خاطرات دوران کارمندی(13) + تجربه ی گزینش رفتن
خاطرات دوران كارمندي (١٣)
سلام
ترا خدا شما ديگه تكفيرم نكنيد.
بخونيد و بگذريد. حرفهاي سي سال پيشه!!
از گزينش چالشي كه ديروز ارائه دادم نزديك به دو سال گذشت و پاسخي از گزينش به سازمان كشاورزي استان مازندران برايم ارسال نشد تا در صورت تأئيدم، بتوانند برام حكم رسمي آزمايشي را بزنند.
منم كه بي خيال دارم كارم را مي كنم. روزي رونوشت نامه اي از كارگريني استان به عنوان دفتر مركزي گزينش در مورد من به دستم رسيد براي اطلاع! با اين مضمون كه:
با عنايت به اينكه از زمان انجام گزينش فلاني تا كنون نزديك به دو سال مي گذرد و پاسخي دريافت نگرديد، بدينوسيله به استحضار ميرساند طبق بند فلان قانون بهمان، پس از انقضاي دو سال، اين سازمان حق صدور حكم رسمي آزمايشي را براي خود محفوظ ميدارد.
يادم نمياد پاسخ دادند و يا ندادند كه سازمان حكم رسمي آزمايشي مرا صادر كرد. بازم يادم نمياد كه چند وقت گذشت كه زمان صدور حكم رسمي قطعي ام نزديك شد و براي طي اين مرحله هم لازم بود كه نظر موافق گزينش را در مورد من داشته باشند.اين دفعه از دفتر گزينش مستقيم به دفتر كارم زنگ زدند و براي هفته ي آينده اش از من خواستند بازم برم به گزينش وزارتخانه.
روز موعود، رفتم به دفتر گزينش و خودم را معرفي كردم.
گفتند منتظر باش ، خود حاجي كارِت داره.
منتظر موندم تا زماني كه هدايتم كردند به دفتر آقاي مدير كل.
تقريبا همسن و سال بوديم با اين فرق كه ايشون چاقتر بودند و ريشدار و من از ايشون كمتر چاق بودم و با ريش كاملاً سه تيغه كه مورچه روش ( بُكساباد؟) مي كرد.
سلام گفتم، بلند شد دست داد و تعارف كرد كنارش بنشينم.ضمن اينكه تعارفم مي كرد تا چايي ام سرد نشه، عذرخواهي كرد از اينكه رنج سفر را بر من تحميل كردند.
گفتم در خدمتم اگه امري باشه؟
بسيار محترمانه و مودبانه گفت: آقاي مهندس راستش ديديم ما با هم مسئله اي داريم. به همين دليل ازتون دعوت كرديم تا تشريف بياريد اينجا تا ما با هم اين مسئله را حل كنيم.
من بلافاصله گفتم : حاجي آقا، من با شما هيچ مسئله اي ندارم، شما مسئله ي تون را بفرماييد، شايد انشالله بتونم حلش كنم.
ادامه داد: راستش مسئله ي ما با شما سر ( تقيّد) شماست!
پرسيدم چي؟ نميدونم از چي صحبت مي كنيد؟ يعني چي؟
گفت: يعني به بعضي از مسائل شرعي مقيد نيستيد و نه تنها رعايت نمي كنيد، بلكه خلاف نظر شارع مقدس عمل مي كنيد.
من پاك گيج شدم و نميدونستم راجع به چي حرف مي زنه كه گفتم: حاج آقا، خواهش ميكنم روشنتر بفرماييد تا من بفهمم چي مي فرماييد.
گفت: والله يكي از آثار عدم تقيّد شما همين الان همراهتونه!
بلند شدم و نگاهي به سر و وضع و لباسم كردم و نشستم و گفتم: چيزي پيدا نكردم.
ادامه داد حتماً تو رساله ي عمليه خونديد كه طلاي زرد براي مرد حرام است( نميدونم گفت حرام است و يا مكروه است و يا جايز نيست!!) و همزمان چشمش روی حلقه ی طلای زرد دستم بود! هميني كه هنوزم دارم.
من به کلی وا رفتم. حلقه را در آوردم و به طرفش گرفتم و گفتم نظرتون اینه؟ تو رو حضرت عباس راست میگید؟
گفت بله. تعجب كرديد؟ اگر مقيد باشيد رعايت مي كنيد.
گفتم شرمنده ام حاجي، اگه ده، بيست سال جوانتر بودم و اينو ازتون مي شنيدم ممكن بود بگم پنجره رو باز كن بندازمش بيرون! نميدونستم اَخه!!!
ولي الان ديگه خيلي ديره. ايني كه مي بينيد برام ارزشه. بشكنه و يا گم بشه، لنگه ي همين را جايگزين مي كنم.
فقط تأسفم از اين بابته كه فكر كردم به خاطر كمك به كشاورزي كه در تخصص منه، داريد به من حقوق ميديد.
جسارت خدمتتون نكنم، خواستم بگم الان با كارشناس اينجوري طرفيد كه طلاي زرد دستشه و ريشش هم سه تيغه است و براتون توضيح هم نميده كه اگر نمازخونه، وقت نماز همينطور كه ساعت رو در مياره، حلقه رو هم در مياره و وضو ميگيره و بعد از نماز دوباره ميذاره سر جاش!
اينو گفتم و بلند شدم و پرسيدم: حاج آقا امر ديگه؟
باور نمي كرد بدون اجازه اش بلند شم براي خدا حافظي. بلند شد و دست داد و تا جلوي درب اتاقش مشايعتم كرد.
جالب اينجاست در كمتر از يك هفته نظر موافقش را براي صدور حكم رسمي قطعي اعلام كرد.
حاجي خوبي بود ها
حاصل تجربه ي گزينش رفتن من به جوانها: خود ِ خودتان باشيد.
دوستدارتان: عبدالله قهقائي
+ نوشته شده در یکشنبه نهم دی ۱۳۹۷ ساعت 12:17 توسط ع.قهقائی
|