خاطرات دوران کار(17) + دزدی موتور برق
خاطرات دوران کار (۱۷)سلامگفته بودم قبل از اعلام آزاد سازی مرغ و تخم مرغ، مرغداری را تخلیه کرده بودیم و قادر نبودیم به دلیل بالا رفتن قیمت جوجه و دان و روشن نبودن وضعیت ، جوجه ریزی کنیم. یکی دوماهی کارگران بودند و کمی تمیز کاری کردند و باهاشون تسویه حساب کردیم و حق و حقوقشان را پرداختیم و مراتب را رسماً به اداره كار و بيمه اعلام كرديم.كارگر بومي ما رفت و كارگر بجنوردي ما كه زن و چهار فرزند داشت درخواست كرد اجازه بدهيم تا پيدا كردن كار در آنجا بماند و مواظب مرغداري باشد. دو ماهي گذشته يا نگذشته بود ، روزي چشمم افتاد به جائي كه موتوربرق ٥ كيلوواتي ياماها بود و چادري رويش كشيده بوديم . رفتم سر وقتش ديدم متاسفانه موتور برق نيست و چادر رويش را دكور وار گذاشتند.منتظر موندم كارگرم از شهر برگشت و قضيه را بهش گفتم، بنده ي خدا از ناراحتي اينكه خوب مراقبت نكرد نزديك بود سكته كنه! زير لب به دو نفر از بستگان زنش لعنت فرستاد و يكي را بيشتر نفرين كرد.به شخص خودش اعتماد و اعتقاد داشتم كه نه تنها نقشي در اين سرقت نداشت ، بلكه بو هم نمي برد روزها كه به دنبال كار به شهر مي رود و منهم در اداره ام، همچه اتفاقي بيفتد. رفتم پاسگاه محل و گزارش كردم و در ادامه ي پيگيري ها، كار ارجاع شد به اداره آگاهي آمل و افسر مسئول پيگيري پرونده مشخص شد. پس از تكميل فرمهاي مرتبط و بازديد از محل و شرح ماجرا و بازجويي ايشون از كارگر مرغداري و زنش، از من و از كارگرم جداي از هم پرسيد آيا به كسي مظنونيد؟ هم من و هم كارگرم گفتيم كه به فردي مظنونيم و به فرد ديگري مظنون تريم!!همان كساني كه كارگرم موقع شنيدن خبر سرقت، زير لب لعنتشون كرد!افسر آدرس دو مظنون را خواست كه كارگرم داد. خوشبختانه هر دو يكجا بودند و آنجا ، جائي نبود جز زندان آمل.مظنون، به جرم دعوا و مظنون تر به جرم خريد و فروش مواد مخدر!!يكي دو روز بعد افسر پرونده اقدامات لازم را به عمل آورد و از دادسرا مجوز انتقال اين دو مظنون به محل آگاهي را گرفت و صبح روز بعد به اتفاق افسر رفتيم زندان و دو نفر را سوار كرديم و برديم آگاهي. در حين انتقال، آنكه بهش مظنون بوديم هاج و واج بود كه: كي مي تونست اون درب را باز كنه و بره اون موتور به اون سنگيني را ببره؟!اونكه بهش مظنونتر بوديم نظرش اين بود كه كار، كار محلي هاست!!رسيديم به اداره ي آگاهي و افسر پرونده به من گفت: شما برو اداره و در برگشت خواستي بري خونه، بيا اينجا سري بزن نتيجه را بهت بگم.رفتم اداره و ساعت دو ونيم، سر راه خونه، رفتم به آگاهي و ديدم اوني كه بهش مظنون بوديم را تو حياط آگاهي بسته بودند و آنقدر زدند كه آش و لاش شده بود و چشمش به من افتاد قسمها ميخورد كه كار من نيست و كار اون يكيه! بي محابا رفتم تو اتاق افسر پرونده و ديدم متاسفانه دور يك ميز با آدم مظنونتر ما نشستن چاي مي نوشند و سيگار مي كشند و بگو بخند دارند!!!اين صحنه را ديدم، تازه يادم اومد بعضي ها گفته بودند، دم افسره را بايد ببيني تا موتورت را پيدا كنه و من نمي فهميدم و نمي خواستم هم بفهمم كه چي ميگن! كه اگر مي فهميدم اصلاً كار را پيگيري نمي كردم . كما اينكه با ديدن اون صحنه ها ديگر پيگيري نكردم و هيچگاه هم موتور پيدا نشد و اين اتفاق هم موجب تسريع در اجاره دهي سالن شد.دوستدارتان: عبدالله قهقائي٩٧/٩/١٤
+ نوشته شده در شنبه هفدهم آذر ۱۳۹۷ ساعت 14:59 توسط ع.قهقائی
|