتاقكي ساختندي و براي جبران كمبود پرده البسه ي الوان فالگير در آوردندي و آويزان كردندي.

(سيخ زنك گاه ) ساخته شدندي و فالگير در آن خوابانيدندي به پشت و سفارش كردندي كه دو پاي بر هوا راست نگهداشته تا سقف آسمان خدا فرو نريزد بر مخلوقاتش! و او نيز اينچنين كرد تا بامدادان!

 =================================================

عبدالله المهراني٢١
درود
آنگاه شش نفر تاس ريختندي بهر تعيين نوبت الجماع!
هر يك موزي و آناناسي خوردندي و هر يك به كاري مشغول گرديدندي.
نفر اول ساقي بودندي كه برفتندي بهر افتتاح !
 سنفوني آخيش و اوخيش آغاز نمودندي.
 اندر سالن انتظار احدي، چاي دارچين و زنجفيل غليظ دم نمودندي.
 ديگري جعبه ي شيريني زنجفيلي بهر دوستان گرداندندي.
وان دگر با كرفس و فلفل سالادي ساختي و بر آن پودر دارچين و زنجفيل پاشيدي و با عرق سرو نمودندي.
چهارمي انواع آجيل و مغز ها در هم آميختي و به ديگران تعارف كردندي.
بازار تقويت قوا داغ و عبدالله ناظر حيران!
ياران به نوبت به نزد فالگير رفتندي و فالگير فالشون بگرفتي و اين آمدي و اون رفتي.
بازار خوردن و آشاميدن داغ بودندي و لازم! هريك از بالا اين گرمي ها بخوردندي و ميخ ، سيخ نمودندي و از پائين در فالگير ريختندي!
تردد ها بلا وقفه ادامه داشتندي و حوالي سحر، زمان آن فرا رسيده بودندي كه ياران علاوه بر صرف اطعمه و اشربه ، رو به سوي حب وياگرا نيز بياورندي  تا ستبريت لازم را در قضيب بهر سپوختن داشته باشندي و تا روشنايي روز در فالگير سپوختند، چه سپوختني و فالگير هيچ آخ نگفتي.
 روز بالا آمدندي و همگي بهر عمران ملي عازم گشتندي و فالگير به وقت خروج، رو به سوي عبدالله، بگفتا:
فالوت بگيروم؟؟؟
و عبدالله هيچ نفهميدي و هيچ نگفتي و به پاكسازي سراي مشغول گشتي !!
به پايان آمد اين دفتر، حكايت همچنان باقي است.