خاطرات دوران کارمندی(9) + قرنطینه نباتی+ کلک صادر کننده ی حرفه ای مرکبات
خاطرات دوران كارمندي (٩)
سلام
حيفم مياد اين خاطره ي صدور گواهي بهداشت پرتقال را نگم.
مرحوم آنصرت مرغداري كه يادت مياد؟
يك روز با آقايي اومد پيش من و گفت اين آقاي مظلوم كه در ظاهر هم مثل فاميلي اش مظلوم بود، با همكاري سه چهار دوست كاميون دارش ميخواهند حدود صد تن پرتقال ببرند تركمنستان و اينطور كه ميگفت بايد پيش تو گواهي بگيره. اومدم كه خواهش كنم كمكش كني!!
كلي باهاشون خوش و بش كردم و قول دادم كارش را انجام بدم به شرطي كه چهار شرط صدور گواهي را رعايت كنه.
گفتم درخواستت را بنويس و بده به رئيس اداره تا ارجاع كنه به من .
در خواست به دستم رسيد و يكبار ديگر چهار شرط را كاملاً به آقاي مظلوم تفهيم كردم و گفتم هر وقت محموله ات آماده شد و كاميونها پاي بار بود خبرم كن بيام براي بازديد.
هفته ي بعدش خبرم كرد و قرار گذاشتيم و حوالي ساعت١٠ صبح بود كه رفتم سر وقت پرتقالها. حدوداً بيست جعبه بار را تصادفي از جاها ي مختلف اين مجموعه بار صد تني، انتخاب كردم و خالي كردم و الحق كه مو به مو به حرفم گوش داده بود و درست عمل كرده بود.
گفتم آقاي مظلوم، مي تونيد بار بزنيد و ساعت يك بعد از ظهر بيائيد اداره و گواهي تان را بگيريد. خداحافظي كردم و به اداره برگشتم.حدوداً ساعت دوازده و نيم بود كه مراحل پاياني نوشتن گواهي بهداشت را پشت سر مي گذاشتم كه ديدم آقاي مظلوم یکی دیگر از راننده های همسفرش را فرستاد. این راننده که ریز جثه بود و با برادر بزرگترش دوست بودم آمد و روی صندلی ای که کنار میزم بود نشست و صندلی را هم به میز نزدیکتر کرد. براش چائی سفارش دادم و خورد و در حال گپ و گفت و تکمیل گواهی بودم که دیدم یهوئی خم شد کشوی میزم را باز کرد و تا یک دسته اسکناس هزاری را توی کشو بذاره با دست چپم گوش راستش را گرفتم و همان پائین نگه داشتم و به تندی بهش گفتم چه غلطی داری میکنی؟ که دیدم آبدارچی و دو سه تا از همکاران سایر اتاقها سراسیمه آمدند به اتاق من و دیدند گوش ارباب رجوع تو دست منه و با تشر بهش میگم اون پول را برداره و بذاره تو جیبش.
چاره ای نداشت پول رو تو جیبش گذاشت و گوشش را ول کردم و مثل فنر پرید و رفت که به سرعت از اتاق خارج بشه به تندی بهش گفتم ؛ وایسا!
تو درگاه اتاق میخکوب شد و با رنگ پریده داشت می لرزید. خیلی فکر ها می تونست اون لحظه بکنه.
من گواهي را كامل و امضاء و مهر
كردم و بهش دادم و گفتم ببر دفتر شماره بزن و برو به سلامت. فقط برگشتين به مظلوم بگو بياد پيش من كارش دارم!
اون رفت و دوستانم گفتند ما فكر كرديم الان صورتجلسه ميكني و گواهي را نميدي و...
گذشت و حدود ١٥ -٢٠ روز بعد، داشتم از جلوي شهرباني آمل رد مي شدم، مطلوم را ديدم. صداش كردم و اومد پيشم از شرمساري رنگ تو چهره نداشت.
پرسيدم آيا از وقتي با آنصرت اومدي پيشم تا موقعي كه اومدم بازديد و گفتم بياييد گواهي را بگيريد حرف و سخن و يا علامتي از من ديديد كه اين پسره برام پول آورد؟
گفت شرمنده ام، خدا (فلاني) را لعنت كنه.
تازه دوزاري ام افتاد.
فلاني كه اسم برده بود پاي ثابت صادر كننده ي پرتقال به تركمنستان بود و پيش خودش فكر مي كرد اگر مظلوم اين كار را با من بكنه من عصباني ميشم و گواهي بهش نميدم و پرتقال رو دست مظلوم ميمونه و اون ميتونه بره مفت ازش بخره و خودش صادر كنه.
موقع خداحافظي به مظلوم گفتم ولي اگر به جاي پول موقع رفت، كه برام پول كثيف و نجس بود، در برگشت يك بطر ودكاي روسي مي آوردي، ازت مي گرفتم و تشكر هم ميكردم.
خنديد و گفت: ايكاش اينو مي فهميدم و رفت.
دوستدارتان: عبدالله قهقائي
+ نوشته شده در یکشنبه نهم دی ۱۳۹۷ ساعت 12:10 توسط ع.قهقائی
|